یادی از یک عملیات خانمان سوز
ششم خرداد ماه سال سالگرد عملیات فتح منطقه مرزی ملخورد و تسخیر قله بلند دالانی و انهدام کلیه پاسگاههای مرزی سپاه یکم دشمن توسط رزمندگان جبهه مریوان در سال 1360 به فرماندهی حاج احمد متوسلیان است.
فرمانده دلاوری که شجاعت، صلابتش و جدیتش در جبهههای جنگ و برخورد با ضد انقلاب زبانزد بود و گروهکهای ضد انقلاب غرب کشور، با ترسی که از این فرمانده دلاور داشتند او را به جدیت و سخت کوشی میشناختند. "گمشدهای در افق" روایتی را از ترس کومله نسبت به نام حاج احمد متوسلیان نقل میکند:
"مثل روزهای قبل، با لباسهای کردی، کنار جاده ایستاده بودیم. حاج احمد مراقب اوضاع جاده بود که یکباره با اشاره انتهای جاده را نشان داد و گفت: « آماده باش» ماشین که نزدیک شد با دست اشارهای کردیم و جلو رفتیم. نزدیک که شدیم دیدم دو نفر از افراد کومله درون ماشین نشستهاند. از قیافهشان معلوم بود که از فرماندهان رده بالا نیستند. آن دو نفر هم به خیال اینکه ما از نیروهای خودشان هستیم نگه داشتند تا سوار شویم. سوار که شدیم با زبان کردی سلام و علیک کردیم و ماشین راه افتاد.
در تمام طول راه، حاج احمد ساکت و آرام به جاده چشم دوخته بود. از آنجایی که زبان کردی بلد بودم، شروع به صحبت کردم. پرسیدم « چه خبر از نیروهایی که تازه از سپاه تهران آمدهاند؟ کاری هستند یا نه؟ میشود به آنها ضربه زد؟» حرفهایم تمام نشده بود که یکی از آنها با ناله گفت: «چه بگویم؟ میان اینها ؛ تازه از تهران آمده این آدم پدر ما را در آورده. از موقعی که آمده اینجا تمام کار و کاسبی ما کساد شده. این آدم به تمام کمینهای ما ضد کمین میزند عملیاتهایش هم خانمان سوزه»
از موقعی که آمده اینجا تمام کار و کاسبی ما کساد شده. این آدم به تمام کمینهای ما ضد کمین میزند عملیاتهایش هم خانمان سوزه
حرفهای مرد کرد که تمام شد، نگاهی به حاج احمد انداختم. ساکت نشسته بود و هیچ نمیگفت انگار اصلا آنجا نبود. وقتی دیدم حواسشان به کار خودشان است به سرعت اسلحه را بیرون کشیدم و پشت سر یکیشان گرفتم. ترسیده بودند با کمک حاج احمد دست و پایشان را بستیم. رو به یکی از کردها گفتم: « حاج احمد را ببینی میشناسی؟» مرد گفت: « قیافهاش را ندیدم. ولی میدانم که خیلی جدی است»
با خنده نگاهی به حاج احمد انداختم. هنوز بی تفاوت بود به سرعت رو به مرد کردم و گفتم « آن مردی که کنارت نشسته احمد متوسلیان است» مرد کرد نگاهی به حاج احمد انداخت. حاج احمد هم برای لحظهای سر برگرداند و در چشمان مرد خیره شد. هنوز حاج احمد نگاهش را بر نداشته بود که متوجه شدم رفیق کردمان شلوارش را خیس کرده است خندهام گرفته بود. به سرعت ماشین را کنار جاده نگه داشتیم و او را پیاده کردیم..."