0

معلمم مرا با جبهه آشنا کرد

 
lenditara1
lenditara1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 9088
محل سکونت : همین دورو ورا

معلمم مرا با جبهه آشنا کرد

معلمم مرا با جبهه آشنا کرد

گفتگو با رزمنده احمد قاسمی، فرمانده گروهان الحدید در کربلای 5(قسمت اول)

 


احمد قاسمی، فرمانده گروهان الحدید در کربلای 5سال 1345 در منطقه دولت آباد تهران به دنیا آمد. در خانواده‌ای که از لحاظ قدرت اقتصادی، متوسط و نظر اعتقادی مذهبی بودند.

 

احمد قاسمی

 

وی می گوید:  5برادر بودیم و پدر و مادرم هیچ تمایلی به جبهه رفتن من نداشتند. در زمان شروع جنگ حدود 14 سال سن داشتم و به همین دلیل با اعزام من به جبهه سرسختی زیادی نشان دادند. هیچ کدام از اعضای خانواده‌ام و حتی اقوام در زمان شروع جنگ و حتی بعد از آن به جبهه نرفته بودند و همین امر باعث می‌شد که مخالفت‌های خانواده‌ام بسیار شدیدتر باشد.

ارتباط من با فضای جبهه و جنگ از دوران مدرسه‌ام در دبستان« شهید مطهری »دولت آباد شروع شد.

معلمی داشتیم که چندین بار جبهه رفته بود و به عنوان مسئول امور تربیتی کار می‌کرد و از طریق ایشان ب فضای دفاع مقدس وارد شدم و در واقع عشق و علاقه من به جبهه چند برابر شد. ایشان مرا راهنمایی کرد که باید از طریق بسیج مسجد محل به جبهه اعزام شوم.

 

خمس برادرانم شدم

یکبار ثبت نام کردم و پرونده‌ام به کلی گم شد، مجددا تشکیل پرونده دادم و روز اعزام به من گفتند که 6 تا عکس باید ارائه می دادی که در پرونده‌ات نیست. نمی‌دانم این اتفاقات به خانواده‌ام ارتباطی داشت یا نه؛ اما اتفاقات ب برنامه ریزی شده‌ای بود تا من به جبهه نروم. وقتی با این اتفاقات مواجه شدم، در آن حال و هوای کودکی بغض وجودم را گرفت و به شدت گریه کردم؛ به هرحال اجازه ندادند. مجبور شدم عکس‌ها را تهیه کنم تا دیگر بهانه‌ای نباشد. در اعزام سوم گفتند باید رضایت نامه پدر و مادر در پرونده باشد. حدود 2 سال راه‌های مختلف را امتحان کردم تا به جبهه بروم و دیگر داشتم پا به 17 سالگی می گذاشتم. به هر ترتیب، چون ترس خاصی از پدرم داشتم این موضوع را با مادرم مطرح کردم که به رضایت نامه نیاز دارم و اصرار کردم که به عنوان خمس بردارانم به جبهه بروم. نمی‌دانستم که آن‌ها از این حرف من چقدر ناراحت می‌شوند، روزهای سختی بود. برای چندمین بار از بسیج میدان خراسان هم اقدام کردم که باز هم موفق نشدم تا اینکه اعلام کردند که به فرموده امام، نیازی به رضایت پدر و مادر برای رفتن به جبهه  و پس از مدتی از طریق بسیج حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) اعزام شدم.

عملیات عاشورای3 در فکه، در گردان حضرت زینب حضور داشتیم که من بعد از 3 روز مرخصی وارد گردان شدم و در عملیات حاضر شدم

یک سیلی برای رفتن به جبهه

خانواده‌ام فکر می‌کردند که من از رفتن به جبهه منصرف شدم اما شب قبل از اعزام، وقتی که همه خانواده در خانه بودند، من دوباره از جبهه حرف آوردم و اینکه به هر نحوی که شده باید به جبهه بروم. وقتی در حال حرف زدن بودم و اصرار می‌کردم که باید به جبهه بروم، احساس کردم که سمت راست صورتم داغ شده و متوجه شدم که برادر بزرگ‌ترم یک سیلی محکم به صورتم زد. خلاصه صبح بعد از نماز و وقتی که خانواده خواب بودند، ساکم را برداشتم و رفتم شهر ری.

این اتفاقات مربوط به سال 62 بود که نهایتا به تیپ امام جعفر صادق در پادگان شهید رجایی یزد منتقل شدم و آموزش‌های مقدماتی را طی کردم و بعد هم به سنندج اعزام شدیم. نیمه‌های شب بود که به سنندج رسیدیم و دستور دادند که پرده‌های اتوبوس را بکشیم تا داخل دیده نشود. ظاهرا کمین‌های گروهک کومله باعث شهادت نیروهای اعزامی شده بود و تدابیری را لحاظ می‌کردند که اگر کمینی وجود داشت متوجه اعزام نیرو نشوند. در مقری واقع در محور بوکان-مهاباد مستقر شدیم. خیلی علاقه مند بودم کارهای رزمی و نظامی انجام بدهم و به همین دلیل فعالیت زیادی از خودم نشان می‌دادم و مسئولیت‌های مختلف را می پذیرفتم. مدتی به عنوان بیسیم چی مادر در مقر فعالیت کردم که ارتباطات بین چندین مقر را پوشش می‌دادم.

اعزام اول در به کردستان گرچه مسئولیت‌های سختی برعهده داشتم اما تقریبا حالت آموزش و کسب تجربه داشت. فرمانده ما فردی به نام حاج حسن بود که می‌گفت شهید چمران بر روی پاهای او به شهادت رسید. حدود 4 ماه در کردستان فعالیت‌های مختلفی را انجام دادم که پس از آن به جبهه جنوب اعزام شدم.

رزمنده احمد قاسمی

 

به جبهه جنوب رفتم

حدود 5 روز در تهران بودم و مجددا از طربق شهرری به جنوب و به تیپ حضرت عبدالعظیم(ع)، اعزام شدم. مدتی هم در لشکر حضرت سیدالشهدا(ع) و تیپ حضرت سیدالشهدا(ع) حضور داشتم که «حاج کاظم رستگار» فرماندهی را بر عهده داشت. فرمانده گردان اشخاص متعددی مانند شهید داوود حیدری، شهید آجرلو و دیگران بزرگواران فرماندهی را برعهده داشتند. در آنجا آموزش‌های خاصی را طی کردم اما اولین مسئولیت رسمی که برعهده گرفتم، مسئولیت «تیپ» بود.

در اولین عملیاتی که حضور داشتمو در فکه انجام شد به عنوان بیسیم چی شرکت کردم. ابتدا من در تیپ حضرت عبدالعظیم حضور داشتم و بعد از آن به تیپ حضرت سیدالشهدا، گردان حضرت قمر بنی هاشم، گروهان الحدید منتقل شدم.

گروهان الحدید، پایه تیپ حضرت زهرا (سلام الله علیها) شد. فرمانده خادم حسینی، جانشین گردان حضرت قمربنی هاشم بود که اجازه نمی‌داد هرکسی مسئولیت این گردان به برعهده بگیرد. مدت زیادی من در این گروهان حضور داشتم و تجارب بسیار زیادی داشتم و سال 63، مسئولیت گروهان الحدید را برعهده گرفتم، قبل از آن عملیات‌های فکه و شرهانی و دیگر عملیات‌ها را انجام داده بودم و در حین عملیات‌ها آموزش‌های مختلفی را طی کردم. در آخر هم حاج آقا خادم حسینی، با وجود حساسیت خاصی که بر گردان حضرت زینب و گروهان الحدید داشت و مسئولیت آن را به هرکسی نمی‌داد، به حمدالله به من اعتماد کرد و این مسئولیت را به من اعطا کرد.

 

عملیاتی در فکه

عملیات عاشورای3 در فکه، در گردان حضرت زینب حضور داشتیم که من بعد از 3 روز مرخصی وارد گردان شدم و در عملیات حاضر شدم. عادت داشتم در حین انجام عملیات، شوخی می‌کردم و سعی می‌کردم روحیه بچه‌ها را بالا نگه دارم.

شب عملیات در تپه ماهورهای فکه حضور داشتیم و قرار بود گردان حضرت قمر بنی هاشم در سمت راست و گردان حضرت علی اصغر هم در سمت چپ ما حاضر باشند و ما هم از وسط ادامه بدهیم و ارتفاعات منطقه را تحت کنترل خود قرار دهیم. گردان حضرت قمر بنی هاشم، راه را گم کرد و به خط نرسید اما گردان ما ادامه داد و خط را گرفت. وقتی به موقعیت دشمن رسیدیم و منطقه را تحت کنترل قرار دادیم در آن شرایط که درگیری‌ها اوج پیدا کرده بود من و یکی از همرزمان داخل تانک‌ها را بررسی می‌کردیم که در داخل یکی از آن‌ها «کلت کمری» دیدم.

 خواستم بروم و بردارم که دوستم همزمان با من به داخل تانک رفت و هر دو در دهنه تانک گیر کردیم و شوخی دوباره بالا گرفت. طوری که همه بچه‌ها با دیدن صحنه، همگی خندیدند. اینطور بود که در کنار انجام وظایف، سعی می‌کردم روحیه بچه‌ها را هم بالا ببرم. به هرحال کلت را که منور بود، من برداشتم. بعد نیروهای ما هم با دشمن درگیری داشتند. ما هم در کنار یک تانک در حال بررسی بودیم که دیدم یک عراقی زیر تانک خوابیده و یک کلت مسلح را به سمت ما گرفته بود و هر لحظه احتمال داشت شلیک کند. یکی از از رزمنده‌ها مهلت نداد و قبل از اینکه آن عراقی شلیک کند، او را به درک واصل کرد.

شب عملیات در تپه ماهورهای فکه حضور داشتیم و قرار بود گردان حضرت قمر بنی هاشم در سمت راست و گردان حضرت علی اصغر هم در سمت چپ ما حاضر باشند و ما هم از وسط ادامه بدهیم و ارتفاعات منطقه را تحت کنترل خود قرار دهیم

 

 

در همین لحظه، یک خمپاره نزدیکی من، به زمین اصابت کرد و منفجر شد و موج شدید ناشی از انفجار تمام بدن من را گرفت و به سمت دیگری پرتاپ شدم و تا چند دقیقه تمام بدن من قفل کرده بود و کم کم به حالت عادی برگشتم. به هرحال مواضع دشمن را از بین بردیم ومنتظر دستور بودیم که در ادامه عملیات چه کار باید انجام بدهیم. در همین لحظات که تاریکی محض بود، یکی از رزمنده‌های خودی به اشتباه یک منور به آسمان شلیک کرد که همه جا روشن شد و عراقی‌ها به شدت ما را زیر آتش گرفتند. من یک لحظه فانسقه و جیب‌هایم را نگاه کردم و فهمیدم که کلت منور نیست. ظاهرا یکی از بچه‌ها که برداشته بود، به اشتباه آن را شلیک کرد؛ اما به هرحال عملیات موفقیت آمیز بود و مواضع دشمن را منهدم کردیم و دستور دادند به عقب برگردیم.

 

بعد از فکه، کم کم آماده شدیم تا عملیات‌های کربلای 5 و والفجر 8 را انجام دهیم. به یاد دارم از ابتدای حضورم در جبهه، مسئولیت‌های متعددی را بر عهده داشتم که شامل تک تیراندار، کمک آرپیجی زن، آرپیجی زن، کمک تیربار، تیربارچی و پس آن مسئول تیم در دسته شدم. بعد هم مسئول دسته و معاون گروهان، فرمانده گروهان، معاون گردان حضرت زینب و مسئول گردان حضرت زینب برعهده‌ام بود.

ادامه دارد...

سه شنبه 15 مهر 1393  3:38 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها