«روحی» که همه را خنداند
داخل محوطه بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک برای عزاداری ماه محرم خیمهای برپا کرده بودند. ما پرستاران و امدادگران هم در آن حاضر میشدم.
در یکی از شبهای عزاداری، خانمی آمد و پشت ما میزد و گفت: «روحی، روحی» . در همین حال یکی از خانمها بلند شد و گفت: «مادر اگر روح دیدی نگو، صلوات بفرست.»
جملات بالا بخشهایی از خاطرات شمسی سبحانی از پرستاران دوران دفاع مقدس است. او که سه سال در جبهه بوده است درباره چگونگی حضورش در جبهه خاطراتی که از ماه محرم دارد، میگوید: نخستین بار در سال 1359 در 28 سالگی به عنوان امدادگر به سنندج رفتم و حدود دو ماه در فرودگاه این شهر به همراه گروههای ارتشی، بسیجی و سپاهی ماندم. از آنجایی که هفت خواهر و برادر بودیم و پدر و مادرم نیز انقلابی بودند هیچ ممانعتی مبنی بر حضورم در این منطقه نکردند. به نوعی این قضیه بسیار عادی برایشان جلوه کرد چرا که میدانستند حضورم برای دفاع از انقلابی است که به تازگی به ثمر رسیده است.
از طرف سپاه در روز 17 فروردین سال 61 برای عملیات «والفجر 1» به منطقه جنوب و بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک مستقر شدیم. البته اسفند سال 62 برای عملیات خیبر مدتی در بیمارستان شهید کلانتری حضور داشتم. وضعیت خوبی برقرار نبود. از شهرهای دزفول، اندیمشک، فکه و دشت عباس برایمان مجروح زیادی آوردند. برای همین مجبور بودیم برخی از آنهایی که کمی حالشان بهتر است را در نمازخانه بستری کنیم.
چون ماه محرم بود در محوطه بیمارستان خیمهای برپا کرده بودند که شبها در آنجا عزاداری میکردیم. یادم میآید فامیلی یکی از دوستانم «روحی» بود. خانوادهاش نگرانش شده و به بیمارستان تلفن کرده بودند. ما هم در همان خیمه تاریک سوگواری میکردیم. خواندن زیارت عاشورا و مداحی فضا را روحانی کرده بود و هر کسی در حال خودش بود. در همین حین یکی از همکاران برای آنکه خانم روحی را در آن تاریکی خیمه پیدا کند تا برود به تلفن جواب دهد از همان ابتدا داد میزد و میگفت: «روحی» . به پشت چند تن از همکاران زد تا شاید روحی را پیدا کند. درهمان حال مادر دکتر «اخوت» که فکر میکرد آن همکارمان روح دیده است با لهجه شیرین اصفهانی پا شد و گفت: «حالا چرا میگویی که روح دیدی، بجاش صلوات بفرست» همین که این را گفت خانمها لبخند زدند و چهرههایشان متبسم شد.
«حالا چرا میگویی که روح دیدی، بجاش صلوات بفرست» همین که این را گفت خانمها لبخند زدند و چهرههایشان متبسم شد
سال 63 با یکی از همکارانم ازدواج کردم اما او در خط مقدم بود و آنجا امدادرسانی میکرد. در یکی از شبهای محرم آن سال عراق اندیمشک را بمباران کرد. در حال انجام خدمت بودیم که امدادگران یک کودک لاغر به شدت مجروح را آوردند. نمیشد جنسیت او را تشخیص دهیم. هنگامی که کفن پیچش کردیم مدام به این فکر میکردم که او دختر بود یا پسر. روی سنگ مزارش چه مینویسند؟ پدر و مادرش کیست؟ تا اینکه شب برای جابجایی سبد لباسها باید به خوابگاه میرفتم. از بیمارستان تا خوابگاه حدود 400 متر فاصله بود. باز هم شب همین فکرها را میکردم که ناگهان احساس کردم پسری با ویژگیهای آن کودک که کفنپیچش کردیم محکم به پشتم زد.
دوان دوان در حالی که جیغ میکشیدم به بیمارستان رسیدم و قضیه را برای دوستانم گفتم. آنها هم گفتند به دلیل کار زیاد و خستگی متوهم شدهام.
در همان سال باز هم در جریان یکی از بمبارانها همراه اورژانس به داخل شهر رفتیم و متوجه شدیم که از یک خانواده 13 تن به شهادت رسیدهاند. صحنه بسیار دلخراشی بود.