0

ماجرای ترکش بی‌صدای خمپاره ۶۰ که جمجمه‌ام را شکافت

 
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

ماجرای ترکش بی‌صدای خمپاره ۶۰ که جمجمه‌ام را شکافت

جانباز جعفری‌منش روایت می‌کند: دستم را گذاشتم روی زمین که بلند شوم. هنوز نیم‌خیز بودم که یک ترکش خورد توی سرم. ترکش کلاه و چفیه‌ام را سوراخ کرده و وارد جمجمه‌ام شده بود.


 محمد جعفری‌منش، جانبازی 70 درصدی و دیابتی است. فشار خون دارد. هر دو کلیه اش را از دست داده و چشم چپش تخلیه شده است. سینوس‌های صورتش را تخلیه کرده‌اند. کام دهان ندارد. مچ دست راست و چپش ترکش خورده است. هر دو کتف و ساعدهایش هم ترکش خورده‌اند. قسمتی از جمجمه اش را قبلا ترکش برده است. او می‌گفت: «انگشت کوچک پای چپم را با انبردست کندیم. چون هر موقع می‌خواستم جوراب بپوشم، سختم بود. احساس می‌کردم تا مغز سرم می‌سوزد. خودم زورم نرسید. انبردست را دادم دست آقا رضا و گفتم تو زورت بیشتر است. کندیمش. خون که زد بیرون، با گاز استریل بستیمش. یواش یواش درست شد. الان هم یک بند ندارد.». بعد از چند مدت پای چپش را قطع کردند. همان پایی که قبلا کف و مچش ترکش خورده بود. هنوز هم آهنگران که گوش می‌دهد، موهای تنش سیخ می‌شود و احساس می‌کند خط مقدم است. محمد هنوز در ارتفاع 1904 است.

برخی خاطرات شگفت‌ انگیز  این شهید زنده در کتاب «مردی که در ارتفاع ماند» از زبان خود او آمده است. یکی از این خاطرات درباره نحوه مجروحیت این جانباز از ناحیه سر است که در ادامه می‌آید:

در کوه‌های مریوان که مستقر شدیم گردان ما یک جایی بود زیر دل کوه که آنجا سه گردان مستقر بود. برای بمباران می‌آمدند ولی نمی‌توانستند کاری کنند و می‌رفتند. جای دیگر را می‌زدند. بمب خوشه‌ای می‌ریختند که وقتی می‌آید هزار تکه دارد و پخش می‌شود و همه را می‌گیرد. فرمانده لشکر یک تدبیری اندیشیده بود و ما را زیر دل کوه مستقر کرده بود. کنارش هم چشمه بود. چون زمستان هم بود آنجا زیر کوه گرم‌تر از جاهای دیگر بود. شب که می‌شد بچه‌ها با خدا راز و نیاز می‌کردند. برنامه دعای کمیل و توسل هم بود تا یازده یا دوازه شب که می‌خوابیدند و دوباره ساعت سه و نیم یا چهار قبل از اذان از خواب بیدار می‌شدند. بعضی‌ها نماز شب می‌خواندند. بعضی‌ها هم گوشه و کنار قبر کنده بودند و در قبر می‌خوابیدند و راز و نیاز می‌کردند.

در طول روز هم به ما آموزش‌های لازم را در مورد موقعیت جغرافیایی و وضعیت دشمن و راه‌هایی که باید می‌رفتیم می‌دادند. کم کم به زمان عملیات نزدیک شدیم. در منطقه کوه‌های پنجوین دشت وسیعی بود که قبلا لشکرهایی مثل لشکر 17 علی‌ابن ابی‌طالب، لشکر خراسان و لشکر قزوین جاهایی از منطقه را گرفته بودند. عراقی‌ها عقب نشینی کرده بودند و رفته بودند روی ارتفاعات. حتی کشته‌های عراقی‌ها آنجا مانده بود و بوی گند گرفته بود.

عراق هم گرای آن منطقه را داشت. روز موعود وقتی ناهار خوردیم بچه‌ها حاضر شدند، به ما گفتند حاضر شوید. وقتی ما حرکت کردیم حدود پنج شش ساعت توی تاریکی مطلق بودیم. حتی نور ماه هم نبود. کسانی که از قبل مسیر را شناسایی کرده بودند ما را هدایت می‌کردند. بعضی وقت‌ها چراغ قوه کوچکی را روشن می‌کردند و علامت می‌دادند تا بچه‌ها پرت و پلا نشوند. رسیدیم و مستقر شدیم. از آنجا باید عملیات والفجر4 را آغاز می‌کردیم. اول ارتفاعات 1800 قرار داشت و بعد 1864 بود. ما باید در 1904 مستقر می‌شدیم. بلندترین ارتفاعات که دست ما بود 1800 بود که نیروها مستقر شده بودند. بعد در 1864 هم مستقر شدند. بعد از طی این  ارتفاعات همین طور که مسیر را طی می‌کردیم اولین درگیری با عراقی‌ها شروع شد. می‌خواستیم ارتفاعات را بالا برویم که عراقی‌ها متوجه شدند. درگیر شدیم و آن‌ها فهمیدند که عملیات است.

1800 و 1864 درگیر شدند ما هم چند تا سنگر را رد کردیم و خواستیم برویم بالا که متوجه شدیم با آرپی جی می‌زنند. آرپی‌جی به یکی از بسیجی‌ها خورد و تکه تکه شد و بلافاصله هم سنگر خاموش شد. حرکت کردیم و رفتیم. دوباره سنگر بعدی درگیر شدیم. نفراتی که توی سنگر بودند عقب نشینی می‌کردند و می‌رفتند پشت تیربارهایشان و شروع می‌کردند به شلیک کردن. ما از پایین می‌رفتیم بالا و آن‌ها از بالا شلیک می‌کردند یعنی کاملا بر ما مسلط بودند. ارتفاعات هم طوری بود که باید از لای درزها و شیارها می‌رفتیم بالا. اگر ما را می‌دیدند می‌زدند. خمپاره و منور هم دائما بالای سرمان روشن بود. نمی‌شد بالا رفت. یعنی هرکس می‌خواست بلند شود و حرکت کند قشنگ مشخص بود و تک تیرانداز می‌زدش. فرمانده گروهان آمد و گفت: «بچه‌ها کار یک مقدار خراب شده؛ ما می‌خواستیم سنگرهای کمیت را رد کنیم بلکه مستقیم با عراقی‌ها درگیر نشویم ولی الان وضعیت فرق کرده و آن‌ها هوشیار شده‌اند. حالا دشمن می‌خواهد شما را براند توی مخفیگاه‌ها و از پشت سنگ‌ها می‌زند».

من و شهید غیبی همراه هم بالا می‌رفتیم. شهید غیبی هیکلش درشت بود. قوی هم بود. ما جزء نفرات اول بودیم. البته نفراتی در موازات ما هم بودند. شیارهای مختلفی وجود داشت که از آن‌ها جلو می‌رفتیم. تصور من این بود که حالت خط شکن پیدا کرده‌ایم. وقتی پشت سرم را نگاه می‌کردم می‌دیدم بقیه پشت سر ما هستند. بچه‌های ما هم خمپاره منور می‌زدند و او را نشانه می‌رفتند. نفری که پشت تیربار بود از سینه به بالا زیر نور خمپاره منور مشخص شد و بچه‌ها ما بیست نفری شروع می‌کردند به تیراندازی که عراقی‌ها را بزنند. تیک تیراندازهای دوطرف پشت سنگ‌ها کمین گرفته بودند. آن‌ها تک تیراندازهای ما را می‌زدند و تک تیراندازهای ما آن‌ها را.

من و شهید غیبی در همین اوضاع از بالای درزها و بین شیارها می‌رفتیم بالا تا رسیدیم پشت میدان مین. سی متری نوک قله بودیم که من دیدم دیگر جای رفتن نیست. اگر می‌رفتیم روی مین تکه پاره می‌شدیم .من پشت میدان مین همانجا نشستم. گفتم بگذارید شیار پیدا کنم از شیار برویم بالا. می‌دانستم جاهایی که سنگ  است نمی‌توانند مین کار بگذارند ولی جاهایی که خاک بود مین را می‌توانند مخفی کنند. به محض اینکه پا می‌رفت روی مین قطع می‌شد یا اگر مین ضد تانک بود اگر صد کیلو بار رویش می‌رفت منفجر می‌شد. عراقی‌ها برای اینکه نیروهای ایرانی را متوقف کنند از پشت قله 1904 با خمپاره می‌زدند خمپاره 120، خمپاره 80، خمپاره 60. خمپاره 60 اصلا صدا ندارد. من گشتم و یک شیار باریک پیدا کردم که کمی آب به اندازه یک شیر آب تویش جاری بود. فاصله‌اش هم با جایی که ما بودیم 15 متر بود. به ما نزدیک بود اما خیلی باریک بود. احتمال اینکه عراقی‌ها ما را بزنند زیاد بود. به شهید غیبی گفتم این شیار را پیدا کرده‌ام. گفتم تویش آب است سنگی هم هست پس مین نیست. اگر موافقی برویم بالا. گفت باشه.

من دستم را گذاشتم روی زمین که از جایم بلند شوم هنوز نیم خیز بودم و زانوی راستم روی زمین بود که ترکش خورد توی جمجمه‌ام. البته سرم را با چفیه بسته بودم و کلاه کاموایی داشتم اما ترکش کلاه و چفیه را سوراخ کرده بود و وارد جمجمه‌ام شده بود. جمجمه‌ام را هم سوراخ کرده بود. خمپاره 60 خورده بود کنارمان و من فقط زمانی که در حال بلند شدن بودم این را فهمیدم و توانستم بگویم سرم. اگر خمپاره 120 بود یک جوری متوجه می‌شدم اما چون 60 بود نفهمیدم.

شهید غیبی کنار من بود. ترکش کوچکی به پایش خورده بود ولی زیاد مشکل نداشت. شهید غیبی گفت چه شده و من گفتم سرم. بلافاصله چفیه و کلاه من را برداشت و چفیه خودش را بست. وقتی می‌بست کمی هوشم سرجایش بود. کمی متوجه می‌شدم ولی وقتی بستنش تمام شد. من دیگر بیهوش شده بودم. گمانم ساعت یک نصفه شب بود. غیر از جمجمه‌ام مچ پایم و ساق پای چپ و راستم هم ترکش خورد. مثل شیر سماور از سر من خون می‌رفت. ترکشی که به سرم خورده بود خیلی بزرگ بود. بعد فهمیدم که آقای آجورلو و چند نفر دیگر بعد از چهار شب و سه روز من و پانزده مجروح دیگر را توانسته‌اند از ارتفاعات پایین ببرند و با آمبولانس بفرستند عقب.

 

تسنیم

پنج شنبه 13 شهریور 1393  9:04 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها