0

فرمان شهید باکری به لشکر عاشورا چه بود؟

 
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

فرمان شهید باکری به لشکر عاشورا چه بود؟

«او» شهید مهدی باکری، فرمانده قبلی لشکر عاشورا بود. با شنیدن این دستور، همه از جا بلند شدند و به طرف جاده حرکت کردند؛ نام شهید باکری نیرودهنده ادامه راهمان شد.



هوا تازه تاریک شده بود که ما از سمت راست مردابی که به «نهر جاسم» ختم می‌شد، حرکت کردیم. ساقه‌های نی که تا سینه ما قد می‌کشیدند، اطرافمان را احاطه کرده بودند. بوی نم مثل بوی هوای شرجی دریا فضا را پر کرده، آواز جیرجیرک‌ها با صدای پایمان که به علف‌ها می‌خورد، می‌آمی‌خت. بادگیرهای ضد شیمیایی به تنمان چسبیده و رطوبت هوای خفه و دم کرده، نفسهایمان را بند می‌آورد. در مسیر راه گه‌گاه پایمان روی علف‌های نمناک می‌سرید و زمین می‌خوردیم، تا بالاخره کنار نهرجاسم رسیدیم.

علفها و ساقه‌های نی را پس زدیم و نیروهای دشمن توجه کردیم. چیزی به وضوح معلوم نبود؛ اما صدای خفیف افرادشان را می‌شنیدیم. وز وز پشه‌ها و... هیچ؛ لعنتی‌ها نیشی می‌زدند که اعصابمان را خرد می‌کرد! در هر حال. به تل خاکی که قبلاً‌ بچه‌های اطلاعات شناسایی کرده بودند، ‌رسیدیم. بالای تپّه به دیده‌بانی رفتیم و با دوربین مادون قرمز - که دید را در شب ممکن می‌سازد- محور عملیاتی را به تماشا و ارزیابی نشستیم. نهرجاسم و پشت آن، با میدان مین و سیم‌های خاردار مختلف، و آن طرفش کانال احداثی و بعد خاکریزی‌های بلند - که وسط آنها کانال بتونی به عرض یک متر بود- و پشت سرش خاکریزهایی هلالی شکل که سه متر بلندی و دویست‌متر عرض داشتند، دیده می‌شد. 

... اگر به خاطر خاک باشد، مگر می‌شود از این موانع عبور کرد؟ نه. اما مسأله اعتقاد ملّتی است که می‌خواهد استقلال و ارزشهای دوست‌داشتنی‌اش را حفظ کند. استقلالی که چنین مورد هجوم وحشیانه قدرتهای پوشالی مزدوران شرق وغرب قرار گرفته؛ به نحوی که شهرهای مسکونی و افراد بی‌دفاع غیرنظامی‌اش با بمب و موشک اهدایی جانیان انساندوست حقوق بشری دائم مورد حمله است؛ به صحنه‌های جگر خراشی چون کفشهای قرمز قشنگ و کوچک کودکان معصوم، به جای مانده از یک موجود سالم! و ذرّات پوست و گوشت مادری که به در و دیوار چسبیده؛ ولی همگی ندای «باَی ذَنب قتلت»‌سرداده‌اند...

پس از ارزیابی موقعیت منطقه، پایین آمدیم و کنار نهر نشستیم تا بچه‌های اطلاعاتی نیز مأموریت خود را به نحو احسن تمام کنند.

صابر باقری بادگیرش را از تن در آورد و لخت شد. ما تعجب کردیم که توی این هوای سرد، چه منظوری دارد؟ رو کرد به فرج و گفت: «دستم را بگیر تا عمق آب را اندازه بگیرم.»

بعد دست در دست او به آب افتادو سعی کرد زیر آب برود. با اینکه دو وزنه هم به خودش آویزان کرده بود، امّا شلوار غواضی مانع می‌شد.

فرج: «صابرجان، اندازه گرفتی؟»‌

صابر:«نه،‌شلوار غوّاصی مزاحم کار است. سعی کن با دو دست روی کتفم فشار بدهی؛ شاید بتوانم زیر آب بروم.»

فرج کمک کرد؛ ولی بی‌فایده بود!

فرج: «مگر اینجا پل نمی‌زنیم؟»

صابر:«چرا.»

فرج: «پس چه دلیل دارد دارد این همه زجر می‌کشی تا عمق آب را بفهمی؟!»

صابر در حال بیرون آوردن شلوار غوّاصی، با خونسردی گفت: «فرج جان، باید عمق آب را بدانیم؛ شاید نتوانستیم پل بیندازیم و بچّه‌ها مجبور باشند با پیشروی، از آب رد شوند. ‌ 

خداوندا! چه ایمانی به اینها بخشیده‌ای! من با پیراهن و بادگیر سردم می‌شود و می‌لرزم؛ امّا او لخت شده و چند مرتبه هم به آب افتاده و بیرون آمده است.

صابر سیم تلفن را از قسمت چپ لوازمش خواست که فرج آورد و زیر بغل او بست. یک سر سیم را نگه داشت و صابر مجدداً به نهر افتاد. عمق آب از قد او بیشتر بود؛ بالا آمد و گفت: «عجیب است، چرا این‌قدر گود؟»

فرج: «صابرجان لباست را بپوش، می‌رویم و می‌گوییم عمق آب زیاد است!»

صابر: «شاید اینجا را با بیل گود کرده‌اند؛  برویم کمی پائین‌تر ببینیم آنجا هم گود است یا نه.»

با همدیگر صحبت می‌کردند که منوّر زدند. نشستیم روی زمین. در زیر نور منوّر، یک ستون دوازده‌نفری عراقی را دیدیم که در سمت چپ، کمی آن‌طرف‌تر، از روی نهر که پل داشت، می‌آمدند! با دیدن این صحنه دلم ریخت! عراقی ها همان‌طور که رو به رویمان می‌رسیدند! دیدم بچّه‌ها هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهند و درگیر نمی‌شوند؛ ولی چرا فرار نمی‌کنند؟

عراقی‌ها رسیدند. ما هم نفسها در سینه حبس، توی علفها نشسته بودیم. از دو متری ما گذشتند و به طرف ساختمان‌هایی که قبلاً در بمباران خراب شده بود، پیچیدند و رفتند!

خیلی شانس آوردیم که منوّر زدند، وگرنه عملیات لو می‌رفت یا اگر این گشتیها یک ساعت زودتر می‌آمدند و ما را بالای تپّه می‌دیدند، آن وقت تمام زحمتهای چندین روزه تیم اطلاعات-عملیات هدر می‌رفت!

در آن لحظات، صابر همانطور لخت نشسته بود. طفلک خیلی هم سردش بود؛ به حدی که از سرما دندانهایش به هم می‌خورد. گویی قاشق به کاسه می‌زدند! بلافاصله یکی از بچه‌ها اورکتش را بر پشت صابر انداخت. پس از عبور ستون دشمن، صابر گفت: «باید کارمان را تمام کنیم.»‌

حدود بیست قدمی پایین‌تر رفته، عمق آب را اندازه گرفتیم. صابر دو مرتبه توی آب رفت. آب تقریباً تا سینه‌اش بالا می‌آمد. عرض نهر را حرکت کرد؛ خوشبختانه تمام سطح نهر یکسان بود. عرض نهر را داخل آب به قدم شمرد؛ حدود سیزده قدم می‌شد. خیلی می‌ترسیدم مبادا دشمن او را ببینید؛ امّا بحمدالله متوجّه او نشدند و به کمک فرج از آب بیرون آمد.

کمی عقب‌تر لباسش را پوشید و به این طریق مأموریت شناسایی ما به اتفاق بچّه‌های اطلاعات-عملیّات با موفقیت به پایان رسید و برگشتم تا آخرین گزارش شناسایی را به فرماندهی برسانیم و منتظر شب عاشورای غرب نهرجاسم باشیم. تاریخ هم سوّم اسفند شصت و پنج را به همین صورت ثبت می‌کرد.

الآن درست چهلمین روز شهدای عملیات کربلای پنج است. بعد از ظهر را پشت خاکریزهایی که در سیصد متری دشمن بود، به سر بردیم و دعای توسّل خواندیم؛ با یاران آسمانی چهل روز قبل عهد بستیم که انتقام خون پاک و معطّرشان را از بعثیهای کافر بگیریم.

خیلی از بچّه‌ها به جای عملیّات، در فکر شهدایمان بودند که چه طور آنها عاشقانه رفتند و ما جا ماندیم!

نماز خواندیم و با عجله شام را خوردیم. با تاریک شدن هوا کاروان گردان قاسم راه افتاد. از خاکریز بالا کشید و به طرف دشمن پیش رفت. طلایه‌داران کاروان، برادر صابر و پشت سرش؛ تیم تخریب و بعد نفرات پیاده‌ای که پل را حمل می‌کردند، در حرکت بودند. نزدیک نهر که رسیدیم، صابر مثل شب گذشته، خود را به آب زد. در حالی که یک طرف پل را گرفته بود، بقیه بچّه‌ها در کمکش، پل را به آن طرف نهر انداختند. نیروها به کوری چشم متخصصان شرق‌زده و غرب‌زده، با چه مهارتی این پل‌ را ساختند، خدا می‌داند!

پس از چند لحظه پل زده شد و ارتباط با آن سوی نهر برقرار گردید. اوّل گروه تخریب پیش افتاده سیمهای خاردار را برید و در می‌کشیدند و خنثی کرده، به ردیف در طول محور می‌چیدند. از دور منطقه خفّاشان شب‌پرست که از کانالها در خط الرأس دیده می‌شدند، منوّری شلّیک گردید و در مقابل دیدگان بی‌هویت مزدوران، بچّه‌های تخریب، با سرعت و شهامت، محور را باز کردند؛ چه طور؟ خدا می‌داند.

سوّمین نفر از دسته حاضر، محور را عبور کرد و بعد نیروها که پشت سر هم به صورت ستونی بر زمین درازکش بودند، برخاستند و حرکت کردند. ناگهان تیربارهای دشمن دهان باز کرده،‌ما را زمینگیر کرد. آیا دشمن از حمله بچه‌های اسلام آگاه شده و عملیات لو رفته است؟!

دیگر نشستن فایده نداشت. چند نفر آرپی‌جی‌زن که جلوتر از ما از روی پی گذشته بودند، به طرف دژها حمله بردند و دیگران نیز زیر آتش‌خودی و دشمن، به سمت دژها پیشروی می‌کردند. همرنگ به رجبی می‌گفت:«محور بعدی باز نشد! بهتر است برویم آنجا.»

صابر نزدیک دژ ایستاده بود و بچه‌ها در جهت محور تازه باز شده هدایت می‌کرد که تیری سرش را شکافت-تو گویی که قلب مرا و در کنارم بر زمین غلتید. بغلش کردم. چه خون گرمی داشت! چه قدر هم راحت جان داد؛ نه گلایه‌ای و نه ناله‌ای. آرام و ساکت، چشمها زیر حجاب پلک خوابیدند...

منوّری بالای سرمان زدند و صورت این مؤمن خدا را دیدم که چه درخشندگی خاصّی داشت. دیشب همین موقع و در همین‌جا چه جا نفشانیها که نکرده امشب در راه پرمشقت و زیبای اهداف خدایی‌اش چنین آسوده آرمیده است!

درگیری به اوج خود رسیده بود و همه‌جا بوی باروت می‌پیچید؛ به قدری که امکان تنفس تنگ می‌گشت. هنوز گروه محور دست راستی موفق نشده بود پل بیندازد. اوّل همرنگ و رجبی؛ بعد فرمانده شجاعشان، خود را به آب زندند و با آواز مستی آفرین تکبیر، به دژهای دشمن حمله‌ور شدند. دقایقی پس از آن، خط اوّل و کمین دشمن درهم شکست.

... چه شب‌گرانی! چه مظلومانه همرنگ-فرمانده گروهان- و رجبی -معاون همرنگ- با عبارت «فزت و رب الکعبه» از دیگران خداحافظی کردند. در این لحظات، پا بر رکاب خون دوستان با وفا و صاحبدلی گذاشتیم که به خاطر شرافت و آزادی انسانهای دربند حیات دنیوی، خویش را نثار می‌کردند، بی‌ادّعا معطر و مطهر بودند و حرکت ما را افتخار می‌بخشیدند...

از نیروهایی که قبلاً حرکت کرده بودند، خبر نداشتیم. از نگرانی و شدّت آتش، نفس در سینه حبس شده بود! به بیسیم نگاه کردم؛ چرا حرف نمی‌زند؟ آیا آنها هم به شهادت رسیده‌اند که بیسیم سکوت کرده است؟

در این تنگنا با اوّلین صدای بیسیم یکّه خوردم؛ اکبری بود که می‌گفت:«بچه‌ها سوار شدند.»

در دل کوره دود و آتش، چه خبر خوشحال کننده‌ای دریافت کردیم! سوار بر قله‌های آزادی استقلال، همه جا خون بود و عشق و از خود گذشتگی. یک نفر که کوله‌پشتی آرپی‌جی داشت، جلو چشمم آتش گرفته بود و می‌سوخت! آیا این بدنهای برای یار سوخته، باز هم در آتش عدل الهی و جهنّم ابدی،‌خواهد سوخت؟‌

این صحنه را که دیدم، به یاد مضمون حرف امام خمینی افتادم که می‌گفت:«در این جنگ، هر دو جان می‌دهند، هر دو می‌سوزند، کشته می‌شوند؛ اما این کجا و آن کجا! آنجا خلبانی دستور کشتار و بمباران مردم بی‌دفاع را - بی‌اندیشه و عاطفه‌ای- عملی می‌سازد، اینجا شهادت را بر می‌گزینند و برای حفظ استقلال و آزادی همه مردم در تمام جهان تلاش می‌شود.»

نیروهای ما با تفکّر و جسارت حاصل از عقیده و ایمان، پیش می‌تـاختند و مجسمه‌های ظلمت و آخرین سنگرهای مقاومت کفر را- با انواع خاکریزها هلالی و دو جداره و...- در هم می‌ریختند.

یکی از دسته‌های نیروی خود، مثل اجل معلّق بر سر بعثیها فرود آمده، خط اوّل را پاکسازی کرد و از نوک هلالی به داخل کانالهای هلالی نفوذ کرده، دشمن را از پای در آورده، یا فرارری می‌داد.

چند نفر بیشتر نبودیم که به سمت جادّه آسفالت، یعنی محل استقرار نهایی، خیز گرفتیم تا با لشکر نجف که در سمت چپ ما عمل می‌کرد، تلافی کنیم. حدود دویست‌متر جلو رفتیم؛ ولی به جاده نرسیدیم. خسته و کوفته بودیم؛ چنان که دیگر رمق راه رفتن نداشتیم! فرماندهی لشکر هم مرتب اصرار می‌کرد که:«چه کار کردید؟ به کجا رسیدید؟»

فرمانده گردان پاسخ می‌داد:«فعلاً نرسیده‌ایم!»

فرمانده لشکر:« پس چرا نه؟»

فرمانده گردان:«آخر کسی را نداریم!»‌

فرمانده لشکر: «می‌دانید چه کسی به شما فرمان می‌دهد تا خودتان را به جادّه برسانید؟»‌

فرمانده گردان:«آخر تعداد بچه‌ها خیلی کم است؟»

فرمانده لشکر: «... آن بزرگواری که من جایش آمده‌ام، مفهوم است یا مفهوم نیست؟ بابا! من در این لشکر جای چه کسی آمده‌ام؟»

فرمانده گردان:«فهمیدم.»‌

با شنیدن این پیام فرمانده لشکر که یک عبارت بیشتر نبود، همه توان گرفتیم. سپس فرمانده لشکر ادامه داد:«اکنون او به شما فرمان حرکت می‌دهد!»‌

«او» شهید مهدی باکری، فرمانده قبلی لشگر عاشورا بود. با شنیدن این دستور، همه از جا بلند شدند و به طرف جاده حرکت کردند؛ نام شهید باکری نیرو دهنده ادامه راهنمان شد. چند متر جلوتر که رفتیم،‌به خاکریزی نیم متری که از سطح زمین برمی‌آمد- رسیدیم و بالایش رفتیم و دیدیم خاکریز نیست و جاده است و درست آمده‌ایم. چقدر هم نزدیکش بودیم که خبر نداشتیم!

روی جاده، در پی تلاقی با بچه‌های لشکر نجف، این طرف و آن طرف رفته، زیر منورها همدیگر را صدا می‌زدیم: «برادر، برادر!»

جواب شنیدیم و به دنبال صدا رفتیم. به صدای گمشده هم جواب دادیم و پیش رفتیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم. با لهجه‌های ترکی و نجف آبادی خوش و بش کردیم.

... چه لذتی!‌ چه لحظات روحانی و نشا‌ط‌ آوری؛ اتحاد نیروهای حزب‌الله! خدایا، اگر روزی تمام نیروهای در اشتیاق تو، این طور متحد با هم بیامیزند، آیا کفر و سیاست زور و فریب جهانی، توان خروج از این محاصره الهی را خواهند داشت؟ به فرماندهی مژده دادیم که الحاق حاصل شد.  چه کلمات جالبی؛ الحاق، تلاقی، اتحاد...

در کنار جادّه، جهت پدافند، سنگرهای انفرادی کندیم و لودر و بولدوزرها نیر آمدند تا خاکریز کنار جادّه را بزنند. خاکریز باید-به هر قیمتی-زده می‌شد.

سکوت را صدای شلیک و انفجار توپها و خمپاره‌های خودی دشمن، مدام بر هم می‌زد و من از داخل کانال، نظاره‌گر صحنه بودم.

بچه‌های مهندسی شروع به کار کردند. در سمت چپ، بلدوزر و سمت راست، لودر مشغول بودند و دشمن از رو به‌رو با کالیبرهای نیمه‌سنگین، به طرف دستگاه‌ها شلیک می‌کرد. در این میان،‌ زیباترین صدایی که هر رزمنده مشتاق شنیدنش است، چیست؟ بی‌تعارف، صدای موتور، تیغ و بیل این دو دستگاه! خدایا. اگر یکی از اینها را منهدم کنند یا از کار بیفتد، چه می‌شود؟ راستی چه غوغایی می‌شود!

آنها از ساعت یازده شب زیر آتش سنگین دشمن مشغول کار بودند. کم‌کم هوا می‌خواست سیاهی غلیظ جامعه‌اش را بتکاند که حرکت لودر  متوقف شد! سرم را که بالا آوردم، دیدم تیر به سر لودرچی اصابت کرده و سرش به روی شاخه خم شده است! با توقف لودر، قلبم می‌خواست بایستد. مو بر تنم راست شد. داشتم خود را می‌باختم و دلم شور می‌زد. آخر آنچه نباید می شد، شده بود! خدایا، نکند رمضان تکرار شود؛ آنجایی که تانک‌های بی‌رحم دشمن، بچّه‌ها را به خاطر نداشتن خاکریز زیر گرفتند و آنها را مظلومانه له کردند و پیش آمدند!

در همین افکار نا امید کننده بودم که دیدم یکی از بچّه‌های مهندسی-رزمی لشکر بالای لودر پرید. اوّل با بوسه‌ای بدن مطهّر راننده را بیرون کشد و بلافاصله مشغول ادامه مأموریت او شد. نفس بلندی برآوردم. دلم می‌خواست از جایش کنده شود. می‌خواستم برخیزم و رویش را-نه، پایش را-ببوسم. گام بی‌تردیدش را که شهادت برادر همراهش را دید و نلرزید، می‌خواستم...؛ اما راستش جرأت این که سرم از کانال بیرون بیاید، در من نبود؛ چه رسد رفتن تا کنار او که سه متر بالاتر از من کار می‌کرد!

مرتّب نگاهم بر ساعت می‌چرخید و زمان زودتر از خاکریز پیش می‌رفت. سفیدی مخبر صادر در افق نمایان می‌شد. هنگام نماز بود و لحظه‌های عروج و سخن گفتن نیازمندانه صبحگاهان با سخاوت مطلق. یکباره بولدوزر متوقف گردید! حسّاس شدم که در این دقایق سرنوشت‌ساز، چه پیش آمده است؟ سرک کشیدم. دیدم راننده ایستاده و از گرد و غبار روی روپوش موتور تیمّم می‌کند. خدایا،‌هوا دارد روشن می‌شود، خیلی دیر است، چه خواهد شد؟ اگر او بخواهد برای نماز پائین بیاید، آن وقت...

دیدم دوباره بلدوزر راه افتاد و تیغش به سرعت بالا و پائین می‌آید. بلدوزرچی با حرکت دستگاهش، نماز عشق را قامت بست. نماز می‌خواهد و خاکریز را بالا می‌آورد.فکر می‌کنم در آن لحظات، یکی از باشکوهترین و کم‌نظیرترین صحنه‌های تاریخ پیاده می‌شد. 

در آخرین لحظات و دمدمای طلوع و روشنایی، حفر خاکریز هم کم‌کم به اتمام می‌رسید. گویی در آن هنگام، دوگونگی فاصله زمان و مکان، به هم می‌پیوست. به چهره‌اش نگریستم؛ روحش از شادی پنهانی می‌خواست پر بگیرد؛ بشّاش بود و گل‌انداخته. بلدوزر و بلدوزرچی هر دو در آخرین تلاش‌ها بودند و شادمان؛ امّا بلدوزرچی به این شادی قانع نبود و مزد دیگری می‌طبید! نمی‌دانم در پایان راز و نیاز عاشقانه‌اش با خدا چه گفته بود؛ من که چیزی نمی‌شنیدم، تنها استجابت دعایش را دیدم که انفجاری و عروجی بالاتر از نمازش...

بلدوزر بدون راننده به سوی ما در حرکت بود. درحالی که از جلو این غول آهنی فرار می‌کردم، بلدوزرچی را دیدم که کناری آغشته خون به خاک افتاده و با سجده نهایی، بر اوج اتصال به معبود رسیده است. کار همه چیز تمام شده بود؛ خاکریز، بلدوزر و بلدوزرچی.

صبح به سنگر فرماندهی برگشتم تا آخرین گزارش‌های شب قبل را به اطلاع فرمانده برسانم. بین راه، حاج‌آقا یوسفی را دیدم که زیر آتش دشمن، با چه شهامتی، زخمی‌ها و شهدای شب گذشته را جمع‌آوری می‌کردند. وقتی با موتور از کنارش می‌گذشتم، به احوالپرسی دستی تکان داده و خسته نباشید گفتم. حاج‌آقا یوسفی صدایم زد؛ ولی چون کار واجبی داشتم، گفتم بر می‌گردم.

نزدیکی‌های سنگر فرماندهی، روحانی سیّد و مسنّی که بغل خاکریز نشسته بود، به من سلام کرد. خیلی خوشم آمد. ایستادم و جواب سلام دادم و گفتم: «حاج‌آقا، اگر جایی می‌خواهید بروید، شما را برسانم.»

گفت: «نه پسرم. من اینجا نشسته‌ام و هر که از خط مقدّم می‌آید، سلام و خسته نباشی می‌گویم.»

با تعجب گفتم: «حاج آقا جان، این جا سه راهی است و دشمن بیشتر از جادّه‌های دیگر، اینجا را خمپاره می‌زند؛ بهتر است برویم به سنگر.»

با مهربانی جواب داد:«دوست دارم همین‌جا بنشیم و به احوالپرسی بچه‌های رزمنده مشغول باشم؛ شما بفرمائید...»‌

به سنگر فرماندهی رفتم و گزارش ما وقع شب پیش را دادم و بعد به وسیله بیسیم با حاج‌آقا یوسفی تماس گرفتم.

-حاج‌آقا یوسفی، خودتان هستید؟

-بله جانم، امری داشتید؟ بفرمایید.

-چون کار داشتم، نتوانستم بایستم؛ امّا بگذار اوّل من حرفم را بزنم، بعد هر امری بود، شما بفرمائید. راستش حاج‌آقا من از فعالیتهایتان خیلی خوشم آمده و به این خاطر می‌خواهم مادر زنم را به شما بدهم!

-دستت درد نکند!

کمی خندیدیم و شوخی کردیم.

-از جلو چه خبر؟

-خوب. خاکریز را بچّه‌ها زدند و خط تثبیت شده است.

-باچند شهید و مجروح؟

-فقط دو نفر راننده سنگرساز!

و خداحافظی کردیم. حدود پانزده دقیقه بعد، با حاجی یوسفی کار داشتم. وقتی تماس گرفتم، بیسیمچی گفت:«حاج آقا رفت به موقعیت خودش!»

 همه با شنیدن این پیام متوجه شدیم که حاجی یا شهید، یا زخمی شده است. بیشتر که تحقیق کردیم، فهمیدیم حاجی هم شهید شده است و مهمان دیگر یاران آسمانی.

به یاد حرفهای دو شب پیش او افتادم که گویا خبر داشت مسافر است؛ چون یک هفته قبل قرار بود به مرخصی برود که از همه خداحافظی کرد و رفت. فردای آن آماده باش زدند و مسئولان در تماس با او خواستند مرخصی نرود و به ستاد عزیمت کند. حاجی به خاطر مسائل جنگ، خانواده‌اش را به دزفول آورده بود و به اتفاق آنها می‌خواست به مرخصی برود. همین که سوار ماشین می‌شود، با صدای تلفن مسئول ستاد بر می‌گردد که به وی می‌گویند قرار شده با هم باشیم و مرخصی نروید...

بعد حاجی تعریف می‌کرد که وقتی زنگ تلفن را شنیدم، فوری از ماشین پیاده شدم. انگار می‌فهمیدم زنگ تلفن از رفتن من شکوه دارد و می‌گوید:«حاج آقا کجا می‌روی؟‌برگرد، تو دیگر فسیل شده‌ای!»‌

بعد از صحبت تلفن، وقتی رفتم تا به خانم و بچه‌ها بگویم دیگر ماندگار شده‌ایم، دیدم خانم می‌آید. گفتم:«حاج خانم چرا برگشتی؟»

گفت:«وقتی تلفن زنگ زد، من دلم ریخت. فهیمدم که از رفتن خبری نیست؛ برای همین آمدم.»

گفتم:«بارک‌الله، خوب فهمیدی خانم!»

وقتی جریان تلفن را تعریف می‌کرد، می‌گفت:«ای خدا،‌چه می‌شد من هم شهید می‌شدم؟ شما را به خدا مرا دعا کنید؛ التماس دعا دارم. در حمله‌های قبلی، خودم را به هر آب و آتشی زدم؛ ولی طوری نشدم. دعا کنید بلکه این دفعه نصیبم شود.»‌

وصیت نامه جالبی داشت که در قسمتی از آن به مسئولان لشکر نوشته بود:

«... دوست دارم پس از شهادت، تمام وسایل خانه‌ام را پشت کامیون بگذارید و همه بچه‌هایم را وسط اسبابها سوار کنید و بگوئید حاجی گفته، از دزفول تا اردبیل، هر چه می‌خواهید، گریه کنید؛ امّا وقتی به اردبیل رسیدید، گریه تمام؛‌تا آخر عمرتان..»

وصیت‌نامه وقتی به دست مسئولان رسید که خانواده‌اش را با یک ماشین سواری، از دزفول به اردبیل فرستاده بودند... 

*راوی:هدایت الله بهبودی
فارس

 

دوشنبه 17 شهریور 1393  3:09 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها