دیدار ما دشت کربلا
این شهید قرارش را دشت کربلا گذاشت (قسمت دوم)
درقسمت اول با نحوه مجروح شدن حجت محسن پور در عملیات والفجر 8 آشنا شدیم، در این قسمت باقی مجروحیت تا شهادت او را میخوانیم.
برای لحظه ایی ساکن شدم، دست حجت را چرخاندم، به سمت ایران شنا کردیم، کمی که رفتیم گفتم: حجت برگرد که هرگز به خشکی خودمان نمیرسیم، بریم سمت عراقیها، عراقیها به ما خیلی نزدیکترند، شنا کردیم سمت عراقیها، یک دستم به پنجههای حجت گره خورده، دست دیگرم که رها بود، بردم بالا و متوجه شدم ما خیلی درون آب غرق هستیم.
در همین لحظه ناگهان دستم گیر کرد به یک طناب، چسبیدم و خودم را محکم کشیدم بالا، حجت را به شکم انداختم روی طناب، مثل ملحفه ایی سفید که روی بند رخت پهن میشود، هر دو پهن شدیم روی طناب، برای دقیقه ایی محکم شدیم و احساس امنیت کردیم.
یک طرف طناب به یک کشتی متروکه عراقی گره خورده بود، طرف دیگرش میرفت سمت خشکی، خط اول عراقیها کشتی است که کمین داخل آب عراقیها بود، برای جابجایی نیروهای کمین از خط اول طناب را میگرفتند و رفت و آمد میکردند.
ما حالا دقیقاً زیر کشتی متروکه کمین عراقیها هستیم، در همین لحظه که داشتم دو سوی طناب را رصد میکردم، نگاهم افتاد به قایقی روشن که برخی نقاطش نرم نرم آتش گرفته بود و خیلی کم سو میسوخت، اما خیلی مهم نبود.
حجت گفت: «من قایق سواری بلدم، فقط تو من را برسان به قایق، بنداز داخل قایق من خیلی تند گازش میگیرم و میرویم سمت بچههای خودمان» سریع رفتیم سمت قایق، اول خودم رفتم داخل بعد حجت را کشیدم داخل قایق، با هم سوار شدیم. دو نفری از خستگی تکیه دادیم به بدنه قایق، برای یک ثانیه احساس امنیت کردیم.
اشاره کردم، حجت سریع رفت سمت سکان تا گاز را به گیرد، سکان را که گرفت، نگاهی به اطراف کردم عراقیها از داخل کشتی متروکه ما را نگاه میکنند. اسلحه را گرفتند سمت ما، منتظرند حجت گاز بگیرد و گلوله باران مان کنند.
تازه فهمیدم که اصلاً از اول ما را تحت نظر داشتن منتظر بودند که ببینند ما چه کار میکنیم.
حجت گاز داد، گلوله مثل باران ریخت روی سرما، قایق آتش گرفت، داد زدم: «حجت گاز بده، من آتش را خاموش میکنم، تو فقط گاز بده برو برو برو حجت...»
حجت شیرجه زد داخل آب، من هم پشت سرش فوری پریدم داخل آب تا خیلی از هم جدا نشویم.
خیلی بهم نزدیک بودیم، دستم را دراز کردم، برای لحظه ایی انگشتم به انگشت دستش لمس شد، حرارتی از سر پنجههایش نشست ته قلبم، ذره ایی آرام شدم.
همینطور که دور میشدیم، حجت زیر نور منور دستش را بالا برد، صدایش را بلند کرد و فریاد گونه گفت: «دیدار ما دشت کربلا... و ناپدید شد»
اما خیلی زود انگشتم یخ زد، سرمایی غریبانه نشست کف قلبم و بدنم یخ شد، ما از هم گسستیم، فشار و سرعت شدید آب شکافی عمیق بین ما انداخت، آب عصبی و هیجان زده، معلوم نیست چگونه حالی دارد، آرام آرام از هم جدا شدیم.
هرچه تلاش کردم، فاصله ما لحظه به لحظه بیشتر میشد، همینطور بیشتر و بیشتر، جدا شدیم به فاصله یک ثانیه، یک دقیقه، یک ساعت، یک روز، یک هفته، یک ماه، رفتیم آخر هر چه فراق، شد فصل جدایی...
همینطور که دور میشدیم، حجت زیر نور منور دستش را بالا برد، صدایش را بلند کرد و فریاد گونه گفت: «دیدار ما دشت کربلا... و ناپدید شد»
دیگر همدیگر را گم کردیم، یک دقیقه که گذشت کاملا ناامید شدم. یک دقیقه داخل آب اروند زمان خیلی بلندی است، خیلی بلند به وسعت یک اقیانوس ...
آب جزر کامل گرفته بود و به طرز وحشیانه ایی حرکت داشت. داخل سرعت شدید و هولناک آب خودم را رها کردم. دو دستم را مشت کردم و ضربدری گذاشتم روی سینهام، پاهایم را بردم داخل شکمم، چشمهایم را بستم و خودم را قفل کردم، مثل نوزادی درون رحم مادر رها شدم. مثل یونس درون نهنگ تنهایی! مثل یوسف در چاه تنهایی. مثل موسی در طور تنها با خدا، تنهای تنها، رها توی امواج خروشان آب اروند، خیلی غمگین خودم را سپردم به خدا و گم شدم.
آب مرا همینطور با خودش هرکجا که دلش خواست برد، مثل دودی درون گردباد، چرخیدم و چرخیدم، رفتم و رفتم، بعد از مدتی که نمیدانم چقدر گذشته بود، به نقطه ایی رسیدم که بچههای لشکر عاشورا مستقر بودند. مرا از آب گرفتند و به خشکی بردند.
«شهید حجت الله محسن پور» مدتی بعد از عملیات والفجر 8 جنازهاش در میان گل و لالی حاشیه اروند شناسایی شد. «علی اصغر سلیمی پور، سعید کاکویی، سعید بخشی، محمدعلی بافندگان، قاسمی، حسن سعد، عباس شیروژن، هر یک، در یکی از عملیاتها، به شهادت رسیدند و به باصفاترین، رفیق شهید خود» حجت الله محسن پور پیوستند.
ولی من ماندم، منتظر وصال، تا سایه کی در رسد و آفتاب رخ پنهان کند، به یاران شهید خود ملحق شوم. (آمین)