0

قسم خوردن اسمال یخی بر سر ناموس در اردوگاه اسارت بعثی‌ها

 
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

قسم خوردن اسمال یخی بر سر ناموس در اردوگاه اسارت بعثی‌ها

وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذّب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آنها تشر زدند که چرا جا باز می‌کنید و روی دست و پای هم نشسته‌اید و با اسلحه‌هایشان برادرها را از هم دور می‌کردند. نگاه‌های چندش آور و کش‌دارشان از روی ما برداشته نمی‌شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل‌های پرپشت، بلند شد و با لهجه‌ی غلیظ آبادانی، جواد را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن!

 

رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من می‌گن اسمال یخی، بچه‌ی آخر خطم نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هرخطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم می‌خوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مُردن و با غیرت و شرف مُردن برای ما افتخاره. دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت: ما به سبیلمون قسم می‌خوریم. چشمی که ندونه به ناموس مردم چطوری نگاه کنه مستحق کور شدنه. وقتی شما زن‌ها رو به اسارت می‌گیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده که بتونه معنی ناموس رو بفهمه و غیرت رو معنی کنه. شرف پیش شما به پشیزی نمی‌ارزه. این چه مسلمانیه، آی مسلمان‌ها...

 

سربازها او را می‌دیدند که چگونه رگ گردنش برآمده و خون جلوی چشمش را گرفته است. از جواد پرسیدند: یالا ترجم، شی گول؟ نخسر علیه رصاصه(یالا ترجمه کن، چی می‌گه، خرجس یه گلوله است).

 

برادر عرب زبان نمی‌دانست چگونه این همه خشم و عصبانیت را تلطیف و بعد ترجمه کند. مِن و مِن می‌کرد. نمی‌دانست چه بگوید که اسمال یخی گفت: کا، می‌ترسی از ناموست دفاع کنی؟ زنده بودن هنر نیست. جوانمرد زندگی کردن هنره...

 

جواد رو کرد به بقیه‌ی برادرها و با لهجه‌ی غلیظ عربی گفت: آقا بگیریدش ترمزش بریده!

 

- تو حواست باشه از ترس مردن کوردل نشی، کوردل که شدی لال هم می‌شی، بی دست و بی‌پا هم می‌شی، ناموستون رو اسیر کنند و بندازن جلوتون و شما هم ساکت بشینید و خوشحال باشید که هنوز زنده‌اید و نکشتنتون.

 

هنوز صدای جوانمردی و غیرت او را می‌شنیدیم که دستور دادند از گودال بیرون بیاییم. ما را به گوشه‌ی دیگری بردند؛ جایی که هم زیر نظر آنها بودیم و هم کمی از بقیه فاصله داشتیم. بیشتر از خودم دلم به حال برادرهایم سوخت. چه زجری می‌کشیدند وقتی ما را اسیر دست دشمن می‌دیدند. خودم مهم نبودم، دلم به حال خانواده‌ام می‌سوخت. چه کسی می‌خواست خبر اسارت مرا به مادرم بدهد.

 

آقا چه حالی پیدا می‌کرد اگر می‌شنید؟ کریم و سلمان چه می‌کردند؟ رحیم طاقت شنیدن اسارت مرا نداشت. بیچاره سید! کسی را انتخاب کرده بود که جنگ حتی به او فرصت فکرکردن و پاسخ دادن نداده بود.

 

دو برادری که لحظاتی قبل از ما به اسارت در آمده بودند، یکی مرد میان‌سالی بود که دوستش را از پشت بسته بودند و از صورتش خون می‌چکید. نمی‌دانستم کدام قسمت از صورتش ترکش خورده است. برادر دیگری که حدود 26 سال داشت، در لباس تکاوری با قامتی بلند و درشت و چهره‌ای رنگ پریده و چشمانی بی‌رمق بر خاک افتاده بود و خاک زیر پایش سرخ شده بود. با دیدن این دو برادر مجروح در یک لحظه موقعیت خودم را فراموش کردم و از یاد بردم اسیرم و این سرباز دشمن است که با اسلحه بالای سرم ایستاده است.

 

با دندان دست‌هایم را باز کردم. سپس دست خواهر بهرامی را نیز باز کردم. هرچه سرباز فریاد می‌زد گویی گوشی برای شنیدن نداشتم. تکه‌ای باند را که برای احتیاط دور جوراب و پایم بسته بودم، باز کردم و با آبی که در قمقمه‌ی کمری تکاور مجروح بود، صورت خون آلودش را شست و شو دادم. از ناحیه‌ی چشم شدیداً آسیب دیده بود. بعد از شست و شوی چشم‌هایش مقداری گاز استریل را که به همراه داشتم روی زخم گذاشتم تا خونریزی‌اش موقتًا قطع شد. ولی این مقدار گاز فقط برای یکی از چشمان او کافی بود. برادر دیگری چند متر آن طرف‌تر بر زمین افتاده بود. به سمت او دویدم. سرباز بعثی پی در پی فریاد زد: ممنوع، ممنوع و من هم در پاسخ فریاد زدم: مجروح، مجروح.

 

با خودم گفتم هرچه باداباد، مگر من برای کمک به این مجروحان به آبادان برنگشته بودم؟ مگر برای ماندن در بخش به خانم مقدم التماس نمی‌کردم. تکاور هر لحظه رنگ پریده‌تر می‌شد. اسمش را از روی لباسش خواندم: تکاور میراحمد میر ظفرجویان. از شدت بغض داشتم خفه می‌شدم. خون چنان در رگ‌هایم به جوش آمده بود که احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است خون بالا بیاورم.

 

دکمه‌های لباسش را باز کردم، از ناحیه‌ی شکم آسیب جدی دیده بود. دل و روده‌هایش پیدا بود. تمام لباسش غرق خون بود. خواهر بهرامی پاهای او را بالا گرفت اما با دست‌های خالی چه می‌توانستم بکنم. هرچه از بعثی‌ها خواستیم آمبولانس خبر کنند و او را به بیمارستان انتقال دهند جواب می‌دادند: اصبروا، یجی، بالطریق! (صبر کنید، می‌آید، توی راه است). با گذشت زمان ما بی قرارتر و عصبانی‌تر می‌شدیم و بر سر سرباز فریاد می‌زدم و درخواست آمبولانس می‌کردیم.

 

برادر میرظفرجویان می‌گفت: از آنها چیزی نخواهید.

 

پشت سر هم ذکر می‌گفت و صدام را نفرین می‌کرد. با فشار کف دست‌هایم بر روی شکمش، جلوی شدت خونریزی را گرفته بودم. تمام پایین مانتو مقنعه‌ام به خون این برادر تکاور آغشته شده بود. مستأصل شده بودم.چندمتر آنطرف‌تر یکی از منازل شرکت فاسترویلر را دیدم که درش باز بود. به خواهر بهرامی گفتم:می‌خوام برم داخل این خونه. شاید بتونم پارچه تمیز یا وسایل ضدعفونی پیدا کنم و زخم رو ببندم.

 

خواهر بهرامی گفت: خطرناکه. ممکنه نیروهای عراقی اونجا مستقر شده باشن.

 

برگشتم و به گودالی که برادران درآن اسیر بودند نگاه کردم. هنوز همه‌ی چشم‌ها با نگرانی به ما خیره بودند. به پشتوانه‌ی غیرت نگاه آنها احساس امنیت کردم. بلند شدم که داخل خانه بروم اما برادر میر ظفرجویان چیزی زمزمه می‌کرد. صدایش آرام شده بود. به سختی متوجه شدم که می‌گوید: جایی نرید، اینجا امنیت نداره.

 

از اینکه تکاوری با تنی مجروح به خاک افتاده بود و هنوز غیرت و مردانگی در صدایش موج می‌زد احساس غرور می‌کردم و برای زنده بودنش بیشتر به دست و پا افتادم. دست‌های خونی‌ام را به سرباز عراقی که بالای سرمان ایستاده بود نشان دادم و به او فهماندم که می‌خواهم دست‌هایم را بشویم. اجازه داد داخل خانه رفتم. در آستانه‌ی در، روی یک چوب لباسی حوله‌ی بزرگ سفیدی دیدم. بی آنکه جلوتر بروم سریع حوله را کشیدم و برگشتم. سرباز فهمیده بود که شست و شوی دست بهانه است اما نمی‌دانم ذاتش خوب بود یا تحت تاثیر قرار گرفته بود؛ اصلاً به روی خودش نیاورد.

 

سرباز عراقی را نمی‌دیدیم فقط لوله‌ی تفنگش بود که به تناسب جابه‌جایی ما، جا به جا می‌شد. حوله را به سختی دور شکمش پیچیدیم. آنقدر خون از دست داده بود که بدنش شل و سنگین و لب و دهانش خشک شده بود و آب طلب می‌کرد. خواهر بهرامی به سرباز گفت: مای، مای(آب، آب)

 

میرظفرجویان دوباره گفت: از اینها چیزی طلب نکنید، اینها کثیف هستند.

 

ته قمقمه هنوز کمی آب مانده بود؛ آن را دور لب و دهانش ریختم.

 

پرسیدم: سید بچه‌داری؟

 

با تکان سر گفت: بله

 

مثل اینکه دلش می‌خواست از بچه‌اش حرف بزند. گفت: اسمش سمیه است.

 

اشکی به آرامی از گوشه‌ی چشمشش سُر خورد. از خودم بدم آمد. من که نتوانسته بودم جلوی خونریزی‌اش را بگیرم، دیگر چرا او را به یاد دخترش انداختم. چشم‌هایش را به سختی باز نگه داشته بود.

 

جمله‌ای که به سختی ادا کرد این بود: به دخترم سمیه بگویید پدرت با چشمان باز شهید شد و به آرزویش رسید.

 

قلبم از شنیدن این جملات آتش گرفته بود.

 

در همین حین صدای چند هواپیما سکوت منطقه را در هم شکست. برادران اسیری که در گودال بودند خوشحال شدند. فکر می‌کردند اینها هواپیماهای خودی‌اند که برای آزاد کردن ما آمده‌اند.

 

گفتم: سید، تو تکاوری، همه منتظر تو هستند، اینجا که عراق نیست، اینجا خاک ایران است. تا چند ساعت دیگر نیروهای خودی می‌آیند و همه‌ی ما آزاد می‌شویم و بر می‌گردیم و خبر پیروزی را خودت به سمیه و مادرش می‌دهی.

 

دوباره گفت: لعنت بر صدام.

 

برادری که از ناحیه‌ی چشم آسیب دیده بود وقتی شنید سید به صدام نفرین می‌فرستد گفت: سید اینا می‌فهمن چی می‌گی، تقیه کن.

 

اما سید این بار با صدایی بلندتر از عمق وجودش گفت: لعنت بر صدام!

 

حوله‌ی سفید دور کمرش پر از خون شده بود. جابه‌جا کردن حوله به سختی انجام می‌شد. تقریباً سه ساعت طول کشید تا آمبولانس آمد. ابتدا به طرف گودالی که برادرها در آن بودند، رفت. چند نفر از آنها را که از ناحیه‌ی سر و صورت و دست و پا مجروح شده بودند سوار کرد و بعد از همه سراغ سید تکاور آمدند. تقاضای برانکارد کردم.

 

گفتند: خودش باید سوار شود، نمی‌دانستم مجروحی که قدرت باز نگهداشتن  پلک‌هایش را نداشت، چگونه می‌توانست با پای خودش سوار آمبولانس شود. هرچه می‌گفتم برانکارد بیاورید توجهی نداشتند. آمبولانس بدون برانکارد و بدون هیچ‌گونه وسایل کمک‌های اولیه و پزشکیار آمده بود. آن موقع هنوز دشمن را نمی‌شناختم.

 

دست به کمر ایستاده بودند و می‌گفتند بگذاریدش توی آمبولانس.

 

من و خواهر بهرامی هرچه تلاش کردیم نتوانستیم بلندش کنیم. هر پنج مجروح داخل آمبولانس با دیدن این صحنه پیاده شدند و به کمک ما آمدند. هرکس گوشه‌ای از بدنش را گرفت و او را داخل آمبولانس گذاشتند. دوباره حوله را جا به جا کردم و به برادر که کنارش بود گفتم: این تکاور سید است، به خاطر خدا دستت را روی زخمش بگذار و فشار بده تا شدت خونریزی کمتر شود و به بیمارستان برسد.

 

برای آخرین بار دستم را بر زخمش گذاشتم و «امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء» خواندم. چشمانش را باز کرد و گفت: «خواهر این راه زینب و سید الشهداست». خون توی بدنم خشکید؛ خیلی به موقع بود. در آن ساعات بهت و ناباوری، احتیاج داشتم که کسی مدام بگوید این راه زینب و سیدالشهداست، صبوری کنید.

 

خیلی تلاش کردم از آمبولانس پیاده نشوم و تا بیمارستان با آنها همراه شوم اما به زور اسلحه‌ی عراقی‌ها و اصرار برادرها پیاده‌شدم. اصرارم برای حمل مجروحی که از ناحیه‌ی چشم آسیب دیده بود بی‌فایده ماند.

 

وقتی پیاده شدم دوباره سرباز با لوله‌ی تفنگش ما را به سمت آنکه چشمش مجروح شده بود هُل داد. در این چند ساعت از بس لوله‌ی تفنگشان را به تن و بدنمان کوبیده بودند، استخوان‌هایمان درد گرفته بود. آخرین صحنه‌ای را که در لحظه‌ی پیاده شدن از آمبولانس و بسته شدن در دیدم به خاطر سپردم.

 

پسری را در آمبولانس دیدم که بیست ساله به نظر می‌رسید. کتف چپش تیرخورده بود و زیرپوش سفید رکابی به تن داشت. محاسن مشکی و قامتی متوسط داشت. بر بازوی دست راستش که آن را با کمربندش به گردن آتل کرده بود، خالکوبی رستم و مارزنگی جلب توجه می‌کرد. سعی می‌کردم قیافه‌ها را به خاطر بسپارم اما آنقدر در آن چند ساعت قیافه‌های خودی و غیرخودی و درهم و برهم دیده بودم که نمی‌توانستم همه‌ی آنها را به ذهن بسپارم.

 

دوباره پیش خواهر بهرامی و آن مجروح برگشتم. صورت و چشم‌های مجروح پر از خون شده بود. وقتی سرش را پایین می‌گرفت خونریزی همراه با درد بسیار زیاد شدت می‌گرفت. جایی را نمی‌دید. من و خواهر بهرامی کنارش نشستیم. گفتم: امن یجیب بخوان تا دردت تسکین پیدا کند. چرا جلو نیامدی و تلاش نکردی سوار آمبولانس شوی و با آنها به بیمارستان بروی؟ ممکن است چشم‌هایت را از دست بدهی.

 

- صلاح نبود.

 

تعجب کردم: چی؟ از اینجا ماندن که بهتر بود. اینجا حتی وسایل کمک‌های اولیه هم نداریم و با فشار دست می‌خواهیم خون‌ریزی را بند بیاوریم.

 

پرسیدم: شما با هم اسیر شدید؟

 

گفت: من و میرظفرجویان و مجید جلال‌وند و عبدالله باوی با هم بودیم.

 

به آرامی گفت: عراقی‌ها کجا هستند؟

 

- آن طرف ایستاده‌اند.

 

- صدای ما را می‌شنوند؟ چند نفرند؟

 

- چرا می‌پرسی؟

 

- در یک فرصت مناسب کیفم را از جیب شلوارم بیرون بکشید و آن را از بین ببرید. اگر آن را از بین ببرید راحت می‌شوم و درد چشمانم را تحمل می‌کنم.

 

- مگر شما را تفتیش نکردند؟ مگر جیب‌های شما را خالی نکردند؟ شما اسلحه دارید؟

 

گفت: نه، چندتا ماشین را با هم گرفتند. چون مجروح بودم فقط دست‌هایم را بستند و اینجا انداختند.

 

کفش‌های خواهر بهرامی، کفش‌های سفید تابستانی پرستاری بود که روی سطح آن سوراخ‌های ریزی داشت. هردویمان در یک وضعیت نشسته بودیم. پاها را جفت کرده و زانوها را در بغل گرفته بودیم. نگاهمان به زمین خیره بود. به همه چیز فکر می‌کردم، به گذشته و به آینده‌ی نامعلومی که در پیش داشتم. بی اختیار از روی زمین دانه دانه سنگریزه بر می‌داشتم و در سوراخ‌های کفش‌های او فرو می‌کردم. تمام سطح کفش‌های خواهر بهرامی پر شده بود از سنگریزه. وقتی هر دو کفش‌ها از سنگریزه پر شده یکباره گفت: راستی چی شد منو مریم معرفی کردی، آخه اسم خواهرم مریمه، من می‌تونم هر اسمی داشته باشم به جز مریم!

 

- طوری نیست منم اسم خواهرم مریمه، اسم کوچیکت چیه؟

 

- شمسی

 

- ولی از این به بعد تو می‌شی‌خواهرم و من تو رو مریم صدا می‌کنم.

 

مریم انگار که به خواهر کوچکترش می‌توپد گفت: معصومه تو چه بی‌خیالی! می‌بینی که اسیر دشمن شدیم اما تو یاد بچگی‌هات افتادی؟ دلت می‌خواد سنگ‌بازی کنی؟ تقریباً نیم ساعته داری سنگریزه توی این کفش‌ها فرو می‌کنی. متوجه نشدی این سرباز عراقی نزدیک اومد و نگاه کرد ولی چیزی نفهمید و رفت.

 

سرم را چرخاندم. دیدم راست می‌گوید؛ سرباز عراقی نگاه و لوله‌ی تفنگش را از ما برگردانده بود. حالا فرصت خوبی بود. کمی به مجروح نزدیک شدم. دستم را در جیبش فرو بردم و هرچه بود در آوردم. کاغذها را خواندم؛ نامه‌ای مربوط به ستاد جنگ به همراه یک قرآن کوچک جیبی (جزء سی‌ام قرآن) بود.

 

گفتم: اینکه قرآنه، اون کاغذا هم نامه‌ی ستاد جنگه.

 

گفت: معطل نکن، کارت شناسایی‌ام تو جیب عقب شلوارمه.

 

به آرامی و بدون چرخش سر، در پناه مریم با یک دست سنگریزه بر می‌داشتم و با دست دیگر کارت شناسایی را بیرون کشیدم. روی کارت نوشته بود دکتر هادی عظیمی، درجه: سرهنگ، پست: رئیس بیمارستان نیروی دریایی خرمشهر.

 
جمعه 14 شهریور 1393  3:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها