0

خیالتان راحت هفت سین با من!

 
lenditara1
lenditara1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 9088
محل سکونت : همین دورو ورا

خیالتان راحت هفت سین با من!

 

خیالتان راحت هفت سین با من!

 


به لج عراقی‌ها هم که شده بود لحظه سال تحویل، سفره هفت سین را وسط خط مقدم علم می‌کردیم. آن هم چه هفت سینی!

 

محشر کلاه‌های بی کله در سال تحویل 1364

 

دم دم‌های عید نوروز که می‌شد عراقی‌های هم شیطنت می‌کردند انگار تمام انرژی‌شان را ذخیره می‌کردند تا با به صدا در آمدن توپ تحویل سال، هر چی توپ و ترکش دارند روی سر ما بریزند. البته ما هم دستشان را می‌خواندیم و برای اینکه نشستن دور سفره هفت سین را از دست ندهیم همه جوره سرشان کلک می‌مالیدم. احمد استاد این کار بود. خوب یادم هست که بدجوری حال این عراقی‌ها را می‌گرفت. باورتان نمی‌شود این احمد آقا 2 ماه قبل از سال تحویل، دست به کار می‌شد. آن سال کارش این بود که تا می‌توانست کلاه خودهای آهنی اسقاطی رو جمع کند. می‌گفت:« این‌ها قراره لحظه سال تحویل به جای ما حال عراقی‌ها را بگیرند» و بعد با خنده‌ای که همیشه گوشه لب داشت نگاهی به کلاه‌های درب و داغانش می‌انداخت و سرش را به نشانه تایید تکان می‌داد. کسی سر از کارهای احمد در نمی‌آورد اما هر کس او را می‌شناخت این را می‌دانست که این آدم، آدمی نیست که بی گدار به آب بزند، همیشه به یک نحوی با کارهایش همه را غافل گیر می‌کرد. جالب اینجا بود این کارهایی که همیشه چاشنی‌اش با شیطنت بود، خوب از آب در می‌آمد و جواب می‌داد. خلاصه سرتان را درد نیاورم. گذشت و گذشت تا بالاخره لحظه‌ای که احمد انتظارش را می‌کشید فرا رسید. البته ناگفته نماند که عراقی‌ها هم خیلی انتظار این لحظه را می‌کشیدند. که به خیال خام خودشان حال ما را بگیرند. لحظه‌ای که دو سطر در موردش توضیح دادم: لحظه تحویل سال 1364 هجری شمسی، در وسط میدان جنگ منطقه فاو بود. درست چند ساعتی قبل از تحویل سال جدید، احمد هم دست به کار شد. آن وقت بود که تازه فهمیدم که این کلاه‌های آهنی را برای چه کاری می‌خواهد. احمد کلاه‌های آهنی را یکی یکی روی خاکریز قرار داد، در یک چشم به هم زدن احمد، یک عالم کلاه‌های آهنی درب و داغان پشت خاکریز انبار می‌کرد. آنقدر تعداد این کلاه‌ها زیاد بود که دشمن تصور کرد می‌خواهیم به آن‌ها پاتک بزنیم. خلاصه جانم برایتان بگوید؛ آقا احمد با آن کلاه‌های آهنی زوار دررفته‌اش محشری به پا کرد که تا آن روز نمونه‌اش را ندیده بودیم.

لحظه تحویل سال 1364 هجری شمسی، در وسط میدان جنگ منطقه فاو بود. درست چند ساعتی قبل از تحویل سال جدید، احمد هم دست به کار شد

 

محشر کلاه‌های بی کله در سال تحویل 1364

 

 به دنبال هفت؛ سین

دشمن به هوای اینکه پاتک نخورد تا می‌توانست آتش ریخت بر سر کلاه‌هایی که کله داخلش نبود. احمد هم با چند تا از بچه‌ها در گوشه‌ای از خط مقدم، مشغول چیدن سفره هفت سین بود. مانده بودیم که در این آتش جنگ این پسر چطور می‌خواهد هفت سین جور کند. مدام می‌گفت: «خیالتان راحت هفت سین با من.» شالش را از دور گردن برداشت و پهن کرد و گفت: «این از سفره‌اش، باقی‌اش هم خدا کریم است.» احمد این را گفت و رفت به دنبال هفت سین!

هشت سین ما جور شد

در این میان هم دشمن خودش را هلاک کرد و یک سره آتش ریخت بر سر کلاه‌های بی سر. بعد از دقایقی که تیر و ترکششان ته کشید تازه فهمیدند که چه کلاه گشادی سرشان رفته. با خاموش شدن آتش دشمن خط مقدم آرام شد. بعد احمد بچه‌ها را صدا کرد که بیایید سفره هفت سین مان جور است، بیایید. آن روز را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم به خصوص سفره هفت سینی ای که احمد برایمان تدارک دیده بود. مطمئنم اگر سین‌هایش را برای شما هم بشمارم این سفره را هیچ وقت فراموش نخواهید کرد. هفت سین که نه هشت سین!

«خیالتان راحت هفت سین با من.» شالش را از دور گردن برداشت و پهن کرد و گفت: «این از سفره‌اش، باقی‌اش هم خدا کریم است.» احمد این را گفت و رفت به دنبال هفت سین!

سرنیزه، سیم خاردار، مین سوسکی، مین سبدی، سمبه، سیمینوف، سرب و ساچمه.

این نوشته برگی از خاطرات احد اویسی، جانباز شیمیایی 70 درصد است. رزمنده‌ای که 5 سال در مناطق جنگی در مقابل رژیم بعث عراق ایستادگی کرد.

محمدصادق خسروی علیا

سه شنبه 15 مهر 1393  3:35 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها