0

خاطرات دفاع مقدس

 
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

خاطرات دفاع مقدس

 خلبانی که با بیش از 100 پرواز جنگی،"الامیه"،"البکر" و "الدوره" را نابود کرد

 

او قصد داشت با ناامن کردن بغداد از انجام کنفرانس سران کشورهای غیرمتعهد در این شهر جلوگیری کند، به همین علت صاعقه‌‌وار از سد دفاع هوایی بغداد گذشت و شهر را بمباران کرد و با وجود اصابت موشک عراقی، در آخرین لحظات با یک عملیات استشهادی هواپیما را به ساختمان هتل کوبید.

 
 در هر کشوری شناخت اسطوره‌های مقاومت برای نسل‌های آینده یک ضرورت است.

آشنایی با اسطوره‌های شهادت و مقاومت ایران اسلامی که ویژگی منحصر به فرد ایمان و معنویت را با آمادگی رزمی و دفاعی خود تلفیق کردند برای نوجوانان و جوانان کشورمان، جذاب و مفید است.
 

اگرچه همه شهدا و جانبازان و آزادگان و ایثارگران مقاوم و سربلند و عزیز، ستارگان آسمان ایران اسلامی هستند و هرکس در هر شغل و مسئولیتی که قرار دارد و نفس می‌کشد، مدیون این فداکاری‌ها و از جان‌ گذشتگی‌ها است.

 

امیر سرلشکر خلبان "شهید عباس دوران"


سال 1329 بود که عباس در شیراز پا به عرصه اصلی نهاد. سال 1351 بعد از اتمام تحصیلات به دانشگاه خلبانی نیروی هوایی ارتش رفت.

با اتمام دوره مقدماتی جهت ادامه تحصیل به آمریکا اعزام شد و با اخذ نشان و گواهینامه خلبانی به ایران بازگشت.

با آغاز جنگ تحمیلی خدمت خود را در پست افسر خلبان شکاری و معاونت عملیات فرمانده پایگاه سوم شکاری نفتی "شهید نوژه" ادامه داد و در طول سال‌های دفاع مقدس بیش از یکصد سورتی پرواز جنگ انجام داد.   
 
عباس دوران در تاریخ 7 آذر 1359 اسکله "الامیه" و "البکر" را غرق کرد و در عملیات فتح‌المبین حماسه آفرید.

 

در تاریخ 20 تیر 1361 عاشقانه برای انجام مأموریت حاضر شد و هدف مورد نظر او بغداد بود.

او قصد داشت با ناامن کردن شهر از انجام کنفرانس سران کشورهای غیرمتعهد در این شهر جلوگیری کند، به همین علت صاعقه‌‌وار از سد دفاع هوایی بغداد گذشت و شهر را بمباران کرد اما اصابت موشک عراقی باعث شد هواپیما آتش بگیرد.

"عباس دوران" شجاعانه به طرف پالایشگاه "الدوره" پرواز کرد و همه بمب‌ها را بر روی پالایشگاه فرو ریخت.

قسمت عقب هواپیما در آتش می‌سوخت؛ " کاظمیان" خلبان دوم با چتر نجات به بیرون پرید اما عباس دوران به سمت هتل سران ممالک غیرمتعهد پرواز کرد.

 

 

او در آخرین لحظات با یک عملیات استشهادی هواپیما را به ساختمان هتل کوبید.

امیر دلاور 40 ساله ایران اسلامی در روز سی‌ام تیرماه سال 1361 ابراهیم‌وار در آتش عشق حق سوخت.

 

 

بعد از این واقعه فضای شهر بغداد در هاله‌ای از دود فرو رفت و تبلیغات صدام درباره امنیت بغداد نقش برآب شد. بدین ترتیب اجلاس سران غیرمتعهد‌ها به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نشد.

بعد از 20 سال تنها قطعه‌ای از استخوان پا به همراه تکه‌ای از پوتین عباس به میهن بازگشت و روز دهم مرداد 1381 در شیراز به خاک سپرده شد. 
 


روحش شاد و  راهش پر رهرو باد.
باشگاه خبرنگاران

چهارشنبه 12 شهریور 1393  7:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

مشاهدات هم رزم «شهید رضا رضائیان»

گر چه خواندن این خاطره دردناک و جگر سوز است، ولی باید مظلومیت و از خود گذشتگی رزمندگان عزیز مان،که بعضا"تداعی کننده ی مظلومیت امام حسین(ع)در روز عاشورا میباشد،برای نسل سوم انقلاب باز گو شود،تا بدانند بر بسیجیان و پاسداران، این یاران گمنام امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری چه گذشته است.
رضا رضائیان که در جبهه دار خوین مسئولیت شناسایی منطقه غرب کارون را داشت، به دستور فرمانده‌اش حسین خرازی، برای شناسایی عوامل نفوذی دشمن، با همرزمش محسن، به سوی منطقه‌ای حد فاصل مرز خودی و خط دشمن حرکت کردند.

 

رضا رضائیان جوان رشیدی بود. همیشه با لباس رسمی سپاه در منطقه حضور می یافت. در بین راه محسن صحت با او همراه شد. محسن جوان با انگیزه ای بود. گاه تا نزدیک سنگر عراقی ها پیش می رفت و بی سر و صدا بر می گشت. هر دو سوار قایق شدند و از عرض کارون گذشتند. آب رودخانه آرام بود. از قسمتی که آنها عبور کردند خطری متوجه ایرانی ها نمی شد. در رودخانه گشتی ها حضور داشتند. رضائیان بلافاصله سمت جنوب در حاشیه رودخانه حرکت کرد. قبل از حرکت به یکی از گشتی ها گفت:

-اگر تا یک ساعت دیگر نیامدیم با احتیاط به همین سمت بیایید. محسن چهار چشمی اطراف را می پایید. به محلی رسیدن که نقطه مرزی آنها با گشتی های عراقی به حساب می آمد.آن منطقه برای هر دو طرف امنیت خوبی نداشت. رضائیان به سمت سنگرهای کمین رفت. محسن خودش را به او رساند و گفت:

-بهتر است از یکدیگر جدا شویم. ممکن است کمین بخوریم.

رضائیان گفت: اگر با هم باشیم بهتر است. دیده بان نفوذی آنها باید در همین کمین ها باشد.

رضائیان دولا و خمیده پیش می رفت. هنوز از حاشیه های رودخانه دور نشده بودند که یک سنگر کمین توجه شان را جلب کرد. محسن به سمت کمین رفت. رضائیان پشت سرش بود. از آنجا سنگرهای عراقی به خوبی دیده می شدند. جبهه آرام بود،اما صدای غرش توبخانه هنوز به گوش می رسید.

رضائیان به سمت سنگر کمین بعدی رفت. صدای خش خشی او را در جا میخکوب کرد. نه راه پس داشت،نه راه پیش. محسن در چند قدمی او متوقف شد. صدای پایی شنید و بلافاصله شلیک کرد. عراقی ها تعدادشان به ده نفر می رسید. آنان نیز شلیک کردند. رضائیان از چند طرف در محاصره قرار گرفت. اندکی بعد عراقی ها بالای سرش رسیدند. لباس رسمی سپاه برای افسر عراقی که با چشمان از حدقه درآمده به او خیره شده بود،جذابیت خاصی داشت. پاشنه پایش را به پیشانی رضائیان کوبید و او را نقش زمین کرد. و با اشاره به گروهبان گفت:

-بهتر از این نمی شود. او را با خود می بریم. بهترین هدیه به فرماندار نظامی خرمشهر است. یک پاسدار باید اطلاعات خوبی داشته باشد!

افسر دست رضائیان را گرفت تا بلندش کند. رضائیان عکس العمل نشان داد. گروهبان با قنداقه تفنگ به سرش کوبید. رضائیان از هوش رفت. چشم افسر به محسن افتاد اما مجددا به سمت رضائیان رفت. ناگهان صدای تیراندازی از جانب گشتی های ایرانی به گوش افسر رسید.

افسر عراقی اشاره کرد آن دو را ببرند. مجددا با مقاومت آنها روبه رو شدند. خشم در چشمان افسر عراقی موج میزد. صدای تیر اندازی ایرانی ها نگرانش کرده بود. افسر کارد کمری اش را بیرون آورد. گروهبان و سربازان عراقی آن دو را رها کردند. افسر ابتدا به سمت محسن رفت. کارد را در کشاله ی رانش فرو برد. صدای محسن بلند شد. خون از رانش بیرون زد. افسر به سراغ رضائیان رفت .

رضائیان سرش را پایین انداخت وحرفی نزد. افسر عراقی پا روی سینه اش گذاشت و او را به پشت خواباند. محسن که خون زیادی از او رفته بود،هنوز از هوش نرفته بود. چشمانش گاه سیاهی می رفت و گاه آن منظره را در هاله ای از ابهام می دید.

افسر عراقی رضائیان را به پشت خواباند و دستور داد دستش را ببندند.

ضربه ای دیگر به سرش زدند. رضائیان از حال رفت،اما هنوز بی هوش نشده بود. تیزی کارد را پشت گردن خود حس کرد. باورش نمی شد، اما سوزش و درد او را به خود آورد .با فشار بعدی کارد در گردنش فرو رفت و خون به بیرون فوران زد.

افسر کمی تامل کرد. چشمانش همچون دستش خون رنگ شده بود. سربازان عراقی گاه جلوی چشمان خود را می گرفتند که آن منظره را نبینند .دستان خون آلود افسر هر لحظه بیشتر قوت می گرفت اصرار داشت که سر رضائیان را از بدن جدا کند.

محسن دست و پا زدن رضائیان را می دید. گاه فکر می کرد که در خواب است، اما همین که پای رضائیان به زمین کوبیده می شد، باورش می شد که بیدار است. دیگر درد پایش را فراموش کرده بود. هنوز بدن رضائیان مقاومت می کرد.

دستان بسته اش سعی در آزاد شدن داشت اما بی فایده بود.

عرق از سر و صورت افسر عراقی جاری بود. قطره های خون روی پیشانی اش شتک زده بود. گویی اختیار از کف اش خارج شده بود. کارد کمری کند بود و نمی توانست کارش را به راحتی انجام دهد.

افسر عراقی اصرار داشت که گلوی رضائیان را گوش تا گوش ببرد. دیگر رضائیان دست و پا نمی زد. خون زمین اطرافش را رنگین کرده بود. کفش افسر در میان خون بود. خشم تمام وجود افسر را فرا گرفت. باید خلاصش می کرد. دیگر چاره ای جز جدا کردن سر رضائیان نداشت. با یک فشار دیگر کار را تمام کرد و سرش را از بدن جدا نمود. کمر خم شده اش را بلند کرد و نگاهی به اطراف انداخت. از نگاه وحشت زده عراقی ها نگران شد. نگاهی به دست خون آلود خود انداخت وصدای قهقهه اش بلند شد.

مست بود و خون رضائیان سر مسترش کرده بود. مجددا به سمت رضائیان رفت. سرش را بلند کرد وهمراه با خنده ای کریه گفت:

-هدیه ی خوبی است برای فرمانده. این پاسدار ها دار خویئن را فلج کرده اند.

افسر عراقی بدن بی سر رضائیان را برگرداند. چشمش به آرم سپاه که به سینه اش چسبیده بود، افتاد. خم شد و گوشه آرم پارچه ای را گرفت و آن را درید. پارچه کوچک را روی سر رضائیان گذاشت و گفت: حالا پرونده ما تکمیل شد و با خشم گفت:- حرکت کنید

 

 

گروهبان گفت:- پس تکلیف آن یکی چه می شود.

- با او کاری نداریم، فرصت نداریم باید حرکت کنیم!

افسر عراقی سر رضائیان را گرفت و به سمت خاک ریز عراق حرکت کرد. گشتی های خودی رسیدند عراقی ها آنجا را ترک کرده بودند. بچه ها با بدن بی سر رضائیان که مواجه شدند، کمی اطراف را جستجو کردند. صدای محسن آن ها را متوجه خود کرد.

محسن که هنوز نفس می کشید به سختی گفت:سرش را بردند.
                                     

كسانی كه از نمایشگاه عكس آسایشگاه جانبازان اصفهان بازدید كردن شاید این تصویر رو دیده باشند كه وقتی پدر شهید رضاییان خم میشه رگ های بریده ی پسرش رو ببوسه ، شهید با دستاش سر بابا رو به سینه اش می چسباند . . . اون زمان كه راه كربلا بسته بود مادر شهیدی خواب می بینه خانم حضرت زهرا بهش میگن اگه می خواهین كربلا برین ، برین سر قبر رضائیان در گلستان شهدای اصفهان...حالا هر كی آرزوی كربلا داره میاد پایین مزارش زیارت عاشورا می خونه.

چهارشنبه 12 شهریور 1393  7:59 PM
تشکرات از این پست
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

چه کسی حاج قاسم سلیمانی را از محاصره‌ نجات داد؟

در عملیات کربلای ۵، «قاسم سلیمانی» فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله در محاصره‌ی دشمن گیر می‌کند. با بی‌سیم همراه با داد و فریاد به قرارگاه می‌گوید: «عراقی‌ها ما رو محاصره کردن. تو چند متری‌مون هستن... بعید می‌دونم کسی از ما زنده بمونه... دیدار به قیامت!».

سردار اسدی فرمانده لشکر المهدی در محور کناری لشکر ثارالله بی سیم را برمی‌دارد و می‌گوید: «قاسم! قاسم! جعفر!» جواب می‌دهد: «جعفر به گوشم!» می‌گوید: «اشلو رو برات می‌فرستم.» جواب می‌دهد:«هر کاری می‌کنی زودتر جعفر جان!»

 مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر لشکر المهدی که معروف به اشلو بود به همراه نیروهایش خود را به پشت نهر جاسم در محدوده‌ی پنج ضلعی می‌رساند. با نیروهای عراقی درگیر می‌شود و می‌تواند محاصره‌ی آن‌ها را بشکند و دشمنان را به عقب براند و بچه‌های لشکر ثارالله از محاصره‌ی دشمن بیرون بیایند.

 

اشلو

مرتضی جاویدی بین عراقی‌ها معروف شده بود به اشلو! از بس که خودش را به سنگرهایشان می‌رسانده و به عربی باهاشان صحبت می‌کرده و می‌گفته: «اشلونک؟» یعنی حالت چطوره؟! بعد که می‌رفته، می‌فهمیده‌اند از نیروهای ایرانی بوده و خودش را عراقی جا زده که از آن‌ها اطلاعات منطقه را بگیرد. از طرف ستاد فرماندهی جنگ عراق برای سرش جایزه گذاشته بودند. دو سه بار هم به دروغ از رادیوشان اعلام کرده بودند مرتضی جاویدی، مشهور به اشلو، از فرماندهان مهم ارتش دشمن و از مزدوران خمینی امروز توسط دلاورمردان عرب به درک واصل شد! برای همین چیزها بود که هر فرمانده لشکری آرزو داشت فرمانده گردانی چون او داشته باشد.

تنها فرماندهی که امام پیشانی‌اش را بوسید

مرتضی جاویدی همچنین در عملیات والفجر ۲ رشادت‌های بسیاری خلق کرد و به همراه نیروهایش در محاصره‌ی دشمن مقاومت جانانه‌ای می‌کند تا به قول خودش احد تکرار نشود.

 بعد از عملیات والفجر ۲ فرماندهان جنگ به محضر امام می‌روند. محسن رضایی و صیادشیرازی گزارشی از عملیات می‌دهند و به رشادت‌ و قابلیت مرتضی جاویدی و نیروهایش اشاره می‌کنند. امام با شنیدن سخنان صیاد از جا برمی‌خیزد و تمام قد می‌ایستد و شهید جاویدی را در بغل می‌گیرد. همه‌ی نگاه‌ها به امام بود و لب‌های مبارک‌شان که بر پیشانی مرتضی می‌نشیند و مرتضی در حالی که اشک می‌ریخته است شروع به بوسیدن دست و بازو و صورت امام می‌کند.

 ادای احترام صیاد شیرازی به اشلو

صیادشیرازی در یکی از سفرهایش به شیراز، سراغ مزار مرتضی را می‌گیرد تا می‌رسد به شهر فسا و بعد روستای جلیان. همراهان صیاد می‌گویند از فاصله‌ی ۵۰ متری مزار، از ماشین پیاده می‌شود. لباسش را مرتب می‌کند و با احترام کامل نظامی با قدم آهسته به سمت مزار می‌رود و آنجا دست راست را به گوشه‌ی کلاه نظامی می‌چسباند و فاتحه می‌خواند و هرچه بچه‌های سپاه فسا که از حضورش خبردار شده بودند از او می‌خواهند ناهار را آنجا بماند، می‌گوید من در ماموریتم و فقط به احترام مردی که امام به پیشانی‌اش بوسه زد، به اینجا آمده‌ام و باید بروم.

 اشلو در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.

در رابطه با زندگی این سردار شهید کتاب «تپه جاویدی و راز اشلو» به قلم «اکبر صحرایی» توسط انتشارات ملک اعظم منتشر شده است.

 خاطرنشان می‌سازد روایت‌های فوق از دو کتاب «تپه جاویدی و راز اشلو» و «هدایت سوم» خاطرات سردار محمدجعفر اسدی از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس آمده است.

 منبع:جام نیوز

چهارشنبه 12 شهریور 1393  8:00 PM
تشکرات از این پست
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

ماجرای حماسه شهید «علی هاشمی» در سری‌ترین عملیات تاریخ دفاع مقدس

فرمانده سپاه در دوران دفاع مقدس روایت می‌کند:علی هاشمی به تمام اطلاعات سری‌ترین عملیات تاریخ دفاع مقدس جوانان دشت آزادگان دسترسی داشت اما مسئولان درجه اول کشور هم نمی‌دانستند. ۹ماه بعد تازه خودم به اولین نفرات یعنی شمخانی و صفوی گفتم.

 

علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.

او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.
روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشگر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه یکی از این خاطرات از زبان «محسن رضایی» فرمانده سپاه در دوران دفاع مقدس می‌آید:
اولین بن‌بست جنگ سال اول جنگ بود ارتش عراق به ایران حمله کرد شهرهای بسیاری از ایران را گرفت بیشتر این اشغال در خاک خوزستان انجام شد. خرمشهر, آبادان, هویزه، سوسنگرد و بسیاری از شهرهای خوزستان اشغال شد. در استان ایلام و کرمانشاه, استان کردستان و استان آذربایجان غربی ارتش عراق جلو آمد و بسیاری از شهرها و روستاهای پنج استان ایران را گرفتند. اما هرچه ایران حمله می‌کرد با شکست مواجه می‌شد این بن‌بست اول جنگ بود سال دوم این بن‌بست شکسته شد.
در ابتدای سال سوم دوباره جنگ به بن‌بست رسید. هرجا حمله می‌کردیم شکست می‌خوردیم عملیات رمضان بلافاصله بعد از آزادسازی خرمشهر انجام شد که به نتیجه نرسیدیم در عملیات والفجر مقدماتی باز به نتیجه نرسیدیم باید یک فکری می‌کردیم چرا چون هرجا ما تک جبهه‌ای می‌کردیم راه باز نمی‌شد و شکست می‌خوردیم. در منطقه هویزه یک سرزمین آبگرفتگی و باتلاقی بزرگ 100 کیلومتر در 30 تا 40 کیلومتر دشت بزرگ و پرآب, باتلاقی و  نیزار وجود دارد که مرز ایران و عراق از وسط ای دریاچه رد می‌شود.
زمین درهایش را به روی ما بسته بود ما تصمیم گرفتیم از باتلاق‌ها حمله کنیم هیچ راه دیگری نبود هرجا دشت خاکی وجود داشت حمله می‌کردیم به بن بست می‌رسیدم و نتیجه نمی‌گرفتیم. پس از جمع بندی و اطمینان به این کار به دنبال فردی می‌گشتیم که این کار را به او بسپاریم منظورم شناسایی منطقه هور و تهیه مقمات انجام عملیات بود. پس از روزه فکر بررسی روی افراد در میان فرماندهان به مدیریت و شجاعت یکی از فرماندهان برخوردم که احساس کردم او می‌تواند این مأموریت کاملاً سری را بر عهده بگیرد.
قرارگاهی به اسم قرارگاه نصرت در سوسنگرد مخفیانه درست شد که هیچ کسی از این قرارگاه اطلاعی نداشت حدود هفت هشت ماه بعد من در یک ملاقاتی خدمت امام گفتم: «ما داریم یک کاری را مخفیانه انجام می‌دهیم حضرتعالی برای ما دعا بفرمایید». 9ماه بعد تازه به اولین نفرات بعد از خودم به برادران شمخانی و صفوی گفتم و 10 ماه بعد به مسئولان اصلی کشور اطلاع دادیم که چنین منطقه‌ای را ما برای عملیات آماده کردیم.
سر نگه‌دار یک چنین رمز موفقیتی «علی هاشمی» بود. او به تمام اطلاعات سری‌ترین عملیات تاریخ دفاع مقدس جوانان دشت آزادگان دسترسی داشت اما مسئولان درجه اول کشور هم نمی‌دانستند. 10 تا 11 ماه مخفیانه آنجا کار شد و نیروهای پاسدار و بسیجی و بومی علی‌الخصوص که حق بزرگی به گردن دفاع مقدس دارند این‌ها دو نفر و سه نفر سوار این بلم‌ها می‌شدند 30 کیلومتر, 40 کیلومتر, 50 کیلومتر باتلاق را می رفتند کنار دجله و نیروهای شناسایی ما پیاده می‌شدند دجله را حتی متر می‌کردند. اگر ما بخواهیم در کل کشور ایران دو یا سه نفر را نماد وحدت ملی و انسجام اسلامی اعلام کنیم باید یکی از آن‌ها «علی عاشمی» باشد.

 

 

چهارشنبه 12 شهریور 1393  8:03 PM
تشکرات از این پست
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

خلبانان چگونه روزه می‌گرفتند؟

خلبانان و رزمندگان براساس فتوا و حکم امام (ره) می‌توانستند در شرایط جنگی روزه نگیرند اما برخی خلبانان برای اینکه بتوانند از برکات ماه رمضان بهره‌مند شوند اقدام به روزه گرفتن می‌کردند که روایت جالبی دارد.

 

 

رضا رمضانی از کهنه سربازان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که در عملیات «کمان 99» حضور داشته و از سال 59 تا 63 در پایگاه چهارم شکاری دزفول، از سال 63 تا 64 در تبریز و بعد از آن در اصفهان تهران به انجام مسئولیت‌های خود در کسوت خلبانی جنگنده پرداخته است درباره خاطراتش از ماه رمضان و چگونگی روزه‌داری خلبانان در دوران هشت سال دفاع مقدس می‌گوید: اگر اشتباه نکنم سال دوم جنگ، ماه مبارک رمضان با مردادماه مصادف شده بود، آن زمان اگرچه برای پرواز خلبانان باید از شرایط ویژه جسمانی برخوردار باشند شاهد بودم که آن دسته از خلبانان که روزه می‌گرفتند طوری برنامه‌ریزی می‌کردند که در صبح پرواز کنند و عملیات‌های هوایی را انجام دهند.

 

گاهی آن‌ها باید زمان زیادی را پرواز می‌کردند برای همین همواره خود در داخل جیب g-suitهایشان (لباس مخصوص فشار هوانوردی) مقداری بادام، مغز گردو یک قمقمه کوچک آب می‌بردند تا در شرایطی که روزه‌داری بر آن‌ها غلبه کرد، روزه خود را بشکنند و علاوه بر انجام درست مأموریت‌های خود، افت قند خون و فشارشان موجب این نشود که اموال بیت‌المال که بسیار هم به آن‌ها نیاز داشتیم آسیب ببیند.

 

رزمندگان و خلبانان در شرایط جنگی براساس حکم و فتوای امام (ره) می‌توانستند روزه نگیرند و بعد از آن قضای روزه‌های خود را بجا بیاورند اما باز هم برخی دلشان نمی‌آمد که از این‌ ماه پرفیض و برکت بی‌نصیب بمانند.

چهارشنبه 12 شهریور 1393  9:50 PM
تشکرات از این پست
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

اوج گریه شهید دستواره

وقتی نام شهید همت را می شنید گریه او به اوج خودش می رسید و همگان از گریه او گریه می کردند، چراکه او صحنه گریه‌های امیرالمومنین را بعد از یکی از نبردها به یاد آورده بود.

  همرزمان شهید دستواره: سال 64 در عملیات فاو، شهید دستواره قائم مقام لشگر 27 بود. با تعدادی از دوستانم، در اتاق فرماندهی لشگر شهید دستواره را دیدیم. چون با لباس روحانی بودم، از من خواست که یکی از رزمنده ها را برای خواندن دعای توسل به هیئت امشب بیاورم. گویا دلش گرفته بود و می خواست خودش را آرام کند. بعد از اقامه نماز، خواندن دعای توسل شروع شد. سنگر فرماندهی در فاصله 2 کیلومتری از خط مقدم بود و شهید دستواره از آنجا لحظه به لحظه عملیات و پدافند را از راه دور هدایت می کرد. هر لحظه توسط پیک یا بی سیم به او خبر می رساندند. وقتی خواندن دعا شروع شد، هر وقت می خواستیم جمله « یا وجیها عند الله، اشفع لنا عندالله» را بگوییم، پیامی را برای شهید دستواره می آوردند. محمد رضا در حین گریه، جواب پیک ها و بی سیم ها را می داد. او با همان حال، پیغام خودش را به پیک ها می گفت.

وقتی اسم " شهید ابراهیم همت" می آمد، گریه شهید دستواره بیشتر می شد. همه به واسطه گریه او به گریه می افتادند. برای من این صحنه یادآور گریه های حضرت علی (ع) بود که ( بعد از یکی از جنگ ها) یکی یکی نام یاران خودشان را می آوردند و گریه می کردند. به شهید دستواره نیز چنین حالتی دست داده بود.

فکر بکر

بهمن 64 در عملیات والفجر8 فرمانده گروهان شهادت (از گردان انصار) لشگر 27 محمد رسول الله بودم. پس از شکستن خط فاو و انحدام خاکریزهای دشمن، در مکانی مستقر شدیم که در مقابل دید دشمن بود. تعداد بسیاری از تانکرهای فرسوده و اجسام حجیم در آنجا بود. سعی داشتیم دشمن متوجه ما نشود. شهید دستواره گفت که فکری برای فریب دشمن دارد. او با لودری، آن اجسام حجیم را به صورت یک خط در امتداد یکدیگر (در برابر دشمن) قرار داد و راه دید عراق را بست. هر چه از او خواستیم تا کمکش کنیم، قبول نکرد. فقط به من گفت که مواظب دشمن روی جاده «ام القصر» باشم، چون ممکن بود به طرفمان پیشروی کنند. مدام نگران بودم که دشمن با زدن خمپاره، لودر را مورد هدف قرار دهد. شهید دستواره با صبر و شکیبایی، هر یک از تانکرها را (در میان شلیک خمپاره های دشمن) یکی پس از دیگری کنار هم چید؛ سپس به من گفت که یک آرپی جی زن و تیربار چی را جهت مراقبت به آن جا بفرستم. او بعد از پایان کارش، خداحافظی کرد و رفت. فردا صبح، دشمن به خیال اینکه در پشت این موانع، ما مستقر شدیم، تا مدت ها سرگرم شلیک به آنجا بود. این فکر بکر شهید دستواره واقعا قابل ستایش بود.

راوی: حسن قاسمی، همرزم شهید دستواره.

خواب حاجی

هر وقت برای صحبت پیش حاج دستواره می رفتیم، از چهره اش می فهمیدیم که خسته است و شب گذشته، کامل نخوابیده است. همیشه بیرون از سنگر می خوابید. در عملیات والفجر 8 در فاو، دیده بانمان خبر داد که دشمن طی تغییر و تحولاتی قصد حمله دارد. وقتی رفتیم این جریان را به شهید دستواره بگوییم، بیرون از سنگر خوابیده بود. به یکی از همرزمانم گفتم که چرا حاجی بیرون از سنگر خوابیده، ممکن است بر اثر اصابت خمپاره های دشمن آسیبی به او برسد. بیدارش کردم و گفتم: حاجی چرا اینجا خوابیده ای؟ وقتی بیدار شد، سوالم را با این قطعه شعر جواب داد:

گرنگهدار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

راوی: رضایی، همرزم شهید دستواره.

 

رجز خوانی شهید دستواره

گلوله از همه طرف مى بارید. مجال تکان خوردن نداشتیم. سه نفرى داخل سنگرى که از کیسه هاى گونى تهیه شده بود، پناه گرفته بودیم. بقیه بچه ها، هر کدام در سنگرى قرار داشتند ...

نیروهاى ضد انقلاب، مقر سپاه مریوان را محاصره کرده بودند. براى این که فرصت مقابله به ما ندهند، براى یک لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور که گوشه سنگر پناه گرفته بودیم و لبه کیسه گونى ها بر اثر اصابت گلوله پاره پاره مى شد، سید محمدرضا دستواره با تبسم همیشگى گفت:

- بچه ها! مى خواهید حال همه ضد انقلاب ها رو بگیرم؟

با تعجب پرسیدیم: «چطورى؟ آن هم زیر این باران تیر و آر پى جى؟!»

سید خندید و گفت: «الان نشان مى دهم چه جورى»

و به یکباره بلند شد. لبه سنگر تا کمر او بود و از کمر به بالایش از سنگر بیرون. در حالى که خنده از لبانش دور نمى شد، فریاد زد:

- این منم سید رضا دستواره فرزند سید تقى ...

و سریع نشست. رگبار تیربارها شدت گرفت. لبخند روى لب ما هم جان گرفت. سیدرضا قهقهه مى زد و مى گفت:

- دیدى چه جورى شاکیشون کردم ... حالا بدتر حالشون رو مى گیرم.

هرچه اصرار کردیم که دست از این شوخى خطرناک بردارد، ثمرى نبخشید، دوباره برخاست و فریاد زد:

- این سید رضا دستواره است که با شما حرف مى زند... شما ضد انقلاب هاى احمق هم هیچ غلطى نمى توانید بکنید...

و نشست. رگبار گلوله شدیدتر شد و خنده سیدرضا هم.

با شادى گفت: «مى خواهید دوباره بلند شوم؟».

 

 

فرازی از وصیت نامه شهید سید محمد رضا دستواره

اعوذ و بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

حمد و شکر و ثنا و سپاس برای خداوند قادر متعال و درود و رحمت بی پایان برای پیامبر گرامی اسلام و ائمه اطهار سلام الله علیهم اجمعین و نیز درود و سلام به پیشگاه امام بزرگوار امت این امید همه امیدواران و مستضعفان و همچنین درود به پیشگاه امت خدا جو و حق طلب و کفر ستیز این امام عزیز خاصه رزمندگان مخلص جبهه های نبرد حق بر علیه باطل و نور بر علیه ظلمت .

 ننگ و نفرین و خواری ابدی برای دشمنان دون صفت و اهریمنی منش که ظالمانه با این اسلام و انقلاب و رهبر و امت در قعر شقاوت در ستیز است .

حرف چندانی ندارم فقط پیروی از امام امت که پیروی از ائمه و پیامبر و خداست را سرلوحه همه امور قرار دهید و محکم و مستحکم بر پشت سر او لحظه ای دست از مبارزه و استقامت برندارید من که در این عمر خود نتوانستم بهره ای از این اقیانوس بیکران الهی یعنی جهاد فی سبیل الله ببرم ولی همواره سعی داشتم با چاکری مجاهدان مخلص خود را خاک پای آنها سازم .

 پدر و مادر پر قدرت و طاقتم مرا حلال کنید . همسرم مرا حلال نما و در تربیت اسلامی فرزندم شدیدا کوشا باش و از همه خواهران و برادران تنی و دینی برایم طلب حلالیت نما . پدرزن و مادرزن مهربانم نیز مرا حلال کنید .از مال دنیا و محمد الله چیزی ندارم ولی هر چه همت از آن همسرم و قیومیت زندگیم با او . همسرم خودت میدانی فقط 15000 تومان خرد خرد برایم رد مظلمه بده.           


 خبرگزاری دفاع مقدس

چهارشنبه 12 شهریور 1393  9:53 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها