معاني لغات غزل (490)
دَير: صومعه و عبادتگاه.
مُغان: مُغ ها، موبد زرتشتيان.
دير مُغان: آتشكده زرتشتيان كه موبد آنْ شراب به زائران مي نوشاند، كنايه از مجمع و محفل عرفا و اولياء حق.
شيدا: ديوانه از عشق، شوريده احوال.
خرقه: دلق صوفي.
آيينه شاهي: آيينه اي كه انوار و جمال سلطانِ عشق در آن نمودار است.
غبار: كدورت، تيرگي.
روشن رايي: روشن ضميري، مرشد و پيري روشن بين و مجرّب، دل آگاهي.
بزم آرا: زيباروي مجلس آرا.
لاف زدن: گزافه گويي كردن، ادعاي بي مورد كردن، خودستايي كردن.
شيوه چشم: طرز نگاه چشم، ناز و كرشمه چشم.
اهل نظر: صاحبان بصيرت، شيفتگان روي زيبا، نظربازان.
اين قصه: قصه عشق.
پروايي: ميل و رغبتي (در مصراع دوم بيت پنجم).
سهي بالايي: بلند بالايي، سرو قامتي.
كشتي باده: پياله و ظرف شراب خواري كه به شكل كشتي مي ساخته اند و از لحاظ ظرفيت از پيالههاي معمولي بزرگتر بوده است.
سخن غير: از غير و بيگانه سخن گفتن.
پروايي: ميل و رغبتي (در مصراع دوم بيت هشتم).
حديث: سخن تازه و نو.
خوش آمد: دلپذير افتاد.
ترسا: مسيحي، نصراني.
آه: (شبه جمله) واي، واويلا.
پيِ: به دنبال.
معاني ابيات غزل (490)
(1) در تمام ديرهاي مُغان، كسي چون من شوريده احوال نيست. خرقه ام در يك دير و كتاب و دفترم در دير ديگري به گرو باده رفته است.
(2) دل كه به منزله آيينه (بازتابنده نور جمالِ سلطانِ كاينات) است كدر و تيره شده است. از خدا مي خواهم كه دوست روشن ضمير و دل آگاهي به من عطا كند.
(3) دست در دست زيباروي باده فروشي نهاده و توبه و تعهد كرده ام كه بعد از اين بدون حضور زيباي مجلسآرايي، باده ننوشم.
(4) اگر گل نرگس ادعاي همساني با شيوه ناز و اداي چشم تو كرد آزرده خاطر مشو، چشم صاحبان بصيرت هرگز به دنبال چشم نابينايي راه نمي افتد.
(5) مگر شرح اين داستان عشق را شمع با زبان آتشين خود بازگو كند وگرنه هرگز پروانه براي سخن گفتن ميل و رغبتي نشان نمي دهد.
(6) جويهاي اشك از ديدگان خود به سوي دامن، روان كرده ام تا شايد معشوق سرو قامتي را در كنار من بنشانند.
(7) پياله كشتي مانند را شراب كرده بياور كه بر اثر فراق محبوب و اندوه دل، هر گوشه چشمم از اشك به صورت دريايي درآمده است.
(8) با من كه معشوقم را از جان و دل مي پرستم از بيگانه سخن مگو زيرا به غير از او و جام باده به كس ديگري رغبت و توجه ندارم.
(9) اين سخن كه سحرگاهان يك مسيحي با دف و ني بر در ميخانه اي مي گفت به خاطرم دلپذير افتاد:
(10) اگر (اسلام و) مسلماني، همين است كه حافظ دارد (و اظهار مي كند) واي اگر بعد از امروز فردايي (فرداي قيامتي) در كار باشد.
شرح ابيات غزل(490)
وزن غزل: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لن
بحر غزل: رمل مثمّن مخبون اصلم
٭
جلال الدين مولوي:
1- سخن تلخ مگو اي لب تو حلوايي سر فرو كن به كَرَم اي كه بر اين بالايي
2- گر گريزي به ملولي ز من سودايي روكشان، دست گزان، جانبِ جان بازآيي
٭
خواجو كرماني:
اي سر زلف تو را پيشه سمن فرسايي وي لب لعل تو را عادت روح افزايي
٭
سلمان ساوجي:
چشم داريم كه دل بستگي اي بنمايي دل ما راست فرو بستگي اي، بگشايي
٭
كمال خجند:
قطره اي، قطره ز دريا چو به ساحل آئي گر به دريا برسي قطره اي از دريايي
٭
رفيع الدين مسعود:
ماه را رشك نمايد رُخَت از زيبايي سرو را نيزه دهد قامتت از رعنايي
٭
در نزد عارفان، اين غزل مقام و اهميت خاصي را دارد و هر بيت آن شرحي و دستاوردي.
شادروان قزويني در حاشيه اين غزل نوشته اند قاضي نورالله شبستري در مجالس المؤمنين، در حاشيه اين غزل نوشته اند: « قاضي نورالله شبستري در مجالس المؤمنين در مجلس هفتم در شرح احوال فاضل مشهور جلال الدين دواني متوفّي سنه 908 هجري گويد از جمله تأليفات وي شرحي است عرفاني بر اين غزل خواجه ».
حافظ پيش از آنكه تحت تأثير نكات عرفاني، چهره غزل خود را به اشارات عارفانه و صوفيانه آرايش دهد، تحت تأثير شيوه رفتار و گفتار عارفان ملامي در وزن و بحري مناسب و قافيه اي گوشنواز غزلي را ساخته و پرداخته كه باب طبع آزادگان و دلدادگان و ورد زبان همگان گرديده است و عجين بودن كلام حافظ به نكات عرفاني امري است كه در اكثر سخنان منظوم او مشهود است. احتمالاً همين توجه عموم سبب برانگيختن احساسات مخالفان از جمله شيخ زين الدين علي كلاه قاضي القضاه زمان شاه شجاع كه يكي از مخالفين و معاندين حافظ بود شده و براي اين مرد آزاد انديش پرونده ساخته كه النهايه منجر به تبعيد حافظ به يزد مي شود.
شادروان غني در تاريخ عصر حافظ مي نويسند: « ماجراي دو بيت آخر اين غزل را خواندمير صاحب حبيب السّير چنين نوشته است: روزي شاه شجاع به زبان اعتراض خواجه حافظ را مخاطب ساخته گفت هيچ يك از غزليات شما از مطلع تا مقطع بر يك منوال واقع نشده، بلكه از هر غزلي سه چهار بيت در تعريف شراب است و دو سه بيت در تصوّف و يك دو بيت در صفت محبوب و تلوّن در يك غزل خلاف طريقت بلغاست. خواجه حافظ فرمود: …مع ذالك شعر حافظ در آفاق اشتهار يافته و نظم ديگر حريفان پاي از ديواره شيراز بيرون نمي دهد. بنابراين كنايت شاه شجاع در مقام ايذاي خواجه حافظ آمده، به حسب اتفاق در آن ايام، آن جناب غزلي در سلك نظم كشيده كه مقطعش اين است:
گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد آه اگر از پي امروز بود فردايي
و شاه شجاع اين بيت را شنيده گفت: از مضمون اين نظم چنين معلوم مي شود كه حافظ به قيام قيامت قايل نيست و بعضي از فقيهان قصد نمودند كه فتوايي نويسند كه شك در وقوع روز جزا كفر است و از اين بيت اين معنا مستفاد مي گردد و خواجه حافظ مضطرب گشته نزد شيخ زين الدين ابوبكر تايبادي كه در آن اوان عازم حجاز بود و در شيراز تشريف داشت رفت و كيفيت و قصد بد انديشان را باز گفت شيخ گفت مناسب آن است كه بيت ديگر مقدّم بر اين مقطع درج كني مشعر به اين معنا كه فلاني چنين گفت تا به مقتضاي اين مثل كه نقل كفر، كفر نيست از اين تهمت نجات يابي. بنابراين، خواجه حافظ اين بيت را:
اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه مي گفت بر در ميكده اي با دف و ني ترسايي
گفته و پيش از مقطع، در آن غزل مندرج ساخت.
هر چند اشخاصي بر اين گفته خواندمير شك و ترديد روا داشته اند ليكن از نوشته هاي آنان چنين بر ميآيد كه بيشتر درصدد توجيه فقهي اين مسئله و ابطال دلايل آنها بوده و اين موضوع نمي تواند دليل بر كذب نوشته مورخي باشد.
مضمون بيت ششم اين غزل را فخرالدين اسعد در ويس و رامين چنين آورده است:
تو سرو جويباري چشم من جوي چمنگه بر كنار جويِ من جوي
همچنين مضمون بيت هفتم اين غزل را خاقاني چنين سروده است:
در صف درياكشانِ بزم صبوحي جامِ چو كشتي كِش خرام برآمد
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی