0

امام فرمودند: حفظ جزیره، حفظ آبروی اسلام است

 
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

امام فرمودند: حفظ جزیره، حفظ آبروی اسلام است

آقامهدی به احمد کاظمی گفت: پاشو بریم خط. شما فرمانده گردانتان را می‌شناسی، من هم می‌شناسم. دست آن‌ها را بگذاریم توی دست هم. ماجرا را فیصله بدهیم و آن یکی گردان را عبور دهیم. با موتور می‌شد در آن محور رفت‌ و آمد کرد. یک موتور هم بیش‌تر نبود. بی‌سیم را از ما گرفتند و خودشان رفتند.

  رزمنده بسیجی، عبدالرزاق میرآب، در دوران دفاع مقدس بیسیم‌چی شهید مهدی باکری بوده و خاطرات فراوانی از او دارد.

میرآب متولد 1343 و اهل تبریز است و 80 ماه در جبهه‌های جنگ تحمیلی حضور داشته است. با ستاد جنگ‌های نامنظم وارد جبهه شده و بعد از تشکیل بسیج به عنوان بسیجی در میادین جنگ می‌جنگیده است. او در عملیات‌های فتح سوسنگرد، والفجر مقدماتی، والفجر 2، والفجر4، والفجر 8، خیبر، بدر، نصر7، کربلای 4، کربلای 5، کربلای 8 و الی آخر حضور داشته‌ است. میراب 36 ساعت قبل از شهادت مهدی باکری مجروح می‌شود و لحظات شهادت این فرمانده را نمی‌بیند.

وی در گفت و گو با خبرگزاری دفاع مقدس خاطرات خود از دوران 8 سال دفاع مقدس را بازگو کرده است.

 

• خودتان را کمی معرف کنید:

عبدالرزاق میرآب. متولد 1343. سال 1359 و درست چهار ماه پس از شروع جنگ تحمیلی، توسط شهید مدنی به عنوان اولین گروه به ستاد جنگ‌های نامنظم اعزام شدیم.

وارد شهر اهواز که شدیم، چون آموزش ندیده بودیم در شوشتر آموزش 10 روز برای ما تدارک دیدند. بعد از گذراندن این دوره، به پایگاه توحید برگشتیم و از آن‌جا راهی منطقه عملیاتی تپه‌های "الله اکبر" شدیم. من به عنوان بی‌سیم‌چی مشغول شدم و آموزش‌های عمومی و تخصصی مخابرات را سپری کردم. آن موقع بی‌سیم‌ها 77prc بود.

• در آن مقطع نیز، فرمانده ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران بود؟

بلی. ما هم به عنوان رزمنده در این ستاد فعالیت می‌کردیم. ما کلا آن زمانم 120 نفر بودیم که از تبریز اعزام شدیم. بعد از این که عملیات‌هایی را در تپه الله اکبر نزدیکی سوسنگرد انجام دادیم، برای مرخصی به تبریز آمدیم. شش ماهی را در تبریز بودیم و سپس عازم عملیات طلوع فجر شدیم. در این مدت شش ماهی که در سپاه تبریز بودیم، اتفاقات مهم و بعضاً ناخوشایندی رخ داد. آیت‌الله شهید مدنی به شهادت رسیدند. گروهک‌های منافقین و ضدانقلاب در تبریز نیز دست به تحرکات تروریستی و تخریبی می‌زدند. ما نیز در قالب سپاه بعضی از مأموریت‌هایی را برای مقابله با آن انجام می‌دادیم.

دو گردان از تبریز برای عملیات طلوع فجر عازم شدند. گردان شهید قاضی و شهید مدنی. ما از جبهه غرب عملیات کردیم. تا آن زمان، عملیات‌های ما از محور جنوب بود. در این عملیات برای این که اصل غافل‌گیری رعایت شود از غرب نیز عملیاتی انجام شد. که بنده نیز به عنوان بی‌سیم‌چی گردان شهید مدنی حضور داشتم.

حاصل این عملیات برای ما موفقیت نسبی و پنجاه درصدی بود. مراحل ابتدایی خیلی خوب پیش رفت ولی در ادامه با توجه به خیانت‌های برخی از مردم بودمی ـ که نقش ستون پنجم را ایفا می‌کردند ـ و عدم پشتیبانی مناسب از طرف نیروهای ارتش سبب شد تا بسیاری از رزمندگان مجروح و شهید شوند و ما به هدف مورد نظر خود به طور کامل دست نیابیم.

من نیز مجروح شدم و برگشتم عقب و از آن جا به تبریز. در مدتی که در تبریز بودم دوباره یک سری از آموزش‌های مخابراتی را سپری کردم. سپس راهی عملیات والفجر مقدماتی شدم و بعد از آن عملیات والفجر یک. سپس تا آخر جنگ و پذیرش قطعنامه در جبهه بودم. بعد از پذیرش قطعنامه، لشکر ما به سه تیپ تقسیم شد. با تیپ 2 رفتیم بانه کردستان مستقر شدیم و تا پایان جنگ این توفیق را داشتم که حضور داشته باشم.

• بعضی از نیروها علاقه چندانی برای حضور در واحد مخابرات نداشتند و بیشتر دوست داشتند در یگان‌های رزمی فعالیت نمایند. شما چه طور؟ این حضور و فعالیت از روی علاقه بود یا به قول معروف از خوش روزگار که توفیق یافتید به واسطه حضور در این بخش، با عزیزان و مردان بزرگی ایاق شوید؟

هم علاقه بود و هم تکلیف. بلی، تعدادی از رزمندگان از واحد مخابرات فراری بودند. تصویری که از مخابرات در ذهن خیلی‌ها نقش بسته بود، این بود که همیشه در پشت خط مقدم حضور خواهند داشت. در حالی که فعالیت مخابراتی دوشادوش رزمندگان و گاها جلوتر از آن‌ها حرکت می‌کردند. همیشه در دل خطر و آتش بودند.

یادم است بعد از عملیات والفجر 4 به اتفاق شهید احد مقیمی به آقای الموسوی اطلاع دادیم که می‌خواهیم از واحد مخابرات خارج شویم و به گردان رزمی برویم. خدا رحمت کند شهید قصاب را. تشویق‌مان می‌کرد به گردان‌های رزمی برویم.


می‌گفت: امکان پیشرفت در واحد مخابرات وجود ندارد.
الموسوی هم رفت و به آقامهدی گفت: این‌ها می‌خواهند از واحد مخابرات خارج شوند.


آن موقع ما در منطقه کاسه‌گران کرمانشاه بودیم. ده دقیقه بعدش صمد قدرتی، پیک آقامهدی با ما تماس گرفت و گفت زود احد را هم بردارم و بروم به سنگر ایشان.
گفت: چه خبر صمدآقا؟


گفت: نمی‌دانم. وای آقامهدی خیلی ناراحت هستند.
- از ما ناراحت‌اند؟
- بیایید خودتان متوجه می‌شوید.

احد را برداشتم و رفتیم چادر آقامهدی. با یک نفر داشت حرف می‌زد. صمد قدرتی رفت و اطلاع داد که میرآب و احد آمده‌اند. گفت: بیایند داخل چادر.
- رفتیم. با آقاکبیری داشت حرف می‌زد. بعد از سلام بی‌مقدمه گفت: "الله بنده‌سی" برای چه این‌جا آمده‌اید؟
- گفتیم: آمده‌ایم خدمت کنیم.


- پس چرا به حرف آقای الموسوی گوش نمی‌دهید؟
- واقعیت‌اش می‌خواهیم به گردان‌های رزمی برویم.
- مگر گردان رزمی با گردان مخابرات چه فرقی دارد؟ کار، کار اسلام است. اگر همه در قسمت‌های رزمی باشند کارهای پشتیبانی را چه کسی انجام دهد؟ چه کسی مخابرات را اداره کند؟ کی در تدارکات فعالیت خواهد کرد؟ می‌خواهید به سربازان عراقی بگوییم بیایند این واحدها را اداره کنند؟

دیدم انصافا حرف حق می‌زنند. سپس گفتند: "الله بنده‌سی" می‌دانید که خیلی برایم عزیز هستید. اگر برای شما سخت نگیرم دیگر کسی در لشکر برایم تره هم خورد نمی‌کند. حال شما هم اگر می‌خواهید کار کنید، بسم‌الله وگرنه بگویم تسویه‌تان را بنویسم بروید تبریز. گفتیم: چشم.

برگشتیم و من تا آخر جنگ در واحد مخابرات فعالیت داشتم. البته احد بعد از مدتی از مخابرات رفت. در سایه حضور در واحد مخابرات، بودن در کنار آقامهدی و برخی فرماندهان بزرگ را درک کردم. تا چند روز قبل از شهادت آقامهدی باکری، دوشادوش او در عملیات‌ها شرکت داشتم. بعد از ایشان نیز با عزیزان درگیری چون امین‌آقا و رئوف همراه شدیم تا جنگ به پایان رسید.

بعد از سخنان آقامهدی بود که با عشق و علاقهٔ بیش‌تری به کارم چسبیدم. چرا که به اهمیت فعالیتم پی برده بودم و می‌دانستم خللی در امر مخابرات به وقوع بپیوندد، پیامدهای ناگواری برای رزمندگان اسلام و کشورم خواهد بود.

• واحد مخابرات از چند بخش تشکیل می‌شود؟

به دو قسمت ارتباطات باسیم و بی‌سیم تقسیم می‌شد. در کنار آن زیرمجموعه‌های ارتباطی بین قرارگاهی، پشتیبانی، تعمیرات در این واحد مشغول به کار بودند.

قسمت باسیم ارتباط بین واحدها را برقرار می‌کردند، مثل واحدهای بهداری، ادوات، توپ‌خانه و پشتیبانی. بخش بی‌سیمی نیز ارتباط گردان‌ها را به هم متصل می‌نمود.

گردان مخابراتی ما گردان لیلةالقدر بود. این گردان شامل گروهان‌های ارتباطات باسیم، بی‌سیم، و مراکز پیام می‌شد. یک سری کارهایی داشتیم که حین عملیات انجام می‌دادیم و بعضی امو را بعد از عملیات و در فاز پدافندی. قرارگاهی را احداث می‌کردیم . از این قرارگاه تاکتیکی ارتباط باسیم، بی‌سیم به صورت HF و UHF با عقبه برقرار می‌کردیم.

• هر حرفه و فعالیتی مخصوصا در طول جنگ، یک سری خطراتی دارد و بعضی نکات انحرافی و آسیب‌هایی. در بخش مخابرات نیز آیا شما شاهد چنین آسیب‌ها و نفوذهایی از سوی دشمن بودید که مثلا وارد خطوط ارتباطی شما شود و فرکانس‌های‌تان را به دست آورده، مکالماتتان را شنود نماید؟

ما سعی می‌کردیم در اکثر عملیات‌ها با دستور کار مخابراتی عمل نماییم. بعضی مواقع که از طرف ما یا سایر گردان‌ها به صورت :کشفی: صحبت می‌شد، دشمن وارد کانال ما و فرکانس ما می‌شد و شنود می‌کرد، تداخل انجام می‌داد یا قفل می‌کرد. تداخل، قفل و شنود. عمل شنود همیشه وجود داشت. نیروهای‌مان را توجیه می‌کردیم که ارتباط مخابراتی هرگز مطمئن نیست و ما باید طبق کدهای دستور کار مکالمه می‌کردیم. خدابیامرز آقامهدی هم خیلی به دستور کار مخابراتی تاکید داشتند. در جلساتی که با مسئولین گروهان و گردان‌ها برگزار می‌شد، تاکید می‌کرد که با دستور کار مصوب گفت‌وگو نمایند و خارج از آن عمل ننمایند.

اگر ما طبق دستور کار، مثلا مهمات بخواهیم کد 577 را بگوییم. دشمن تا آن کد را شناسایی کند، کار از کار گذشته ولی اگر به صورت "کشفی" بگوییم، نخود و کشمش بفرستید، دشمن به راحتی این اصطلاحات را تفسیر می‌کند. دشمن می‌داند که در جنگ نخود و کشمش نمی‌فرستند. مهمات، ادوات و یا نیرو می‌فرستند.

در طول مدتی که کنار آقامهدی بودم. خودشان نیز هرگز از خارج از کلمات کشفی استفاده نمی‌نمودند. ایشان به واحدهایی چون مخابرات، اطلاعات و پشتیبانی خیلی حساسیت داشتند و اساس جنگ را این واحدها می‌دانستند. از کوچک‌ترین خطایی در این واحدها چشم‌پوشی نمی‌کرد.

یادم می‌آید ده روز بعد از عملیات خیبر بود. قرار بود غذای گرم برای رزمندگان توی منطقه بیاورند. نزدیک ظهر بود که آقامهدی به من گفت همراهش بروم تا سری به خط بزند و ببیند غذای گرم به نحو مناسبی به دست بچه‌ها می‌رسد یا نه؟ از کانال که خارج می‌شدیم، مجبور بودیم از کنار محور لشکر 87 نجف رد شویم تا ه ادامه خطوط خودمان برسیم. دیدم که دارند غذای بچه‌های لشکر 8 نجف را پخش می‌کنند. در ظروف یک‌بار مصرف و کنار آن توی نایلون‌های فریزری سبزهای پاک‌شده را قرار داده بودند؛ بهداشتی و منظم. فرمانده گردانشان آقای بختیاری بود که بعدا اسیر شد. آقامهدی را دید و به ایشان تعارف کرد. ایشان هم یکی برداشتند. برای این که دستشان را رد نکنند. گفت: یکی برای دو نفرمان کافی است. یک بسته هم سبزی دادند.

خط آن‌ها را رد کردیم و رسیدیم به خط خودمان. خوشبختانه داشت غذای گرم بین بچه‌ها پخش می‌شد. ولی متأسفانه مسوول تدارکات وقت، سبزها را همان‌طوری که از میدان فله‌ای فرستاده بودند، بین رزمندگان تقسیم کرده بود.

آقا مهدی وقتی این صحنه را دیدند خیلی ناراحت شدند. بسته سبزی لشکر 8 را نگه داشته بودیم. از من خواست تا مسوول تدارکات را بخواهیم بیاید پشت بی‌سیم. بعد از چند دقیقه آمد پشت خط. آقامهدی گفت: "الله بنده‌سی" من قبل از عملیات چی گفتم به شما؟ مگر نگفتم پدر و مادر این رزمندگان هستیم؟ گفت: بلی. مگر چی شده آقامهدی؟


آقا مهدی گفت: غذای گرم دادید، درست. دستتان درد نکند. ولی این رزمندگان وقت ندارند خشاب اسلحه‌شان را پر کنند، آن وقت بیایند برای شما سبزی پاک کنند. جواب داد: معذرت می‌خواهم. آقامهدی گفتند که یک نمونه از سبزی لشکر 8 نجف را برای‌تان می‌فرستم تا مثل آن‌ها را برای بچه‌ها بفرستید وگرنه ... بعد از این اتفاق مسوول تدارکات را عوض کردند.

• ماجرای پیام تاریخی حضرت امام (ره) بعد از عملیات خیبر و امکان پاتک احتمالی دشمن در جزیره و تدبیر مخابراتی آقامهدی چه بود؟

مستحضر هستید که حضرت امام(ره) تمام مسائل جنگ را دقیقا رصد می‌کردند. در آن عملیات نیز آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان جانشین فرمانده کل قوا در قرارگاه خاتم‌الانبیا حضور داشتند. حاج‌سیداحمدآقا خمینی نیز تمام اتفاقات و مسائل جنگ را از آقای هاشمی و محسن رضایی پیگیری می‌نمودند. قبل از این ماجرا نیز بچه‌های ما ارتباطات مخابراتی دشمن را شنود کرده، متوجه شده بودند احتمال پاتک از سوی دشمن وجود دارد.

تمام فرماندهان در سنگری جمع شده بودند. حاج همت، احمد کاظمی، زین‌الدین، آقامهدی و... آن‌جا بودند تا جلوی پاتک احتمالی دشمن را سد کنند. وظایف را بین خودشان تقسیم می‌کردند. در آن لحظه بی‌سیم من به صدا در آمد. محسن رضایی صدا کرد: مهدی... مهدی... محسن... گفتم: به گوشم.
-    خود آقامهدی هستند؟
-    بلی.
-    گوشی را بده به خودش.

گوشی را دادم. آقامهدی طبق دستور کار صحبت کردند. بعد آقامحسن گفت: پیامی دارم توسط حاج سیداحمدآقا خمینی از طرف حضرت امام، که باید به تمام نیروها منتقل گردد.

آقا مهدی هم گفتند: همه فرماندهان لشکر این‌جا جمع‌اند. فقط جای شما خالی است.

با کدهای مصوب، اسم تمام فرماندهان را گفت. آقامهدی وقتی شنید می‌خواهد پیام مهمی قرائت شود، به من گفتند: میرآب همه را به گوش کن. کنار بی‌سیم دکمه‌ای‌ست به نام "پاور صوت". گفت "پاور صوت" را هم زیاد کن. به همه هم بگو پاور صوت‌های‌شان را زیاد کنند تا صدا پخش شود. شاسی را فشار دادم. پیام که خوانده شد در کل جزیره شمالی و جنوبی صدا پخش شد. همهٔ رزمندگان این پیام را شنیدند. صدای تکبیر در جزیره طنین‌انداز گشت. الله اکبر... الله اکبر...

• مضمون پیام چه بود؟

حضرت امام فرموده بودند که "من شنیده‌ام در آن جزیره شهدا و جانبازان زیادی را تقدیم انقلاب نموده‌اید، ولی بدانید حفظ جزیره، حفظ آبروی اسلام است." یک لحظه موقعیت را در ذهنتان متصور شوید. همان لحظه‌ای که می‌خواهد دشمن پاتک کند، حضرت امام در جزیان امور قرار دارند و با پیامی تاریخی، نقشه راهی را پیش روی فرماندهان و رزمندگان قرار می‌دهند که به هر نحو ممکن باید جزیره حفظ گردد.

می‌توانم به جرات بگویم که حفظ جزیره را مدیون پیام امام و تدبیر مخابراتی مهدی باکری بودیم. همین ویژگی‌ها سبب می‌شد تا دیگر فرماندهان چشم و گوش بسته گفته‌های آقامهدی را قبول کنند.

خود احمد کاظمی همیشه مایل بودند کنار لشکر عاشورا وئ آقا مهدی عملیات کنند. وقتی متوجه می‌شدند نیروی کنارش لشکر عاشوراست، خیلی راحت‌تر و با خیال آسوده وارد عملیات می‌شدند و همیشه تاکید داشتند با آقامهدی عملیات کنند.

خوشبختانه چون بنده در بسیاری از عملیات‌های کنار آقا مهدی و احمد کاظمی بودم، همیشه هر حرفی را که آقا مهدی می‌گفتند برای احمد کاظمی حجت بود. می‌گفتند: اگر آقامهدی چنین نظری دارند، پس تمام است.

با این که آقامهدی در مقطعی جانشین ایشان بودند، ولی حرفش برای احمد کاظمی حجت بود و به نظرشان اعتقاد داشتند.

• از عملیات بدر برای‌مان بگویید. از آخرین روزهای شهید باکری. در عملیات بدر بر لشکر عاشورا چه گذشت؟

نوزدهم اسفندماه 1363 عملیات بدر آغاز شد. بیست و سوم هم من زخمی شدم. دو روز بعدش آقامهدی به شهادت رسیدند. از نوزدهم تا بیست و سوم عملیات در چند مرحله انجام شد. لشکر عاشورا وظایف محوله را به نحو احسن انجام داده بود. از ما خواستند که به کمک یکی از محورها (لشکر 17 علی بن ابیطالب) که به مشکل برخورده بودند برویم. قرار بود شی گردان امام حسین (ع) را بکشیم جلو. گردان علی‌اکبر به فرماندهی «بازگشا» هم از یک سو. گردان سیدالشهدا به فرماندهی جمشید نظمی از شروع عملیات در همان منطقه بود.

می‌خواستیم گردان‌ها را از اتوبان عبور دهیم تا بتوانیم جاده بصره ـ العماره را تصرف کنیم. اول قرار بود گردان امام حسین وارد عمل شود. ماموریت شروع شد ولی در نقطه‌ای که قرار بود گردان امام حسین با گردانی از لشکر 8 نجف اشرف به هم ملحق شوند، نمی‌توانستند. هی اصغر قصاب از گردان امام حسین پیام می‌فرستاد که گردان مورد نظر نمی‌تواند به ما وصل شود. زمان هم داشت می‌گذشت.

آقامهدی به احمد کاظمی گفت: پاشو بریم خط. شما فرمانده گردانتان را می‌شناسی، من هم می‌شناسم. دست آن‌ها را بگذاریم توی دست هم. ماجرا را فیصله بدهیم و آن یکی گردان را عبور دهیم.

با موتور می‌شد در آن محور رفت‌وآمد کرد. یک موتور هم بیش‌تر نبود. بی‌سیم را از ما گرفتند و خودشان رفتند. آقامهدی به من گفت: بنشین کنار علی تجلایی پشت بی‌سیم. هر وقت گفتم، گردان را حرکت بدهید بیاید جلو. گفتم: چشم.

بعد از رفتنشان علی تجلایی به من گفت بروم به گردان بازگشا و نظمی بگویم گردان‌ها را با فاصله از هم مستقر کنند تا خدای ناکرده زیر آتش پاتک دشمن تلفات ندهیم. رفتم و پیام را به مصطفی شهبازی، فرمانده یکی از گروهان‌ها گفتم تا به جمشید نظمی و بازگشا برساند.

همان لحظه که آن‌ها نیروهای‌شان را جابجا می‌کردند عراق چنان پاتک سنگینی زد که تا آن روز مثل آن‌را ندیده بودم. یک لحظه سرم را بلند کردم، دیدم بالای سرم هلی‌کوپتر دشمن در حال پرواز است. در را چارطاق باز کرده بودند. سرهنگ سبیلویی بود. هم هلی‌کوپتر بچه‌ها را می‌زد و هم آن سرهنگ. برگشتم بهش نگاه کنم که با گلوله‌ای مستقیم زد به قوزک پایم. اول متوجه جراحت نشدم. بچه‌ها به طرف هلی‌کوپتر تیراندازی کردند و مجبور شد از آن‌جا دور شود.

داشتم بر می‌گشتم که یکی از بچه‌ها (آقای محمدزاده) صدایم کرد و گفت دارد از پایت خون می‌رود. دیدم از داخل پوتین خون می‌زند بیرون. خودم را کشاندم کنار خاکریز. طیب‌شاهی بهم گفت بگذار به برمت عقب پانسمان‌ات کنند. گفتم نمی‌شود؛ آقامهدی با من کار دارد. الآن می‌آید دنبالم. گفت نگران نباش با موتور زود برت می‌گردانم. من را ترک موتورش کرد. حرکت کردیم توی راه به علی تجلایی هم اطلاع دادیم تا وقتی آقامهدی آمد به ایشان خبر بدهند.

برگشتیم عقب. می‌خواستم برگردم که نگذاشتند. از آن‌جا به بیمارستان اهواز منتقلم کردند و نهایتا اعزامم کردند تبریز. تبریز بودم که آقامهدی شهید شدند. بچه‌ها برای برای شکرت در مراسمی که قرار بودم بیست و نهم برگزار شود، آمده بودند تبریز. احمد مقیمی هم با آن‌ها بود. برای عیادتم آمدند. از ماجرا خبر نداشتم. از احد پرسیدم: از آقامهدی چه‌خبر؟ بی‌مقدمه گفت شهید شد. گریه کردم. فقط گریه کردم، همین. فکر نمی‌کردم آقامهدی به این زودی برود. ولی واقعیت این بود که جای آقامهدی در این دنیا نبود. باید می‌رفت. بعد از عملیات خیلی بی‌تاب شده بود. شهادت حمید و یاغچیان برایش سنگین بود.

• آخر؟

این مباحث و حرف‌ها باید گفته و نوشته شود تا نسل حاضر و آینده به واقعیت جنگ و اتفاقات هشت‌سال دفاع مقدس پی ببرند. نباید بگذاریم گرد و غبار گذر زمان بر تصاویر پررنگ دفاع مقدس بنشیند.


خبرگزاری دفاع مقدس

سه شنبه 18 شهریور 1393  12:04 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014 fatemexry
دسترسی سریع به انجمن ها