![](http://yaraneamin.org/nojavan/images/stories/88-4/481.jpg)
توي اتاق توپ بازي مي كردم. يك توپ كوچك برداشته بودم و آن را با چوب به اين طرف و آن طرف مي زدم.
توپ به آينه خورد و آن را شكست. اين آينه اي بود كه بابام جلو آن لباسش را مي پويشيد و مرتب مي كرد.
خيلي دلم سوخت. نشستم فكر كردم كه جواب بابام را چه بدهم! رفتم و يك صندلي آوردم. روي صندلي رفتم و بقيه آينه را هم شكستم. تكه هاي آينه شكسته را جمع كردم و بردم و دور ريختم. آن وقت، رفتم و رنگ و قلم مو آوردم و شكل بابام را، جاي آينه شكسته نقاشي كردم.
بابام آمد تا جلو آينه كراواتش را ببندد. او كروات زده بود، ولي من برايش پاپيون كشيده بودم.
چاره اي نداشتم، جز اينكه غصه دار از آن اتاق بروم.