اولین شهیدی که دیدم
خاطرات اسارت در کنار همه سختیها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامهای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه میخوانید بخشی از خاطرات آزاده «طاهر ایزدی» است:
در راه برگشت به خط، بنده خدایی بود که از ناحیه سر به شدت مجروح شده بود. ناهمواریهای سطح زمین به گونهای بود که سرش مکرراً به کف لندکروز میخورد. برای اینکه این ضربات کمتر به او فشار بیاورد، سر او را در بغل گرفتم. اما پس از دقایقی، به شهادت رسید - خدا رحمتش کند - و او اولین کسی بود که من شاهد شهادت او از نزدیک بودم.
خودم به خط مقدم برگشتم. به علت اینکه آن رزمنده در آغوش من به شهادت رسیده بود؛ لباسهایم سرتاسر غرق به خون بود؛ دوستانی که مرا در خط دیده بودند، تصور میکردند که من اسیر شدهام. دیدن من با آن لباسها، برایشان بسیار تعجبآور بود.
وظیفهء گردان در عملیات تمام شده بود و ما به خرمشهر برگشتیم. در اینجا نامهای به یکی از رزمندهها که همشهری بود دادم و خبر سلامتیام را در نامه به خانوادهام رساندم.
بعدازظهر همان روز بود که فرمانده گردان ما آمد و گفت: مأموریتمان در خط به اتمام رسیده اما خط به نیروی کمکی نیاز دارد. با جمعی از دوستان به خط برگشتیم و برای مرحلهء بعدی عملیات آماده بودیم. آتش شدیدی بر روی ما بود. چون کسی آشنایی زیادی با منطقهء عملیاتی تازه آزاده شده نداشت، همه دچار سردرگمی بودیم. در این گیر و دار درگیری؛ از گوشهای از منطقه عدهای به سمت ما در حال حرکت بودند. نمیدانستیم که آنها ایرانی هستند و یا عراقی. تا اینکه نزدیک ما شدند و متوجه شدیم عراقی هستند. با آنها درگیر شدیم. از آنچه که از مهمات در پیش مان بود استفاده کردیم. تعدادی از بچهها شهید، عدهای زخمی و تعداد کمی هم سالم بودند. پشت سرمان میدان مین و امکان اعزام نیروی کمکی از عقب به کلی غیرممکن بود. من ترکش خورده بود و دستهایم به شدت خونریزی کرده بود.
برای اینکه این ضربات کمتر به او فشار بیاورد، سر او را در بغل گرفتم. اما پس از دقایقی، به شهادت رسید - خدا رحمتش کند - و او اولین کسی بود که من شاهد شهادت او از نزدیک بودم
من تا آن موقع نمیدانستم که جنگ اسارت هم دارد! ما به فکر شهادت و مجروحیت بودیم و اتفاقاً آرزوی ما بود، اما اسارت هرگز...
دوستم گفت چه کار کنیم؟ من گفتم بیا بجنگیم تا شهید شویم. موقعیت به طوری بود که هر کسی از پشت سنگر بیرون میآمد مورد اصابت تیر مستقیم قناسهچی قرار میگرفت. خب سخت بود در آن موقعیت تصمیم گیری. دست آخر آن رزمنده چفیهای را به نشانهء تسلیم بالا آورد و این گونه به اسارت در آمدیم.