وداعی عاشقانه در ظهر عاشورا
اصغر دچار ایست قلبی شد. لحظات سخت و نفسگیری بود. دکتر و پرستارها دست بردار نبودند. احساس کردم همه فشاری که به اصغر وارد میکنند، به من وارد میشود. زجر میکشیدم. تحملم تمام شد. فریاد زدم: «ولش کنید! بسه دیگه... اذیتش نکنید.»
مریم کاظم زاده از معدود خبرنگاران و احتمالا تنها زنی است که در حین درگیری های پاوه به آنجا سفر کرد و شروع به تهیه گزارش از وضعیت مردم نمود. او در این سفر با دکتر چمران و گروه دستمال سرخها همراه میشد و در بدترین شرایط به ثبت وقایع آن روزها مشغول بود. شاید همین جسارت و شجاعت او بود که فرمانده گروه دستمال سرخها دل در گرویش گذاشت و با او ازدواج کرد. اگر چه روزگار با این زوج یار نبود و تنها مدتی کوتاه توانستند در کنار هم باشند آن هم در شرایط جنگی اما مریم کاظم زاده هنوز با عشق خاصی از اصغر وصالی و خاطرات آن روزها صحبت میکند. وی در کتاب خبرنگار جنگی آغاز زندگی مشترکش را با فرمانده دستمال سرخها اینگونه تعریف میکند:
*یه خبری شده اما هیشکی جرات نداره به شما بگه
ظهر عاشورا رسید. من غرق حادثه کربلا بودم. شهادت امام حسین(ع) و یارانش را مرور میکردم. حال و هوای زینب(س) را به یاد میآوردم. پاک از خودم بیرون رفته بودم. حالم دگرگون بود. باز هم صدای توپ و خمپاره مرا به خودم برگرداند. نماز ظهر و عصر را خواندم. تمام که شد از اتاق زدم بیرون. هوایی شده بودم. دلم میخواست برگردم بهداری. احساس میکردم آنجا خبری شده. معطل نشدم و رفتم. در بهداری هم خبری نبود. در آنجا هم احساس بیتابی میکردم. برگشتم سپاه. تا غروب در همان حال و هوا بودم. غروب آماده میشدم برای نماز که دیدم رضا مرادی آمد. درهم ریخته و پریشان. روی زیلوی اتاق نشسته بودم. مهر جانماز جلو رویم. رضا سرپا ایستاده بود. با صدایی گرفته گفت: «یه خبری شده اما هیشکی جرات نداره به شما بگه.»
عصبانی شدم، پرسیدم: «چیه؟ چی شده؟ چرا جرات ندارن.»
«آخه خیلی سخته.»
«اصغر طوری شده؟»
«انشاءالله که طوری نشده اما تیر خورده.»
«به سرش؟»
«شما از کجا میدونی؟»
«میدونم.»
رضا زد توی سرش و گریه کرد و در لابهلای آن پرسید:
«حالا چیکار باهاس بکنیم؟»
خودم را محکم نگه داشتم. جلو اشکهایم را گرفتم و گفتم:
«مسئلهای نیست. ما زمانی که اومدیم تو منطقه میدونستیم این اتفاق ممکنه برای تکتکمون بیفته.»
خونسردی و حرف آخر من رضا مرادی را از این رو به آن رو کرد. با او از اتاق بیرون آمدیم. عباس داورزنی را دیدم، با عباس مقدم میزدند توی سرشان و گریه میکردند. به آنها تشر زدم:
«چرا اینجوری میکنین؟ چه خبر شده؟»
داورزنی و مقدم با بقیه بچهها خودشان را جمع کردند.
«حالا اصغر کجاس؟»
«بردنش بیمارستان اسلامآباد»
«باشه. بلند شین نمازتونو بخونین تا بریم.»
*خواهر! خواهر! اصغر زندهاس...
عباس مقدم پارچه سفیدی در دست گرفته بود و در مه میدوید. هرچه میرفتیم نمیرسیدیم. جاده پر از مه بود و راه پر پیچ و خم. با بچهها بودیم. رضا مرادی، داورزنی، علی تیموری، مجید جهانبین. با یکی دو تای دیگر. روبرو پیدا نبود. بچهها به نوبت پیاده میشدند و جلو ماشین میدویدند. مبادا از روبرو با ماشین دیگری تصادف کنیم. بعد از عباس، رضا دوید و بعد رضا تیموری و... خدا خدا میکردم به اتاق عمل برسم و پیش از آنکه اصغر به شهادت برسد او را ببینم. میخواستم زنده باشد تا من برسم بالای سرش. در طول مسیر به آمبولانسی برخوردیم که اصغر را برده بود. راننده گفت: «اصغر زنده است.» امیدوار شدیم. به راهمان ادامه دادیم. تاریکی همهجا را پوشانده بود. ماشین سیمرغ از گردنهها که بالا میرفت، ناله میکرد. راه سخت و طولانی بود. با این حال هرچه بود گذشت. ساعت 9- 10 شب وارد اسلامآباد شدیم و یکراست رفتیم به سمت بیمارستان. وقتی وارد شدیم آزاد دوید جلو. هول کرده بود. با شور و شوق پشت هم میگفت: «خواهر! خواهر! اصغر زندهاس... اصغر زندهاس...»
وارد اتاق که شدم، اصغر را دیدم. یک حالی شدم. با سر بسته روی تخت خوابیده بود. یک عالمه شیلنگ و بند و بساط پزشکی به او آویزان کرده بودند. کاملا بیهوش بود. صحنه دردناکی بود. همیشه هر اتفاقی که برای بچهها میافتاد، مثلا یکی از آنها ترکش میخورد و زخم برمیداشت. اصغر مغرورانه به آنها میخندید و میگفت: «ای بابا! اینکه چیزی نیس...»
و حالا خودش بیهوش، بیحس و آرام روی تخت افتاده بود. حلقه ازدواجمان در دستش بود. انگشتی که حلقه در آن بود، قدری ورم کرده بود. آزاد تعریف کرد:
«بعداز تیر خوردن، اصغر بیهوش شد. در مسیر راه اسلامآباد با بیسیم به ما گفتند لباسهایش را بیرون بیاورید، ساعتش را باز کنید، حلقهاش را در آورید، تا وقتی میرسد به بیمارستان یکراست او را ببریم اتاق عمل. من لباسهای او را در آوردم. ساعتش را هم باز کردم. رسیدم به حلقهاش. خواستم حلقه را در بیاورم، ناگهان اصغر که به هوش نبود، انگشتش را خم کرد. دیگر نتوانستم حلقه را بیرون بیاورم.»
پزشک معالج اصغر، آقایی به نام انصاری بود. جراح مغز و اعصاب که داوطلبانه از اصفهان آمده بود. قبلا با او از سرپل ذهاب آشنایی داشتم. در درمانگاه جهاد با نیروهای امدادگر همکاری میکرد. مرد شریف و پرکاری بود. اصغر را هم خوب میشناخت. وقتی با دکتر روبرو شدم، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «من هر کاری از دستم بر اومده کردم، از اینجا به بعد دیگه دست خداست.»
پرسیدم: «چقدر امیدواری هست که...»
جواب داد: «فقط خدا میتونه کمک کنه... اگرم زنده بمونه فلج میشه، نابینائیاش رو از دست میده.
گفتم: «هر چی میشه بشه دکتر! فقط زنده بمونه... من تا آخر عمر باهاش هستم.»
دکتر گفت: «اگه تا سه روز دوام بیاره زنده میمونه.»
دکتر رفت. تمام مدت بالای سر اصغر بودم. بچهها بیتاب و بیقرار، میآمدند و میرفتند. یکی دو تا داخل راهرو بودند و بقیه توی حیاط. همه منتظر بودیم.
با آنکه اصغر بیهوش بود و وقتی بچهها به بدنش دست میزدند هیچ عکسالعملی از خود نشان نمیداد، هر بار که من دستش را در دست میگرفتم، انگشتانش را به کندی حرکت میداد. دکتر انصاری میگفت: «کاملا میفهمد و چون دست شماست، عکسالعمل نشون میده.»
یک بار هم دکتر آمد بالای سر اصغر. چشمش را باز کرد. از گوشه چشم اصغر اشک میآمد. دکتر گفت: «علامت خوبیه.»
با این حال تا میدید من دارم امیدوار میشوم، بلافاصله یادآوری میکرد که ممکن است اصغر نتواند از این مهلکه جان سالم به در ببرد. اما من گمان میکردم آمادگی هر مسئلهای را دارم.
نیمه شب احساس کردم فضای اتاق را نمیتوانم تحمل کنم. هوا فشرده است. اتاق بسیار کوچک به نظر میرسد. لباس به تنم تنگی میکند. دارم خفه میشوم. قلبم آمده توی حلقم. دیگر تاب و تحمل نداشتم. نفسم بالا نمیآمد. چشمم به اصغر افتاد. لحظهای از او غافل شده بودم. شاید خوابم برده بود. شاید گیج شده بودم. نگاه کردم، دیدم اصغر نفس نمیکشد. دویدم بیرون. جلو در اتاق ایستادم. با وحشت و اضطراب پرستار و دکتر را صدا زدم. بچهها خبردار شدند. ریختند جلو در اتاق. دکتر انصاری با پرستارها وارد اتاق شدند. بنا کردند به تنفس مصنوعی دادن به اصغر، دستگاه گذاشتند و با دستپاچگی تلاش میکردند نفس اصغر را برگردانند. اصغر دچار ایست قلبی شده بود. لحظات سخت و نفسگیری بود. ضربان قلب اصغر به ندرت کار میکرد، اما دکتر و پرستارها دست بردار نبودند. آنها میخواستند زندگی را به اصغر برگردانند. یکباره احساس کردم همه فشاری که به اصغر وارد میکنند، به من وارد میشود. داشتم خفه میشدم. زجر میکشیدم. بر جسم بیجانم فشار وارد میکردند. تحملم تمام شد. فریاد زدم: «ولش کنید! بسه دیگه... اذیتش نکنید.»
انگار دکتر و پرستارها منتظر همین چند جمله بودند. بیمعطلی دست از کار کشیدند. نبض اصغر دیگر نمیزد. دکتر انصاری و بقیه متاسف شدند. دکتر گفت: «بریم.»
گفتم: «نه، تازه کار من از اینجا شروع میشه.»
دکتر و پرستارها رفتند. بچهها ریختند داخل اتاق. بنا کردند به گریه و آه و زاری. دیگر از دست کسی کاری بر نمیآمد.
چشمها و دستهای اصغر را بستم. با باند سفید. نگذاشتم پرستارها یا بچهها دست به او بزنند. زمانی که جنازهاش را در تابوت چوبی میگذاشتیم. رضا مرادی و بقیه بسیار بیتابی میکردند. گفتم ساکت باشند و طاقت بیاورند. هر چند که آنها کار خودشان را میکردند. ما چند ساعتی منتظر صبح ماندیم. صبح که آمد. نماز خواندیم و تابوت را داخل ماشین سیمرغ گذاشتیم و به سمت تهران حرکت کردیم. خانواده اصغر خبر شهادت او را از اخبار سراسری رادیو و در ساعت 8 صبح روز بعد از عاشورا شنیده بودند. به پیرمردی که در سردخانه بود سفارش کرده بودم تا خودم به سردخانه نرفتهام، جنازه را تحویل کسی ندهد. پیرمرد به قولش وفا کرد. صبح که رفتم دیدم همه منتظر تحویل دادن جنازه هستند. پیرمرد تا مرا دید، گفت: «خودشه، من جنازه رو باهاس بدم تحویل ایشون.»
مراحل قانونی را طی کردیم. جنازه را بردیم به محل خانه مادر اصغر. مادر اصغر آنجا منتظر بود. همراه با اصغر، علی قربانی هم به شهادت رسیده بود. او هم یکی از یاران اصغر بود. مادر اصغر وقتی مرا دید گفت: «خدا به دادت برسه، بدون اصغر چیکار میکنی مادر!»
جنازه اصغر را تا یکی دو خیابان روی دست بردند. من با ماشین پشت سر او بودم. گاهی از او دور میافتادم و نگران میشدم. ماندم چه طور خودم را به او برسانم. وقتی جنازه را در آمبولانس گذاشتند رفتم جلو سوار شدم.
موقع شستن اصغر، به صورتش بوسه زدم. پیشانی و سر و صورتش را خودم شستم. وقتی او را در کفن پوشیدند، روی کفن آیاتی از قرآن را نوشتم.
وقتی جمعیت دور قبر او جمع شدند، نگران شدم. میخواستم او را خودم دفن کنم. اما راه باز شد. چه طور، نمیدانم. فقط دیدم راه باز شد. رفتم جلو. کفشهایم را کندم. وارد قبر شدم و سنگها را یکییکی از بچهها گرفتم و گذاشتم روی جنازه. همان کارهایی را کردم که چند شب قبل از اصغر خواسته بودم؛ در صورت یکه اتفاقی برای من افتاد، انجام دهد.
وقتی اصغر را خاک کردیم، به بهانهای از جمعیت دور شدم. میخواستم تنها بمانم و بالای قبر اصغر بنشینم و سوره یاسین بخوانم. وقتی برگشتم جز بچههای اصغر، دیگر کسی آنجا نبود. گفتند: «تا هر وقت میخوای اینجا بمون. ما هستیم.»
تا غروب بالای سر اصغر ماندم. گریه کردم و قرآن خواندم. وقتی چشمم به خورشید افتاد، داشت از نظر محو میشد. یاد خوابی افتادم که مدتی قبل دیده بودم. در آن خواب امام خمینی(ره) را دیدم، داخل یک مسجد، در شیراز مرا به اسم صدا زد و گفت: «مریم! برو خودتو واسه جمعه آماده کن.» نپرسیدم کدام جمعه. وقتی امام داشت عبور میکرد، دیدم غروب است. مثل همان غروبی که بر بالای قبر اصغر نشسته بودم.
اصغر 28 آبان سال 1359 به شهادت رسید. شب هفت او با مادرش رفتیم مشهد. بعد از آنکه برگشتیم هر روز کار من این بود که از صبح میرفتم بهشت زهرا و بعدازظهر برمیگشتم.
بعد از شهادت اصغر، پس از مدتها با دکتر چمران روبرو شدم. در حسینیه جماران. پس از آنکه سلام و احوالپرسی کردیم، دکتر لحظهای برگشت تا صورتش را نبینم، اما دیدم که عینکش را برداشت و اشکهایش را پاک کرد. سپس کمی حرف زدیم. از صبر و استقامت من گفت و خواست با او و همسرش به جنوب بروم. اما من از او گله کردم: «چرا همش میرین جنوب. غرب چه میشه؟ هنوزم همون کوههایی که میگفتین هست.»
دکتر برایم حرف زد و گفت: «جنوب هم صحراهای خوبی دارد.» بنا شد همان روز عصر به ساختمان نخستوزیری بروم و با دکتر و غاده راهی جبهههای جنوب شویم، اما جا ماندم. دیر رسیدم. دکتر رفته بود و دیگر او را هرگز ندیدم تا خبر شهادتش به گوشم رسید.
*بعد از چهلم اصغر رفتم
چهلم اصغر که تمام شد بار دیگر کوله پشتیام را برداشتم و عازم سرپل ذهاب شدم. رفتم تا از گوشهنشینی بیرون بیایم. در آن سفر دوربین عکاسیام را هم بردم. در آنجا گاه به مناطق جنگی سر میزدم. عکس میگرفتم و با رزمندهها حرف میزدم. گاه نوشتههایم را به مجلات میدادم و گاه برای خودم نگه میداشتم.
سفر اول یک ماه و نیم طول کشید. آمدم تهران و باز هم برگشتیم. این سفرها چند بار به طول انجامید. در تهران حرفی برای گفتن نداشتم، اما در سرپل ذهاب ساعتها مینشیتیم و از جنگ و جبهه و درباره رزمندگان حرف میزدیم. هر بار که به سفر میرفتم فکر میکردم آخرین سفر باشد و دیگر به تهران باز نخواهم گشت. اما اولین سالگرد اصغر هم رسید و من هنوز زنده بودم. سالگرد را در سرپل ذهاب برگزار کردیم. همان روز در محوطه بهداری بودیم که زوزه خمپارهای ما را از جا کند. اما دیگر دیر شده بود. خمپاره داخل حیاط فرود آمد و ترکش ریزی به سرم خورد. اما این ترکش هم کارساز نبود.
در فاصله میان سفرهایی که به سرپل ذهاب داشتم، وقتی در تهران بودم، بیشتر اوقات میرفتم به بهشت زهرا. اوایل فقط یک شاخه گل میخریدم و میبردم، اما کمکم شاخههای گل بیشتر شد. یکی شد دوتا. دو تا شد سه تا و گلها اضافه شد. زیرا بچههای اصغر یکی بعد از دیگری شهید میشدند و من وقتی به بهشت زهرا میرفتم برای هر یک شاخه گلی میبردم. نزدیکترین بچهها به اصغر در کمتر از سه ماه به شهادت رسیدند.
عباس اردستانی در منطقه سید صادق در غرب، رضا مرادی و عباس داورزنی با هم در تنگه حاجیان، مجید جهانبین و عباس مقدم در منطقه گیلان غرب و علی تیموری در یکی از جبهههای غرب به شهادت رسیدند، علی آزاد هم بعدها در دریا غرق شد.
وقتی به بهشت زهرا میرفتم یکییکی سر قبرها مینشستم. شاخه گل هر کدام را روی سنگ قبرشان میگذاشتم و مینشستم به خواندن قرآن.
تا سال 1361 به راحتی به منطقه جنگی رفت و آمد میکردم، اما از آن به بعد اعلام کردند ورود خانمها به منطقه ممنوع است. ابتدا اصرار میکردم و به این در و آن در میزدم. شاید باز هم میتوانستم به سر پل ذهاب و گیلان غرب بروم. اما دیگر این امکان وجود نداشت و من کمکم دور شدم. پیش از آزادسازی خرمشهر سری هم به آنجا زدم.
سال 1362 عازم هندوستان شدم. قصدم این بود در آنجا درس بخوانم. سفرم به هند کمتر از یک سال به طول انجامید و سال 1363 که به ایران برگشتم، بار دیگر کار در مطبوعات را از سر گرفتم. همان سال هم وارد دانشگاه شدم و تحصیلاتم را در ایران ادامه دادم.
مهرماه 1381
فارس
چهارشنبه 19 شهریور 1393 3:12 AM
تشکرات از این پست
papeli
mehdi0014