روزهای آخر امیرالمومنین(ع)....
طبیب از معالجه ی امیرالمومنین(ع) قطع امید کرد...
علی (ع) خطاب به فرزندشان فرمودند:پسرم دوستدارانم را از اطراف خانه پراکنده کن...نمیخواهم اذیت بشنوند...
حسن (ع) اطاعت امر نمود... مردم را پراکنده کرد...
همه رفتند جز یک نفر.... اسبغ بن نباته....
دقایقی بعد امیرالمومنین(ع) دوباره فرمود برو و ببین کسی پشت در نمانده باشد...
و باز هم اسبغ بن نباته ی زانوان غم بغل کرده ...
حسن (ع) فرمود: آیا امر امامت را اطاعت نمیکنی؟؟ چرا به خانه ات نمیروی؟؟؟
اسبغ بن نباته فرمود : میخواهم ... اما پاهایم همراهیم نمیکند... دلم تاب نمیاورد که از مرادم دور شوم.
چون خبر به گوش امیرالمومنین رسید...ارباب عالم او را به حضور پذیرفت...
اسبغ کنار درب نشست...
ارباب عالم فرمود: اسبغ!! نزدیکتر بیا....نزدیکتر...
اسبغ نقل می کند آنقدر نزدیک شدم که صدای نفس های خفیف مولایم را میشنیدم....سرم را به آغوش گرفت ....
مولای عالم آرام گفت : اسبغ!! آنقدر که تو به دیدار ما مشتاقی ، ما به دیدارت مشتاق تریم....