0

داستانهای من و بابام قسمت شصت و هشتم(این کار زشت است)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهای من و بابام قسمت شصت و هشتم(این کار زشت است)

شب بود، بابام گفته بود كه بروم و بخوابم. رفتم توي رختخوابم، ولي دلم مربا مي خواست و خوابم نمي برد. فكري كردم و رفتم يك تكه مقوا آوردم. روي آن چيزي نوشتم. مقوا را به گردنم انداختم. آو وقت، مثل آنها كه در خواب راه مي روند،‌ آهسته به طرف شيشه هاي مربا به راه افتادم.
بابام داشت كتاب مي خواند. تا صداي پاي مرا شنيد، رويش را برگرداند و مرا ديد. وقتي كه به طرف من آمد، خودم را به يكي از شيشه هاي مربا رسانده بودم. بابام آنچه راروي مقوا نوشته بودم خواند و همان جا ايستاد و چيزي نگفت.
شيشه مربا را براداشتم. مثل آنها كه در خواب راه مي روند، آهسته از اتاق بيرون رفتم. بعد هم، مثل آنها كه در بيداري مربا مي خورند، همه مرباها را توي رختخوابم خوردم.

سه شنبه 18 شهریور 1393  12:26 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها