پاسخ به:بزرگترین مشاعره آنلاین اینترنتی جهان
لطف حق با تو مداراها کند
چون که از حد بگذرد رسوا کند
مولوی
در چمن چون غنچه تا کی میتوان دلتنگ زیست؟
خویش را چون لاله بر دامان صحرا می کشم
مي رسد روزي که شرط عاشقي دلدادگي ست آن زمان، هر دل فقط يک بار عاشق می شود
در عالم بی وفا،کسی خرم نیست
شادی و نشاط،در بنی آدم نیست
آن کس که درین زمانه او را غم نیست
یا آدم نیست،یا از این عالم نیست
تا بوده چشم عاشق در راه يار بوده
بي آنكه وعده باشد در انتظار بوده
هر چیز که بشکند ز بها افتد و لیک
دل را بها و قدر بود تا شکسته است
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
می روی و گریه می آید مرا
ساعتی بنشین که باران بگذرد
در عالمی که با خود رنگی نبود ما را بودیم هر چه بودیم او وانمود ما را
آتش از برق نگاهت ریختی بر جان من
خواستی تا در میان شعله ها آبم کنی
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید
دادیم ز کف نقد جوانی و دریغا
چیزی به جز از حیرت و حسرت نستاندیم
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت