0

داستانهای من و بابام قسمت شصت و هفتم (آرایش قلمدوش)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهای من و بابام قسمت شصت و هفتم (آرایش قلمدوش)

بابام يك آينه كوچك آورده بود تا به ديوار اتاق بكوبد.
ميخ توي ديوار فرو نمي رفت. كج مي شد و مي افتاد. هر چه ميخ داشتيم كج می شد و  می افتاد.  همه جاي ديوار هم سوراخ سوراخ شد.
بابام ناچار بود ميخ را بالاتر و بالاتر بكوبد. به جايي رسيد كه ديگر دستش به بالاي ديوار نمي رسيد. ميخ و چكش را به دستم داد و مرا روي سرش گذاشت. من ميخ را بالاي ديوار كوبيدم. آينه را هم به آن ميخ آويزان كردم.
بابام آمد جلو آينه تا ابروها و سبيلش را شانه كند. قدش به آينه نمي رسيد. از آن روز، هر وقت كه بابام مي خواست ابروها و سبيلش را شانه كند، روي دوش من مي رفت تا قدش به آينه برسد. من و بابام اسم اين جور آرايش را گذاشته بوديم آرايش قلمدوش!

سه شنبه 18 شهریور 1393  12:25 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها