معاني لغات غزل (493)
پادشه خوبان: سركرده خوبرويان، سرور زيبا رويان.
دل بي تو به جان آمد: كار دل بي تو به جان كندن كشيد، دل در دوري تو به ستوه و فرياد و فغان آمد.
مشتاقي: آرزومندي.
مهجوري: دوري، جدايي.
دور از تو: (جمله دعايي) از تو دور باد، دور از جان تو.
پاياب: آب رواني كه كم عمق بوده و پا به زمين آن برسد، كنايه از انتها و مرحله آخر آب كه سطح آن به خشكي نزديك مي شود، ساحل، تاب و توان و مقاومت.
پاياب شكيبايي: (اضافه تشبيهي) شكيبايي به پاياب تشبيه شده.
دايره قسمت: (اضافه تشبيهي) قسمت به دايره تشبيه شده.
نقطه تسليم: نقطه مركز دايره كه بي حركت و تسليم فشار نوك پرگار است.
لطف آنچه تو انديشي: آنچه تو انديشي عين لطف است.
حكم آنچه تو فرمايي: آنچه تو بگويي حكم است و ما محكوم به پذيرفتن آن.
فكر خود و راي خود: در فكر خود بودن، انديشه خودپرستي داشتن، طبق فكر و خواسته خود عمل كردن.
در عالم رندي نيست: در عالم وارستگي و آزادمردي معني ندارد.
كفر است: خلاف احكام مذهب (رندي) است.
شايد گفت: شايسته گفتن است، مي شود گفت.
شاهد هر جايي: معشوق و محبوب بيقرار و هرجايي! و در اصطلاح عرفا: تجليِ جماليِ ذاتِ مطلق يا هستي مطلق كه در همه جا هست.
غلطي: در اشتباهي، اشتباه مي كني.
فكرت سودايي: انديشه و فكر ماليخوليايي، خيال جنون آميز.
با سلسله مي رقصند: 1- با پاي در زنجيرِ زلف به رقص مشغولند. 2- با سلسله زلف يار در حال رقصن اند.
حريف: رفيقِ هم پياله و رفيق رقص و پايكوبي.
باد پيمودن: كار بيهوده انجام دادن، هرزه گردي كردن.
رنگ: صفا و جلا و شادابي.
شمشاد خرامان كن: قدّ و اندام مانند شمشاد را با ناز به حركت وادار.
آراييدن: آرايش كردن، زينت دادن.
دايم گل اين بستان ... : همواره گل بوستان زندگي ... .
درياب: ياري كن، به فرياد برس.
دايره مينا: دايره مينايي، كنايه از فلك و آسمان، سپهر نيلگون.
زين دايره مينا: از دست اين فلك مينايي و آبي رنگ.
ساغر مينايي: پيمانه شيشه اي كه روي آن شيشه ميناكاري شده باشد يعني با تركيب از لاجورد و طلا و غيره بر روي آن نقاشي و با حرارت ثابت شده است.
شب هجران، شد: شب هجران رفت.
عاشق شيدايي: عاشق بيدل و شيفته و مجنون.
معاني ابيات غزل (493)
-
اي سرور زيبارويان، فرياد از دست اندوه جدايي تو. دل دوري تو جانش به لب رسيد، وقت آن رسيده كه بازگردي.
-
دور از جان تو، اشتياق و آرزومندي كاري به سرم آورده كه صبر و تحمل مرا از كفم ربوده است.
-
اي آنكه دردِ (عشق) تو سبب درمان من كه در بستر ناكامي افتاده ام و ياد تو هم نفسِ من در گوشه تنهايي است ...
-
ما مانند نقطه مركز دايره سرنوشت بي حركت و تَسليميم، آنچه تو (درباره ما) انديشي عين لطف و آنچه تو بگويي (بر ما) واجب است.
-
در عالم رندي و آزادگي، طبق فكر و خواسته و اراده خود عمل كردن جايز نيست. در مذهب رندان، خودبيني و خودكامگي، خلاف و كفر است.
-
خدايا! اين نكته لطيف را با چه كسي مي توان در ميان نهاد كه آن معشوقِ همگان، روي خود را به كسي نشان نداد.
-
ديشب با باد صبا از دست زلف او گله مي كردم، گفت اشتباه مي كني و از اين انديشه جنون آميز درگذر...
-
(چرا كه) اينجا (در زلف او) صد باد صبا با پاي در زنجير به رقص و پايكوبي مشغولند. حريف و همدم زلف او، اين چنين بايد باشد. باشد كه ديگر حرف و كار بيهوده از تو سر نزند.
-
اي ساقي! گلزار پر از گل سرخ را بدون روي تو، رنگ و بويي نيست با اندام مانند شمشادِ خود بخرام تا باغ را آرايش دهي.
-
همواره گل بوستان زندگي تر و تازه نمي ماند. هنگام توانايي به فرياد بينوايان برس.
-
از اين سپهر منحني آبي رنگ دلم خون است. (اي ساقي) شراب بياور تا اين مشكل خود را در ساغر آبي رنگ و به كمك اين ساغر بينايي حل كنم.
-
حافظ، شب فراق سپري شد و نسيم خوش وصل وزيدن گرفت. اي عاشق بيدل و شيفته، اين شادي بر تو مبارك باشد.
شرح ابيات غزل(493)
وزن غزل: مفعول مفاعيلن مفعول مفاعيلن
بحر غزل: هزج مثمّن اخرب
٭
نظامي:
عاشق شده ام بر تو تدبير چه فرمايي از روي صلاح آيم يا از ره رسوايي
٭
عطار:
ترسا بچه ايم افكند از زهد به ترسايي اكنون من و زُنّاري در دير به تنهايي
٭
سعدي:
هركس به تماشايي رفتند به صحرايي ما را كه تو منظوري خاطر نرود جايي
٭
جلال الدين مولوي:
جانا نظري فرما چون جان نظرهايي چون گويم (دل بردي) چون عين دلِ مايي
٭
خواجو:
چون پيكر مطبوعت در معنيِ زيبايي صورت نتوان بستن نقشي به دل آرايي
٭
اين غزل به هنگامي كه بازگشت شاه شجاع به شيراز و تصميم به مبارزه و درگيري با شاه محمود مسلّم شده و شايعه آن در شهر شيراز پيچيد، سروده شده است.
حافظ به احتمال قوي در اين غزل به استقبال غزل مشهور خواجو كرماني رفته و در سه بيت نخست، مراتب اشتياق و در بيت چهارم و پنجم مراتب اطاعت و همكاري خود را با شاه در ميان نهاده و بازگو مي كند و پس از اينكه در چهار بيت بعدي غزل به تعارفات مي پردازد در بيت دهم اندرزي به شاه مي دهد كه منظور واقعي او اين است كه نظرِ شاه را نسبت به خود جلب نمايد، به اين معنا كه پس از آنكه به شاه شجاع توصيه مي كند تا ضعيفان و بينوايان را به هنگام توانايي درياب، در بيت بعدي با ذكر جمله (مِي ده) تقاضاي وظيفه و مقرّري دارد هرچند كه در معناي مستقل بيت مي توان طرف خطاب شاعر را ساقي دانست و اين ايهام لطيفي است. بالاخره حافظ در مقطع غزل خوشحالي خود را از اينكه زمان فترت و دوري شاه شجاع به پايان نزديك شده است به خود تبريك ميگويد.
شرح جلالی بر حافظ - دکتر عبدالحسین جلالیان