0

خاطرات دفاع مقدس

 
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

خاطرات دفاع مقدس

ماجرای نجات یافتن اسیر ایرانی توسط شیعیان عراق

دو بار توسط شیعیان عراق نجات یافتم، یک بار لحظاتی بعد از اسارت بود که می‌خواستند سرم را زیر تانک ببرند، یک بار هم در بیمارستان التموز.

متن زیر روایت جانباز آزاده «غلامرضا حسنی مقدم» از 9 ماه حضور در جبهه‌های نبرد و 29 ماه اسارت در زندان‌های عراق است.

اولین اعزام

کلاس سوم راهنمایی بودم. یکی از جمعه‌ها بود که به اتفاق چند نفر از همکلاسی‌ها بودیم که بحث جبهه و کاروانی به نام راهیان کربلا که از بیرجند عازم بود پیش آمد. آرزوی همه ما این بود که در جوار رزمندگان قرار گیریم اما می‌دانستیم که سن و قدمان تناسبی با آرزوهایمان ندارد. تصمیم گرفتیم فردا شانسمان را برای رفتن به جبهه آماده کنیم. دور از چشم والدین ساک‌هایمان را آماده کردیم. می‌دانستیم فردا اعزام است. صبح پانزده نفری به نیت رفتن به بسیج، مدرسه را ترک کردیم. اما موفق به رفتن نشدیم. بالاخره در تیرماه 65 به زاهدان رفتم و برای گذراندن دوره آموزشی به پادگان قدس رفتم.

زمان وصال و وقت فراغ

پس از طی دوره به لشکر 41 ثارالله منطقه اعزام شدم. اولین باری بود که به جبهه میرفتم. در مرداد 65 بود که به پدرم تلگراف زدم و نامه‌ای نوشتم تا نگران نباشد. آخرین باری که به جبهه اعزام شدم غروب یکی ازاولین روزهای اردیبهشت67 بود. من در مسجد امام حسن عسکری(ع) زاهدان بودم. خبر دادند که اعزام اضطراری پیش آمده است. همان شب توسط هواپیما به اهواز آمدیم. فاو را عراق پس گرفته بود. ما به شلمچه رفتیم. حدود پانزده روز آنجا بودم که عملیات شد و به اسارت ما انجامید.

ماجرای نحوه‌ی اسارت و رهایی از کشته شدن زیر تانک‌های عراقی

در اثر اصابت تیر کتفم و قسمت کشاله‌ی ران به صورت عمیقی آسیب دیده بود و داخل چاره خمپاره افتاده بودم. دیگر امکان تحرک از من گرفته شده بود. یکی از بچه‌های زاهدان به نام جعفری برگشت که مرا کول کند، نگذاشتم و گفتم تو برو و به خانواده‌ام خبر بده که من اسیر شده‌ام. با اصرار زیاد قبول کرد. خود را از چاله بیرون کشیدم، سعی کردم به حالت نیم خیز به سوی خاکریز خودی بروم که متوجه تانک‌های عراقی شدم. نارنجک را در دست گرفتم و از ضامن خارج کردم. ناگهان لگدی محکم به کمرم خورد و نارنجک چند متر جلوتر پرتاب شد. به زبان عربی فریاد می‌زد و کلماتی می‌گفت. با عصبانیت چفیه‌ای را که بر زخم کتفم بود کشید و چند لگد و سیلی نثارم کرد. بالاخره بلوزم را درآورد و مرا کشان کشان تا پهلوی تانکی که در چند قدمی متوقف بود برد و سرم را زیر زنجیر آن گرفت. از بین سربازان عراقی مردی که از بقیه مسن‌تر بود به چشمم خورد. انگشت اشاره را به طرفم دراز کرد و گفت: «هذا طفل». یقه‌ام را بالا گرفت و از زیر زنجیرهای تانک بلندم کرد. کلماتی را می‌گفت که من متوجه نمی‌شدم اما ظاهرا معلوم بود که با کشتن من مخالف است.

مهر امام رضا(ع) و پی بردن به شیعه بودن مرد عراقی

آن مرد مسن در حالی که سخنانی را به زبان می‌آورد شروع به جستجوی جیب‌های شلوارم کرد. مهر و تسبیح و جا مهری‌ام را بیرون آورد و نگاهی به من انداخت و شکسته بسته گفت: «این امام رضا؟» متوجه شدم که می‌خواهد بپرسد: این مهر از مشهدالرضا است؟ با اشاره سر گفتم: «نعم». از کلمه یادگاری در بین حرفایش متوجه شدم که او شیعه است و مهر را برای یادگاری می‌خواهد. همین مرد مرا به پشت خط شان انتقال داد. در پشت خط چند عکس یادگاری با ما گرفت و به افرادی دیگر تحویل داد.

نحوه تقسیم آب

مدتی گذشت و ظاهرا به بصره می‌رسیدیم. هوا تاریک شده بود که خود را داخل محوطه‌ای که دور تا دور آن ارتفاع زیادی داشت و سیم خاردار کشیده شده بودند، دیدم. از آسفالت محوطه حرارت بالا می‌آمد و تا صبح همان جا بودیم. چشم‌ها و دستانمان را بسته بودند. برخی زخمی بودند و برخی از فشار تشنگی و گرسنگی ناله می‌کردند اما کسی توجه نمی‌کرد. یک ساعت بعد متوجه شدیم که آب آوردند اما با سطل روی ما می‌ریختند. دهانمان را رو به آسمان باز نگه داشتیم و دستانمان را که بسته بود به صورت ناودان جلوی دهانمان می‌گرفتیم تا قطرات آب را به دهان منتقل کنیم. آن روز همین مقدار آب، هم خوراکمان شد و هم نوشیدنی‌مان.

نحوه‌ی غذا دادن

ابتدا غذا را که توی دیگ بزرگی بود، داخل محوطه می‌آوردند. روی سر دیگ مقداری برنج می‌ریختند و یک آبگردان بزرگ آب مضاف به جای خورشت روی آن می‌پاشیدند. پس از صف کردن بچه‌ها ده تا ده تا به میدان غذا خوردنشان می‌فرستادند. مجبور بودند با دویدن خود را بر سر سفره برسانند. برخی هنوز لقمه اول را برنداشته بودند که سوت پایان به صدا در می‌آمد و باید عرصه غذایی را ترک می‌کردند.

بیمارستان بصره و نجات دوباره توسط شیعه عراقی

مجروح‌ها را جدا کردند و به سمت ساختمانی که به استخبارات معروف بود بردند تا تخلیه اطلاعات کنند. نوبت به من رسید. پاسخ‌های بی سروته‌ای به سوالاتشان دادم. از شدت عصبانیت مرا زیر مشت و لگد گرفت و آنقدر ضربه‌ها شدید بود که زخمم مجدد سر باز کرد. بعد از ظهر همان روز زخمی‌ها را در آمبولانس‌هایی به بیمارستان بصره بردند. نزدیکی‌های صبح روز بعد به بیمارستان التموز منتقل شدم و بلافاصله توسط یکی از پزشکان شیعه مذهب مورد جراحی قرار گرفتم. تاحالا دو بار توسط شیعیان عراق نجات یافته بودم، یک بار وقتی که میخواستند سرم را زیر تانک ببرند، یک بار هم در بیمارستان التموز.

خبرگزاری دفاع مقدس

چهارشنبه 12 شهریور 1393  6:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

کاش جانباز ۱۰۰ درصد می‌شدم!

از او خواستم آرزویش را بگوید. سرش را به زیر انداخت و فقط گفت: آرزویم این است کاش به جای ۷۰ درصد، جانباز ۱۰۰ درصد می‌شدم!

به گزارش سرویس فضای مجازی خبرگزاری فارس وبلاگ بنگروز نوشت: هفته دفاع مقدس نزدیک است، از چند تن از ایثارگران دفاع مقدس دعوت کردیم و تا حدود نیمه شب مصاحبه رادیویی با آنها داشتم. به پیشنهاد سید حبیب حبیب پور و انتخاب ایشان افراد را در کسوت‌های مختلف رزمندگی، جانبازی و آزاده دعوت می‌کنیم تا برای روزهای هفته دفاع مقدس برنامه ضبط کنیم.

از آقای نادی سراجی از دوستانی مثل سید حبیب شنیده بودم و البته گاهی هم حضوراً خدمتشان رسیده بودم اما توفیق همکلامی مفصل را تا دیشب نداشتم.

ایشان همان اول کار را برایم مشکل کرد، هر مصاحبه باید حداکثر چیزی حدود 20 دقیقه می‌شد که البته گفتن از 4 سال مفقود الاثری (مثل آقای چراغی) در چند دقیقه کار آسانی نیست و برای مصاحبه‌گر هم نفسگیر خواهد بود.

بهر حال آقای نادی سراجی همان اول خیلی ساده و صمیمی گفت: اولاً نمی‌تونم تو چند دقیقه صحبت کنم دوماً دزفولی صحبت می‌کنم و سوماً «مخی بریم کنار اُ تُشنه ورگردونیم!».

از من اصرار و از از او هم الحاح! و صد البته بازنده نهایی من بودم و تسلیم وقار و شخصیت دوست داشتنی‌اش!

نشان به آن نشان که مصاحبه من با او بیش از یک ساعت و 40 دقیقه طول کشید و آنقدر گفت و گفت که اعتراف می‌کنم سخت‌ترین مصاحبه دوران کاری‌ام را سپری کردم آنقدر که نه گرسنگی ناشی از  شام نخوردن و نه اشاره‌های مکرر آقای لطفی تهیه کننده و نه توصیه‌های سید حبیب از پشت شیشه اتاق فرمان نتوانست نگاه مرا از مهمان دور  کند!

ماجرای شهادت برادرش منوچهر، ماجرای شهادت خواهر زاده‌اش حبیب رشنو، دلیل عدم حضورش در فتح المبین و بیت المقدس و طریق القدس و... همه قصه‌هایی بود که فضا را از یک مصاحبه حرفه‌ای دور می‌کرد.

او از همان ابتدای جنگ وارد جبهه می‌شود و  در بسیاری از عملیات‌ها شرکت می‌کند اما قصه مجروحیتش در عملیات بدر شنیدنی است آنجا که تمام بدنش می‌سوزد و ماه‌ها در بیمارستان تبریز و تهران بستری می‌شود و مادر صبورش در کنارش می‌ماند.

او در کربلای 4 پایش را نیز از دست می‌دهد اما وقتی مصاحبه را  تمام کردم حرفی را زد که انتظارش را داشتم اما از گفتن دوباره آن از سوی او واهمه داشتم : من را کنار آب بردی و تشنه برگرداندی!(البته به دزفولی)

در انتهای مصاحبه از او خواستم آرزویش را بگوید سرش را به زیر انداخت و فقط گفت: آرزویم این است کاش به جای 70 درصد ، جانباز 100 درصد می‌شدم!

اینکه چه گفت و من چه شنیدم بماند! گفتنش کار راحتی نیست و از من خرده نگیرید گه چرا ننوشتم؛ بعضی چیزها نوشتنی نیست فقط شنیدنی است! فقط باید از شما دعوت کنم حتماً در هفته دفاع مقدس در برنامه «بُنگ پسین» (برنامه عصر گاهی رادیو دزفول) مصاحبه آقای نادی سراجی را از دست ندهید قرار است در 6 یا 7 قسمت از 31 شهریور پخش شود.



منبع:وبلاگ بنگروز

چهارشنبه 12 شهریور 1393  6:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

تئاتر درمانی در اسارت

عراقی ها گفتند: «آماده باشید که آزادید» اما ما باور نکردیم. حس و حال عجیبی داشتیم. خیلی ها اشتهایشان باز شده بود. من بر عکس، اشتهایم به کلی کور شده بود. لحظه شماری می کردیم تا نوبت به اردوگاه ما برسد. انتظار کشنده ای بود. بالاخره نوبت به گروه ما رسید. باور نمی کردیم.می­‌گفتیم شایعه است.

شاید اسم «محسن اسماعیل جعفر» برای شما نا آشنا باشد. این اسم به ظاهر عجیب و غریب، اسم اسیر شماره 4263 در اردوگاه موصل 3 عراق یعنی«محسن جهانبانی» است. وی دانش آموز دبیرستان مصطفی خمینی اصفهان بود که در عملیات محرم به اسارت نیروهای عراقی درآمد و پس از تحمل 2750 روز اسارت، سرانجام در سی مرداد 69 به خاک پاک میهن قدم گذاشت. بعد از آزادی به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران راه یافت و در رشته تئاتر فارغ التحصیل شد. بعد به بازیگری روی آورد. ابتدا در فیلم سینمایی «خلبان» ایفای نقش کرد. سپس در« بهترین تابستان من»،« قطعه ای از بهشت» ،« پیک نیک در میدان جنگ»، «دوئل»، «روزهای آتش»، «سریال یوسف پیامبر» و « اخراجی های 2 » هنرنمایی کرد.آخرین کار سینمایی جهانبانی حضور در فیلم «نفوذی» بود. به بهانه 26 مرداد سالروز ورود آزادگان سرفراز به میهن عزیزمان ایران به سراغ حاج محسن رفتیم و میهمان خاطراتش از دوران اسارت شدیم. روایت های زیر تنها بخش کوتاهی از خاطرات این آزاده دوست داشتنی و هنرمند است. جهانبانی این روزها سرگرم ساخت فیلم مستند سید آزادگان مرحوم علی اکبر ابوترابی است که «ابر فیاض» نام دارد.

از کردستان تا دهلران

دوم دبیرستان بودم که تصمیم گرفتم بروم جبهه. وقتی موضوع را به مادرم گفتم، مخالفت کرد و گفت: «بهتره که فعلاً به درس و مشقت برسی» گفتم: مادرجان خانواده هایی که یک بچه بیشتر ندارند، بچه هایشان را می فرستند جبهه. آنوقت شما که غیر از من سه پسر دیگر دارید، مخالفت می کنید. بنده خدا کمی فکر کرد و گفت: «حالا که خودت راضی هستی، حرفی ندارم. برو به امید خدا. فقط مواظب خودت باش» اولین بار به عنوان بسیجی اعزام شدم به کردستان. آنجا غیر از نگهبانی، در ایام فراغت به بچه های کلاس چهارم و پنجم روستای «دولاب» درس می دادم. در کردستان خیلی از دوستانم را از دست دادم. به همین دلیل تصمیم گرفتم به منطقه جنوب بروم. اول آبان 61 با دایی کوچکم اعزام شدیم به دهلران. مدتی در دشت عباس بودیم تا اینکه عملیات محرم شروع شد.

طغیان دویرج

بالاخره شب عملیات رسید. آن شب پس از 18 کیلومتر پیاده روی، وقتی به رودخانه دویرج رسیدیم، متوجه شدیم که یکی از گردان ها زود عمل کرده و دشمن هوشیار شده. مجبور شدیم بزنیم به آب. اکثر بچه ها شنا بلد نبودند از جمله من. به علت طغیان رودخانه، ارتفاع آب در جاهایی بیشتر از یک متر بود. بچه ها وقتی با اسلحه و تجهیزات وارد آب شدند، آب خیلی از آنها را برد(مکث می کند). ما آموزش ندیده بودیم. فانسقه همدیگر را گرفتیم و زدیم به آب. وسط آب که رسیدیم شدت آب به حدی بود که حتی پل شناور را هم با خودش برد.کمک آرپی جی من (شهید علیرضا ابراهیمی) که کوچکتر از من بود، زودتر از جا کنده شد و رفت زیر آب. بعد خود من کنده شدم. شدت آب مرا حدود 30 متر جلوتر برد. صدای «یا حسین» بچه ها رودخانه را پر کرده بود. صحنه عجیبی بود. هنوز صدای بچه ها توی گوشم مانده. هر وقت به آن صحنه ها فکر می کنم خیلی اذیت می شوم.

دستهای خالی

اشهدم را خواندم. در آب دست و پا می زدم و غرق شدن بچه ها را به چشم می دیدم. واقعاً صحنه های دردناکی بود. یک لحظه تصمیم گرفتم مقاومت کنم. همه توانم را جمع کردم و روی پاهایم ایستادم. چشم که باز کردم دیدم سرم بیرون از آب است. خیلی آب خورده بودم.پشت سرم را که نگاه کردم، دیدم جنازه بچه ها روی آب شناور است. با چنگ و دندان خودم را کشیدم حاشیه رودخانه. بعد از چند لحظه، بچه­ها مرا از رودخانه کشیدند بیرون. بالاخره از رودخانه گذشتیم. آب، اسلحه و تجهیزات مان را برده بود. با دست خالی و بدون اسلحه، تنها با کمک چند نارنجک به سنگرهای عراقی حمله کردیم. خیلی از عراقی ها هنوز خواب بودند. بعد از عبور از میدان مین، به سنگر عراقی ها یورش بردیم و تا صبح مقاومت کردیم.

نفر یازدهم

صبح نشده سر و کله عراقی ها پیدا شد. ما یازده نفر توی سنگر تانک موضع گرفته بودیم. یک سرباز مجروح هم داشتیم و یک بسیجی کم سن و سال به اسم «سعید» که موج گرفته بود. عراقی ها شروع کردند به پاکسازی سنگرها. وقتی رسیدند بالای سنگر ما، نفر اول گَلن گِدن اسلحه را کشید و دست به ماشه برد. خواست شلیک کند که افسر مافوقش او را هل داد کنار و به عربی گفت: « لاتخاف . انت مسلم و نحن مسلم» بعد ما را به صف کرد و گفت: «حرکت کنید». سعید نمی توانست راه برود.دستش را گرفتم و دور گردنم انداختم .وزنی نداشت. سبک بود. یک کم که جلوتر رفتیم، سرباز عراقی آمد طرف ما و خواست که سعید را رها کنم. اما توجه نکردم. حرکت کردیم.سرباز رفت و بار دوم آمد و گفت: «ولش کن». باز اعتنا نکردم. رفت پیش مافوقش و در گوشش چیزی گفت و برگشت.

فواره خون

خون فواره زد از بینی ام و سعید از دستم رها شد. سرباز عراقی با قنداقه اسلحه چنان به بینی ام زد که بینی ام شکست و چشمهایم پر از خون شد. هیچ جایی را نمی دیدم. کور شده بودم. از بچه ها فاصله گرفتم. سرباز عراقی آمد از پشت یقه سعید را گرفت و کشید سمت سنگر تانک. بعد صدای تیر آمد. نامرد سعید را خلاص کرد. سرم هنوز گیج می رفت. نمی توانستم روی پاهایم بایستم. تنها شبحی از بچه ها را می دیدم. هر طور شده، خودم را به گروه رساندم. بچه ها دستم را گرفتند و حرکت کردیم. بعد از گذشتن ازسنگرها به یک محوطه باز رسیدیم. حدود 15 نفر دیگر از ایرانی ها آنجا بودند. شدیم یک گروه 30 نفره. جمع­مان کردند یک جائی و دو باره اسلحه کشیدند تا خلاصمان کنند.

در چند قدمی مرگ

در چند قدمی مرگ بودیم. لحظات سخت و سنگینی بود. همان آن یک جیپ عراقی با سرعت آمد سمت ما و افسر عراقی در حال حرکت از ماشین پرید پایین و با پشت دست محکم به صورت سرباز عراقی زد. بعد ما را به خط کرد و حرکت داد سمت ماشین­های ریو. 30 نفر دیگر به جمع ما اضافه شدند. هر 15 نفر سوار یک ریو شدیم. یکی از مجروحان حالش خیلی وخیم بود. همه اش ناله می کرد. عراقی ها دستهایش را گرفتند و از ریو پرت کردند پایین. صحنه دلخراشی بود. دستهایمان را بسته بودند. هیچ کاری از دستمان ساخته نبود. بالاخره رسیدیم به سلیمانیه. سه روز سلیمانیه بودیم. بعد به طرف بغداد حرکت کردیم. بعد از بغداد ما را به اردوگاه موصل 2 تحویل دادند.

تونل وحشت

عبور از «تونل وحشت» اولین پذیرایی عراقی ها بود. بعد از عبور از تونل با سرو وضع شکسته و خونی60 نفرمان را در یک آسایشگاه جا دادند. هنوز دماغم پر از خون بود. فردای آن روز، درِ آسایشگاه باز شد و اسرای قدیمی به سراغمان آمدند و حسابی مداوایمان کردند و دلداریمان دادند. با دیدن اسرای قدیمی پرسیدیم: چند روزه که اینجا هستید؟ چرا اینقدر ضعیف و لاغر شده اید؟ جواب دادند: «عجله نکنید. به زودی متوجه همه چیز می شوید. اما بهتر است بدانید اسارت خط اول جنگیدن با دشمن است. اینجا باید سربلند باشید. ما اینجا اسیریم اما ذلیل نیستیم» حدود 7 ماه در اردوگاه موصل 2 بودیم. بعد به موصل 3 منقل شدیم که به موصل کوچک معروف بود. زندگی اصلی ما در اسارت از موصل 3شروع شد.

رمز زندگی

«برنامه، برنامه، برنامه» رمز زندگی در ارودگاه موصل 2 بود. در اردوگاه همه چیز حساب شده و طبق برنامه بود. حتی خواب و عبادت! در اسارت برای هر چیزی برنامه داشتیم. زندگی در اردوگاه جریان داشت. یک جا بحث حوزوی بود. جای دیگر کلاس آموزش قرآن و نهج البلاغه. یک جا برنامه­های ورزشی. یک جا آموزش زبان انگلیسی. اولین کلاسی که شرکت کردم، کلاس صرف و نحو بود. بعد رفتم سراغ تفسیر قرآن و پای درس استاد علی نوریان نشستم. بعد در کلاس­های حفظ نهج البلاغه حضور داشتم. در کنار این برنامه ها از ورزش غافل نبودم. زیر نظر استاد سید علی اکبر شیخ الاسلام در رشته شوتوکان کار کردم. یکی از شاگردان پر و پا قرص استاد بودم. بعد رفتم در کلاس های کشتی و جودو هم شرکت کردم.

وضعیت قرمز

«ورزش»، رمز سلامتی بچه­ها در اردوگاه بود. اگر ورزش نمی کردیم زود مریض می شدیم. فعالیتهای ورزشی ما فقط برای این بود که در اسارت سالم بمانیم. تمام کلاس ها به ویژه کلاس های رزمی دور از چشم عراقی ها برگزار می شد. اگر عراقی ها متوجه می شدند که در آسایشگاه کلاس های رزمی برقرار است همه افراد را به بغداد منتقل می­کردند و شکنجه می دادند.تجمع بیش از 4 نفر ممنوع بود اما با تمام محدودیت ها سعی می کردیم که فعالیتهای ورزشی را ترک نکنیم . با گذاشتن نگهبان، کلاس ها را بر پا می کردیم. نگهبان با مشاهده عراقی ها وضعیت قرمز اعلام می­کرد و ما به حالت عادی در می آمدیم. البته در اردوگاه بازی والیبال ، فوتبال و بسکتبال آزاد بود.

گریه های پنهانی

تماشای آسمان آرزوی دست نیافتنی در زمان اسارت بود. این آرزو تنها در شبهای ماه مبارک رمضان دست یافتنی می شد. ما برای دیدن ستاره ها و آبی آسمان، برای فرا رسیدن ماه رمضان لحظه شماری می کردیم. هر چند آسمان عراق کم ستاره بود اما در شبهای رمضان برای گرفتن سحری می توانستیم بیرون برویم و آسمان کم ستاره عراق را ببینیم. آن شبها به ویژه شبهای قدر لحظه­های خاصی بود. لحظه به لحظه اش به یاد ماندنی و خاطره انگیز بود. ما 120 نفر در آسایشگاه شماره 22 موصل 2 بودیم. در شبهای قدر برای انجام غسل مستحبی اسم نویسی می­کردیم از ساعت 6 عصر تا 10 شب بچه­ها به نوبت غسل می کردند. ساعت 10 شب خاموشی می زدند اما اعمال شبهای قدر را مخفیانه (زیر پتو) انجام می دادیم. خیلی ها تا صبح نمی خوابیدند. یادش بخیر ختم­های دسته جمعی قران و دعای جوشن کبیری که بچه ها یواشکی و دور از چشم نگهبانها می خواندند و پنهانی گریه می­کردند.بچه ها از صمیم دل دعا می خواندند و راز ونیاز می کردند. چون قران به تعداد کافی نداشتیم ، آیات را روی کاغذی می نوشتیم و روی سر می گرفتیم.

سیاه بازی

از بچگی عاشق پانتومیم و تئاتر بودم و از طرفی جای فعالیتهای هنری در آسایشگاه ها به شدت خالی بود، به اتفاق چند نفر از بچه ها که در این زمینه اندک استعدادی داشتند، تصمیم گرفتیم که در اردوگاه گروه تئاتر تشکیل بدهیم و در مناسبت­های مختلف به فراخور امکانات و توان بچه ها برنامه هایی را اجرا کنیم تا بچه ها روحیه بگیرند و از حالت انزوا و گوشه گیری خارج شوند. البته این توصیه حاج آقا ابوترابی بود.« اگر هر یک از شما به دلیل انجام کاری بتواند اسیری را از کنج انزوا خارج کند کار بزرگی کرده است . کاری شبیه کار انبیاء». رفته رفته فعالیتهای این گروه سر و سامان گرفت و عاقبت به بار نشست. اوایل کار، فعالیتهای هنری اردوگاه صرفاً برای خندان بچه ها برگزار می شد. اغلب برنامه ها، نمایش طنز و فکاهی با الهام از زندگی در اردوگاه بود. کارمان سبک و سیاق خاص و تعریف شده ای نداشت. راستش را بخواهید در زمان اسارت ما اطلاعاتی در باره سبک کار تئاتر نداشتیم. بعدها وقتی در دانشگاه دروس تئاتر را می گذراندم متوجه شدم که سبک کار ما در اسارت شبیه سبک «اپیک» و یا شاید فراتر از آن بوده است.

فراتر از اپیک

در سبک اپیک دست اندرکاران اجرای نمایش همگی در اجرای نمایش دخیل هستند. ولی در اسارت فراتر از این بود. زیرا تماشاگر نیز خودش را در برپایی و کمک رسانی به اجرای یک نمایش دخیل می دانست. مثلاً در وضعیت قرمز بازیگر وظیفه داشت خودش را لای پتو مخفی کند. بقیه تماشاگران نیز وظیفه داشتند وضعیت را عادی نشان دهند. دکور را جمع کنند.در واقع خودشان یک وضعیت عادی را «بازی» کنند. هر کسی مسئول چیزی بود. به محض اعلام وضعیت عادی، تمامی دکور و اجزای نمایش در طرفه العینی سرجای خود قرار می گرفت و مهمتر از همه تداوم حس بازیگر بود.شرایط اسارت بازیگر را به گونه ای تربیت کرده بود که اگر ده بار هم وضعیت قرمز پیش می آمد، تداوم حس بازیگر برقرار بود. مزاحمت عراقی ها هیچ خلائی در حس بازیگر ایجاد نمی کرد. بچه ها در وضعیت قرمز در حس خودشان فریز می شدند و پس از وضعیت عادی دو باره به حس قبلی بر می گشتند. به هر حال کارهای خوبی اجرا کردیم که الحمدالله با استقبال خوب بچه ها هم مواجه شد.

«هدیه»اثرگذار

یکی از کارهایی که خودم خیلی خوشم آمد، تئاتری بود به اسم «سی و سومین» نوشته سید حسین هاشمی که تم آرامانگرایانه ای داشت. یک چیز عجیبی که در این تئاتر دیده می شد، پیش بینی فروپاشی شوروی بود که آن موقع (سال 65) در اسارت اجرا کردیم. کارهای زیادی در اسارت روی صحنه بردیم از جمله کار «اتکال» با موضوع استعمارگری شیطان بزرگ در هفت پرده اجرا شد. من هم نقش «عمو سام» را به عهده داشتم. بعد رفتیم سراغ«معدن» ! این کار نوشته مهرداد فردوسیان با موضوع استقامت بود. در این کار نقش یک آدم توانمند را بازی کردم. کار دیگری که واقعاً اشک بچه ها را در آورد و خیلی ها را از کنج انزوا خارج کرد، تئاتری بود به نام«هدیه». این کار یکی از کارهای خوب و اثر گذار در دوران اسارت بود. طوری که بعد از پایان اجرا حاج آقا ابوترابی از بچه های دست اندرکار تشکر کردند و ضمن تشویق بچه­ها گفتند: «این نوع کارها از چند سخنرانی و کلاس های آموزشی اثرگذارتر است»کار تئاتر باعث شد که من رفته رفته از فعالیتهای ورزشی و آموزشی دور شدم و برای تئاتر بیشتر وقت گذاشتم. غیر از اجرای تئاتر در آسایشگاه با گروهی تئاتر اردوگاهی هم کار می کردیم.

یاد امام

تلخ ترین خاطره اسارت زمان رحلت حضرت امام(ره) بود. وقتی خبر رسید که امام در بستر بیماری است و این بار مریضی شان جدی است، این خبر روی برنامه های اردوگاه خیلی تاثیر گذاشت. خیلی از کلاسها تعطیل شد.طوری که عراقی ها هم متوجه این وضعیت شدند. همه دست به دعا برداشتیم و دعا کردیم.ختم امن یجیب گرفتیم. تا اینکه خبر رحلت امام در بین اسرا پیچید. ولوله شد در اردوگاه . اگر خودکشی در دین اسلام منع نشده بود خیلی ها خودشان را می کشتند. من خودم جلوی خیلی از بچه ها را گرفتم تا سرشان را به زمین سیمانی نزنند. بچه ها پتوها را زده بودند کنار و سرشان را می کوبیدند به زمین. خیلی­ها چند روزی غذا نخوردند اما بعدها خبر رسید که هر کسی از این کارها بکند روح امام آزرده می شود خیلی روزهای بدی بود. اسرا می گفتند: «ای کاش می مردیم و خبر رحلت حضرت امام را نمی شنیدیم.» دغدغه این را داشتیم که چه کسی می خواهد جای امام را بگیرد. یک ماه وضعیت بسیاری بدی در اردوگاه حاکم بود . طوری که عراقی ها هم از این وضعیت خسته شده بودند. زندگی در اسارت بعد از امام خمینی (ره) خیلی سخت گذشت.

ضریح عشق

زیباترین و به یادماندنی ترین خاطره دوران اسارتم، سفر به کربلا و زیارت حرم مطهر آقا امام حسین(ع) بود. ما سری پنجم بودیم که رفتیم کربلا. هر سری 5 اتوبوس می بردند. بعثی ها ما را به عنوان مجوس به مردم عراق معرفی کرده بودند. سوار اتوبوس که شدیم پرده ها را کشیدند. حق نداشتیم پرده ها را کنار بزنیم. تحت مراقب های شدید بالاخره رسیدیم به نجف. همین که پرده ها را کنار زدند و چشممان به ضریح نورانی مولا علی (ع) افتاد، ولوله ای بر پا شد.صدای گریه و شیون بچه­ها همه جا را پر کرد. آن روز باران آمده بود و زمین خیس بود.وقتی بچه ها از اتوبوس پیاده شدند سینه خیز به سمت حرم حرکت کردند. عراقی ها ایستاده بودند کنار و کِل می کشیدند اما وقتی حس و حال بچه ها و اشک و ناله شان را دیدند خشکشان زد. بچه ها سینه می زدند و گریه می کردند. عراقی ها به زور بچه ها را از زمین بلند می کردند و می گفتند : «هذا کفر». خیلی صحنه قشنگی بود. کل حرم را برای ما قرق کرده بودند. بچه ها دسته جمعی زیارت نامه خواندند و زار زدند. چنان شور و حالی بر پا شد که خود عراقی ها هم گریه شان گرفت. این صحنه ها هیچگاه از یادم نمی رود.

شکرانه آزادی

«شما آزادید».عراقی ها گفتند: «آماده باشید که آزادید» اما ما باور نکردیم. حس و حال عجیبی داشتیم. در پوست خود نمی گنجیدیم. خیلی ها اشتهایشان باز شده بود. من بر عکس، اشتهایم به کلی کور شده بود. لحظه شماری می کردیم تا نوبت به اردوگاه ما برسد. انتظار کشنده ای بود. بالاخره نوبت به گروه ما رسید. استرس شدیدی داشتیم. باور نمی کردیم.می­گفتیم شایعه است. بالاخره 29 مرداد 69 سوار اتوبوس شدیم و اردوگاه را ترک کردیم. فکر می کردیم خوابیم. به مرز خسروی که رسیدیم و بچه های سپاه را دیدیم خیالمان راحت شد. به محض پیاده شدن از اتوبوس همه افتادند به سجده و خاک وطن را بوسیدند. خاک را به سر و صورتمان می مالیدیم و گریه می کردیم. در مرز خسروی دو رکعت نماز شکر خواندم. آن لحظه یکی از بهترین لحظات عمرم بود.

گفت و گو : محمد علی عباسی اقدم


 دفاع پرس

http://www.fatehan.ir

 

چهارشنبه 12 شهریور 1393  7:25 PM
تشکرات از این پست
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

خلبان گمنام حماسه پاوه

سرلشکر شهید خلبان محمدنوژه از دلیرمردان و تیزپروازان نیروی هوایی ایران اسلامی بود که با از خود گذشتگی و جانفشانی،نامی‌ نیک از خود بر جای گذاشت.

 

منطقه همدان-محمد نوژه،هشتم فروردین‌ماه 1324 در تهران و در خانواده‌ای متدین به احکام نورانی اسلام،دیده به جهان گشود. پدرش او را از همان اوان کودکی با نماز و روزه آشنا کرد. وی پس از پشت سرگذاشتن دوران ابتدایی و متوسطه و دریافت مدرک دیپلم ریاضی، سیزدهم مهرماه 1342 به استخدام نیروی زمینی ارتش درآمد.

 

نوژه پس از گذراندن دوره‌های آموزش نظامی و دریافت درجه ستوان دومی، با توجه به علاقه زیادی که به آموختن فن خلبانی داشت داوطلبانه به نیروی هوایی انتقال یافت و پس از طی دوره‌های نظامی و موفقیت در آزمون­‌های زبان انگلیسی و مهارت­‌های تخصصی و سپری کردن دوره­‌های آموزشی پروازی با هواپیماهای «پاپ» و« اف-33 » در دانشکده پرواز، در بیست و پنجمین روز از مردادماه 1349 به منظور تکمیل دوره خلبانی و پرواز با هواپیماهای پیشرفته جت شکاری به هنگ آموزشی 38 پایگاه هوایی "لاردو" در ایالت تگزاس آمریکا اعزام شد.

 

پس از طی دوره‌های تکمیلی پرواز و گذراندن دوره سامانه کنترل اسلحه در آمریکا و پرواز با هواپیماهای تی-41،تی-6،تی-37و تی-38 به مدت 55 هفته و دریافت نشان خلبانی در بستم مردادماه سال1351 به ایران بازگشت و برای پرواز با هواپیمای اف- 4 (فانتوم) در روز 25 شهریور 57 به پایگاه سوم شکاری همدان انتقال یافت و به جمع تیز پروازان نیروی هوایی پیوست.

 

نوژه در دوران خدمت همواره فردی با انضباط بود و با برخورداری از دانش و مهارت‌های تخصصی پرواز، یکی از کارکنان ممتاز پایگاه همدان شناخته می‌شد. به طوری که در بررسی سوابق خدمتی به عنوان افسری پر کار و تلاشگر معرفی می‌شد.

 

فرمانده گردان یکم شکاری و گردان 31 پایگاه سوم شکاری همدان، ریاشت شعبه عملیات مشترک، معاون عملیاتی پایگاه ششم شکاری بوشهر و معاون دایره عملیات و افسر ستاد عملیاتی پایگاه از جمله مسئولیت‌های خدمتی وی به شمار می رود.

 

نوژه انسانی متواضع و خوش برخورد بود و در طول زندگی‌اش لحظه‌ای از فرایض و احکام دینی غافل نبود. وی هیچگاه فریب مظاهر پرزرق و برق غرب را نخورد و در گفت‌وگو با همکارانش از مظاهر فرهنگ غرب به شدت انتقاد می‌کرد.

 

با اوج گیری نهضت عظیم اسلامی به رهبری امام خمینی، در سال 56، نوژه جانی دوباره یافت و پس از پیروزی انقلاب اسلامی، شیطان بزرگ، در یک طرح هماهنگ با سایر کشورهای دست نشانده خارجی به تحریک گروهک‌ها و ضد انقلاب داخلی پرداخت تا شاید به نهال نوپای انقلاب اسلامی صدمه‌ای برساند.

 

نوژه که دست استکبار را بیرون آمده از آستین منافقین می‌دید،به دفاع از دستاوردهای انقلاب همّت گماشت و در همان زمان که گروهک‌های ضدانقلاب در شهرها و نقاط مختلف کشور در صدد بلوا و آشوب بودند و طرح و نقشه تجزیه ایران را در سر می‌پروراندند و با این هدف به کشتار مردان و زنان و کودکان بی‌گناه می‌پرداختند، به جهت دفاع از کیان کشور لحظه‌ای آرام و قرار نداشت.

 

در بیست و سومین روز از پنجمین ماه سال 1358 حدود ساعت 22، مهاجمان مسلّح طرفدار حزب دموکرات کردستان و گروهی از عشایر وابسته منطقه به شهر پاوه حمله کردند. نیروهای ژاندارمری و نیروی‌های مردمی و پاسداران انقلاب اسلامی پس از یک روز مقاومت ناگزیر با ارسال پیامی به مراکز فرماندهی خود، از سقوط شهر پاوه توسط مهاجمان مسلّح خبر دادند.

 

مهاجمان مسلح پس از محاصره و قطع تمامی خطوط ارتباطی و راه‌های زمینی و مسیرهای منتهی به شهر پاوه، در آغازین ساعات روز بیست و پنجم مردادماه وارد آن شهر شدند و با استقرار در ارتفاعات مشرف به پاوه و همچنین تصرّف نقاط حساس شهر،کنترل اوضاع را در اختیار خود گرفتند. تنها نیرویی که همچنان به مقاومت سرسختانه در برابر هجوم بی‌امان چریک‌های مسلح ادامه می‌داد پاسگاه ژاندارمری، نیروهای مردمی و ستاد خودجوش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهر بود.

 

در پی ارسال پیام سقوط پاوه، هیأتی مرکب از دکتر مصطفی چمران (معاون نخست وزیر و وزیر دفاع وقت) سرلشکر ولی‌الله فلاحی (فرمانده نیروی زمینی) و ابوشریف معاون عملیاتی سپاه جهت بررسی اوضاع با سه فروند بالگرد که حامل مهمات و اقلام ضروری برای نیروهای ژاندارمری و سپاه بودند، بعداز ظهر 25 مرداد سال 58 عازم شهر پاوه شدند.

 

در آن مأموریت پر مخاطره، هلی‌کوپتر حامل دکتر چمران مورد اصابت گلوله واقع شد و در نتیجه وی در محاصره مهاجمان مسلّح گرفتار آمد و دوشادوش نیروهای ژاندارمری و پاسدار به مقابله و مقاومت در برابر عناصر فریب خورده پرداخت و خاطرات ارزشمندی از شجاعت و دلیرمردی از خود به یادگار گذاشت.

 

پایگاه سوم شکاری همدان که از قبل در جریان تحرکات گروهک‌ها در منطقه بود و آمادگی انجام هرگونه عملیاتی را بر اساس دستور داشت، پس از مطلع شدن از ماجرای سقوط شهر پاوه، با به پرواز درآوردن دو فروند هواپیمای اف- 4 بر فراز شهر و شکستن دیوار صوتی لحظات پر اضطرابی را برای مهاجمان مسلّح فراهم نمود تا زمینه حضور نیروهای مسلّح خودی را فراهم کند.

 

محمد نوژه از جمله داوطلبانی بود که برای سرکوب یاغیان سر از پا نمی‌شناخت و بر این پیمان نیز جان فدا کرد و مشتاقانه پذیرای مأموریتی بی‌بازگشت شد و سرانجام در روز 25 مردادماه 58 سرگرد خلبان محمد نوژه به همراه ستوان یکم خلبان بشیر موسوی (کابین عقب) که به جهت پشتیبانی از بالگردهای نیروی زمینی ارتش و ستون اعزامی کرمانشاه به پاوه اعزام شده بود پس از انجام عملیات، در حین انجام گشت‌های هوایی، هواپیمای او  مورد اصابت آتشبار عناصر ضدانقلاب قرار گرفت و از کنترل خارج شد در حالی که دست راست خلبان کابین جلو در اثر اصابت گلوله به درون کابین قطع شده بود و هواپیما به کوه اصابت کرد و در منطقه قشلاق بین پاوه و روانسر سقوط کرد و سرگرد خلبان محمد نوژه با زبان روزه به دیدار معبود شتافت.

 

روحش شاد و یادش گرامی باد.

 

ایسنا

چهارشنبه 12 شهریور 1393  7:27 PM
تشکرات از این پست
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

روایت سردار شهید مبارزه با پژاک از حماسه آزادسازی «پاوه»

شهید سعید قهاری روایت کرده است: چند روز مانده به پیام و فرمان امام در خصوص آزادی مردم پاوه، درگیری با ضدانقلاب شروع شد. ما هم در دو کیلومتری محور پاوه-کرمانشاه، ابتدای شهر جلوی بیمارستان مستقر بودیم.

 


شهدای مبارزه با پژاک از جمله شهدایی هستند که مظلوم و غریب واقع شده‌‌اند. کسانی که امنیت امروز مرزهای جمهوری اسلامی مرهون خون آنان است و در گمنامی روزها و شب‌هایشان را با جهاد گذراندند. "شهید سعید قهاری سعید" از جمله این سرداران شهید است که در مرزهای شمال غربی کشور بعد از 30سال سابقه فرماندهی عملیاتی سپاه در درگیری با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید. از جمله مسئولیت‌های او می‌توان به فرمانده لشکر سه نیرو مخصوص حمزه سیدالشهدا(ع)، جانشین(مسئول آموزش) فرمانده سپاه همدان، جانشینی تیپ انصار الرسول(ص) در اورامانات در زمان عملیات شاخ شمیران، فرماندهی سپاه و تیپ مریوان و قائم‌مقامی قرارگاه شهید شهرامفر در سنندج اشاره کرد.

این شهید والامقام از شهدایی است که گستردگی خدمت بالایی داشت. در ده شهر و پنج استان خدمت کرده و اهم خدماتش در کردستان، آذربایجان و کرمانشاه بوده است. در زمان خود و بعد از شهید بروجردی به مسیح شماره دو کردستان معروف شد. چون هم زمان جنگ در کردستان بود و هم بعد از جنگ با حزب درگیر بود. بعد از شهید بروجردی از کسانی بود که عملیات‌های پارتیزانی با احزاب کرد در کردستان داشت و دائم با آن‌ها درگیر بود. همچنین مثل شهید بروجردی روحیه مردم‌داری و مردم‌یاری داشت و رسیدگی همه جانبه به مردم کُرد می‌کرد. آخرین مسئولیتی هم که داشت، فرمانده لشکر سه نیرو مخصوص سیدالشهدا(ع) در ارومیه بود. او در عملیات پاکسازی مناطق مرزی خوی-سلماس در چهارم اسفندماه 1385 به شهادت رسید.

روایت برخی از دلاوری‌ها و خاطرات این شهید در مجموعه "آخرین دیدار" به قلم "حسن نایبی صفا" و "لیلا مصباحی مقدم" آمده است. سردار قهاری به ذکر خاطره‌ای در مورد جریان درگیری با ضد انقلاب غرب کشور داشت اشاره داشته است و آن را چنین روایت کرده است:

 

امام جمعه شهر پاوه که بهش ماموستا می‌گفتند اسمش ملاقادر بود منزلش مقر بچه‌های رزمنده سپاه بود به پاوه که رسیدیم مستقیماً رفتیم منزل ملاقادر و تقریبا چهار تا پنج ساعت مهمان ماموستا بودیم و بعد به مقر اصلی بچه‌های سپاه که همان لانه ساواک بود رفتیم. امکانات خیلی ضعیف بود بچه‌ها حتی برای دوش گرفتن هم مشکل آب داشتند بنابراین هرکس به نوعی استحمام کرد یکی با آب سرد یکی با شست‌وشوی زخم و... جلوی بیمارستان پاوه چهار تا پنج سنگر را به عنوان مقر نگهبانی درست کردیم که بچه‌های مسلح در آنجا نگهبانی می‌دادند. یکی از نگهبان‌ها هم خودم بودم به دستور امام جمعه پشت بام‌ها را گونی چیده بودند.

تا اینکه چند روز مانده به پیام و فرمان امام در خصوص آزادی مردم پاوه درگیری با ضدانقلاب شروع شد. ما هم در دو کیلومتری محور پاوه-کرمانشاه ابتدای شهر جلوی بیمارستان مستقر بودیم. بیمارستان شدیدا نیاز به دارو و اقلام بهداشتی داشت که تا حدودی به وسیله برادران پیش‌مرگ کرد تأمین می‌شد اما یک سیستم نظام‌دار برای پشتیبانی نیروها وجود نداشت. غذا و آبی هم که به وسیله پیش‌مرگ‌های کرد تأمین می‌شد جیره‌بندی شده بود. با وجود چنین وضعیت نامناسب باز هم بچه‌ها از نماز شب غافل نمی‌شدند.

درگیری سه الی چهار روز طول کشید و پس از سه روز درگیری شدید گروهک ضدانقلاب با توان تسلیحاتی‌ قوی‌تر نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد تا اینکه مقر ما را دور زدند و پنج نفر از بچه‌ها شهید شدند. فرمانده دستور داد عقب برویم فشار ضد انقلاب هر لحظه بیشتر می‌شد تصمیم بر این شد که به مقر اصلی سپاه یا منزل ملاقادر حرکت کنیم که با حمله سریع ضد انقلاب راه بر ما بسته شد.

 

مجبور شدیم در داخل بیمارستان پناه بگیریم فشنگ‌ها تمام شده بود من که خیلی هول شده بودم وقتی وارد بیمارستان شدم به سمت راست بیمارستان رفتم که دیدم مسیر بن بست است لذا خواستم برگردم دیدم نیروهای دشمن وارد بیمارستان شدند از شدت اضطراب کوپه‌ای از کارتن‌های خالی را که در انتهای راهرویی قرار داشت به عنوان مخفی‌گاه انتخاب کردم نیروهای دشمن وقتی وارد بیمارستان شدند با شلیک گلوله به سمت چپ بیمارستان رفته و افرادی که داخل بیمارستان بودند را شهید کردند.

البته بعدا شنیدم که افرادی را که اسلحه داشتند کشتند و بقیه مجروح‌ها را که عمدتاً سپاهی بودند در محوطه بیمارستان با کاشی و شیشه سر بریدند. بعد از دو سه ساعت توقف در داخل کارتن‌ها وقتی صدای تیراندازی خوابید و بیمارستان خالی شد من به باغی در آن طرف بیمارستان وارد شدم به قصد اینکه راهی برای نجات پیدا کنم که به یکباره با جیغ و داد یک خانم تقریبا میانسال مواجه شدم.  باسر و صدای این خانم مردی بیل به دست ظاهر شد که معلوم بود مشغول آبیاری بوده است وقتی پرسید که هستی گفتم پاسدار ایت‌الله خمینی خیالش راحت شد با مهربانی از من پرسید: گرسنه یا تشنه نیستی؟ گفتم سه چهار روز است که چیزی نخورده‌ام اما اگر مرا تا منزل ملاقادر راهنمایی کنید بزرگ‌ترین کمک را به من کرده‌اید.

البته اسم چند نفر دیگر را برای راهنمایی آوردم مثل جمیل، کاک‌انور و کاک فاروق. مرد کشاورز مقداری روغن حیوانی و شیره محلی آماده کرد و برایم‌آور و با گرسنگی‌ای که داشتم خیلی چسبید پس از صرف غذا به سمت خانه ملاقادر حرکت کردیم راستش می‌ترسیدم که نکند مرا تحویل گروهک ضدانقلاب بدهد بالاخره به منزل ملاقادر رسیدیم آن شب هیچکدام از اهالی تا صبح نخوابیدیم همه در مقر سپاه و منزل ملاقادر چه پیش مرگ و چه غیر پیش مرگ سنگر گرفته و تا صبح بیدار بودیم.

بعد از چند روز درگیری بچه‌ها اطلاع دادند که امام دستور آزادی مردم پاوه را داده است ما در پشت بام‌ها مستقر شدیم طی دو شب بعد از فرمان امام تقریبا 20 شهید دادیم تا اینکه نیروها رسیدند و در شهر مستقر شدند و تقریبا تسلط ما بر شهر کامل شد در این ایام بود که زمزمه ورود شهید چمران به پاوه به گوش می‌رسید. ولی طی این مدت من دکتر را ندیدم. البته آمد وشد هلی‌کوپترها را می‌دیدم اما چون منطقه ناامن بود اجازه فرود پیدا نمی‌کردند. در ضمن یکی از هلی‌کوپترها نیز توسط گروهک ضد انقلاب مورد اصابت گلوله قرار گرفت منطقه تقریبا امن شده بود.

 

تسنیم

چهارشنبه 12 شهریور 1393  7:32 PM
تشکرات از این پست
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

حماسه پاوه در سایه مجاهدت « دستمال سرخها »

در اواخر مرداد 1358 و در جریان پاکسازی منطقه کردستان از ضد انقلاب و به دنبال محاصره شهر پاوه شهید دکتر چمران به همراه نیروهای پاسدار معروف به"دستمال سرخها» به فرماندهی«شهید علی اصغر وصالی» توانستند پس از چند روز درگیری در حالیکه روزه دار بودند منطقه را از لوث وجود ضد انقلاب پاک کنند که در این درگیری ها خون مطهر عده ای از جمله 25 پاسدار مجروح بیمارستان پاوه که بی رحمانه بدست ضد انقلاب به شهادت رسیدند، تقدیم آرمانهای انقلاب گردید.

 


با پیروزی انقلاب اسلامی ایران در تاریخ 22 بهمن 1357 برخی از شهرهای کشور دچار بحران شده و تعدادی از افراد شورشی و ضد انقلاب در برخی از شهرهای مرزی دست به تحرکات نظامی و ترور مردم بی دفاع و شخصیت های فرهنگی و سیاسی زدند. در کردستان، ترکمن صحرا، آذربایجان و خوزستان گروههایی به نام خلق کرد، ترکمن وعرب بوجود آمده بودند و روند جداسازی را دنبال می کردند. در این موقعیت کردستان به دلیل وجود احزاب ضد انقلاب بیشتری وضعیت خطرناک تر و بحرانی تری را پیشرو داشت به طوری که حتی در سنندج دولت خودخوانده ای به رهبری «شیخ عزالدین حسینی» و «قاسملو» تشکیل داده بودند.

در تاریخ 23 مرداد نیروهای حزب دموکرات کردستان به پاوه حمله کردند و این شهر را به محاصره در آوردند و با آتش خمپاره راههای منتهی به شهر را مسدود و حلقه محاصره را تنگ تر کردند.

علیرغم مقاومت نیروهای « دستمال سرخ»، نیروهای ضد انقلاب کرد پیشروی کرده و چند نقطه شهر را به تصرف خود در آوردند که در صورت ادامه پیشروی و تسلط ضد انقلاب به شهر پاوه، راه نفوذ آنان به کردستان نیز باز می شد به همین دلیل با درخواست شهید وصالی از مرکز جهت اعزام نیروی کمکی، در تاریخ 25 مرداد شهید دکتر مصطفی چمران -که در آن زمان معاون نخست وزیر دولت موقت بود- همره با شهید تیمسار فلاحی فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران، ابو شریف فرمانده عملیات سپاه با بالگرد وارد پاوه شدند و پس از چند ساعت شهید فلاحی و ابوشریف به کرمانشاه بازگشتند و از آنجا که جنگ به صورت مردمی بود نیروهای دکتر چمران در ترکیب مردم جای گرفتند و نبرد را ادامه دادند.

در روز جمعه 26 مرداد 58 مصادف با آخرین جمعه ماه مبارک رمضان؛ «روز قدس»، درگیری و محاصره با قطع آب و برق و کمبود مهمات و اسلحه شدت گرفت.

به دلیل عدم آمادگی نیروهای انقلابی طی چند روز تمام شهر به جزء ساختمان ژاندارمری به اشغال نیروهای ضد انقلاب در آمد و آنان با اشغال شهر به تنها بیمارستان پاوه وارد شدند و مدافعان مجروحی که در آن بستری بودند را به فجیع ترین وضع به شهادت رساندند و بیمارستان را به آتش کشیدند. بدین ترتیب شهر تا آستانه سقوط کامل پیش رفت و اندک نیروهای باقی مانده در ژاندارمری در خطر اسارت بودند.

در این میان یک فروند بالگرد که از کرمانشاه مأموریت داشت تا با عبور از فراز منطقه اشغال شده به مدافعان محاصره شده مهمات برساند به هنگام بازگشت در حالیکه چند مجروح را نیز حمل می کرد بر اثر اصابت به کوه منهدم شد و همه سرنشینان آن به شهادت رسیدند. این حادثه روحیه قوای خودی را تضعیف کرد و موجب تقویت روحیه ضد انقلاب شد.

با وجود اینکه هزاران نفر از مردم جهت دریافت سلاح و اعزام به پاوه به نخست ‏وزیری مراجعه می کردند و حتی از گوشه و کنار دنیا، سیل تلگراف و تلفن سرازیر شده بود و اهمال و بی توجهی دولت را نسبت به تحرکات ضد انقلاب در کردستان زیر سوال برده بودند، اما دولت موقت درمقابله با جریان ضد انقلاب کردستان معتقد به برخورد مسلحانه نبود به همین دلیل از اعزام نیرو به این منطقه ممانعت می کرد و اعتقاد داشت که این مسئله با خروج نیروهای انقلابی کمیته و سپاه از کردستان با مذاکره حل می شود، غافل از اینکه با این راه حل در واقع کردستان کاملا در اختیار آنان قرار می گرفت و رادیو حزب دموکرات در یک عملیات روانی به نقل از قاسملو دبیر کل این حزب اعلام کرد که دکتر مصطفی چمران -در گروگان آنهاست.

در تاریخ 27 مرداد 58 با صدور فرمان تاریخی حضرت امام (ره) مبنی بر لزوم شکست حصر پاوه مقاومت نیروهای انقلابی مضاعف شد و مردم کرمانشاه نیز پس از این پیام با ابزار آلات بعضا غیرجنگی به سوی پاوه حرکت کردند، هجوم مردم و نیروهایی که به سمت پاوه می آمدند باعث عقب نشینی ضد انقلاب و شکست حصر پاوه شد. متن این فرمان که از رادیو پخش شد در واقع مهلت 24 ساعته ای بود که امام به دولت و ارتش جهت شکست حصر پاوه و پاکسازی منطقه از لوث ضد انقلابیون داد. امام خمینی(ره) در بخشی از پیام خود فرمود: "...به دولت و ارتش و ژاندارمری اخطار می کنم اگر با توپها ، تانکها، قوای مجهز تا 24 ساعت دیگر حرکت به سوی پاوه نشود من همه را مسئول می دانم"

بدین ترتیب در 28 مرداد 58 نیروهای مسلح ارتش وارد پاوه شدند و نقاط حساس نیز به دست نیروهای سپاه پاسداران افتاد و مهاجمین با تخلیه مناطق حساس شهر به ارتفاعات اطراف گریختند و عملیات پاکسازی با تعقیب آنان ادامه پیدا کرد. از مجموع 180 پاسدار اعزامی از تهران و اصفهان بیش از 150 تن از آنان زخمی و یا به شهادت رسیدند.

در این راه شهیدان والا مقامی چون دکترمصطفی چمران، اصغر وصالی، ابراهیم همت، محمد بروجردی، کاظمی، حسین خرازی، آبشناسان، علی صیاد شیرازی و دلیر مردان نام آشنای دیگری با تلاش خالصانه خویش سعی وافر در پاکسازی این خطه تابناک ایران اسلامی نمودند.

http://www.fatehan.ir/

چهارشنبه 12 شهریور 1393  7:34 PM
تشکرات از این پست
zare58
zare58
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1393 
تعداد پست ها : 2180
محل سکونت : مازندران

پاسخ به:آلبوم شهدا

ستارهایی که هرگز بی فروغ نمی شوند .متشکر واقعا زیبا بود

 

 

بزرگترین عیب برای دنیا همین بس که بی‌وفاست . . .
(حضرت علی علیه‌السلام)

 

چهارشنبه 12 شهریور 1393  7:35 PM
تشکرات از این پست
moradi92
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

حکایت رادیویی که خود به خود روی موج ایران رفت/خبرنگاری که امید را در دل رزمندگان زنده کرد

رادیوی عراقی وقتی توسط رزمندگان به کناری پرتاب شد خود به خود روی موج ایران رفت و امید را در دل رزمندگان زنده کرد.
خبرنگار نقش چشم، گوش، زبان، مغز و قلب جامعه را داشته و می‌تواند هر کدام را در جای خود برای حیات جامعه ایفا کند یا با یک اقدام هم‌زمان پنج نقش را به منصه ظهور و عمل برساند.

ارتباط سراسر جهان زیر پای بشر از این طرف دنیا تا آن سر دنیا در همه زمینه‌های علمی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، نظامی و....کار خبرنگار است که به سادگی در قالب خبر یا گزارش تهیه و تنظیم، ارسال و عملیاتی می‌شود.

هدف و نیت خبرنگار بیداری، آگاهی و هدایت مردم است که در این یادداشت و روایت‌هایی که در ادامه خواهم گفت از نقش خبرنگار در جامعه می‌توان به صدها نمونه و مصداق اشاره کرد و کتاب‌ها جمع کرد.

برای مثال امروزه خبرنگار نقش حیاتی در بخش بیماری‌ها و راه‌های درمان آن، در استفاده از انرژی  هسته‌ای صلح‌آمیز در درمان، بهداشت و سلامت تا کشاورزی و صنعت، پیشرفت‌های علمی و صنعتی در برنامه‌های فرهنگی و اعتقادی، شناخت تمدن‌ها و تاریخ گذشتگان برای عبرت، آموزش و هدایت مردم و آیندگان، معرفی هنرها، هنرمندان و آثار آن‌ها، برنامه‌های مختلف ورزشی در سراسر جهان به صورت زنده و آنلاین، اقدامات سیاسی دولت‌ها، قاره‌ها و جهان به صورت آنی و مستمر، برنامه‌های نظامی و امنیتی کشورهای جهان و برنامه‌های اقتصادی جهان و پیشرفت‌های آن‌ها دارد که انکار ناپذیر است.

خلاصه آنچه در شبانه‌روز چشم‌ها می‌بیند و گوش‌ها می‌شنوند از صدا و سیما و رسانه‌ها، کار خبرنگاران است که با این حساب ساده خبرنگاران انسان‌هایی مسئول، فعال، پرتلاش، ایثارگر و هدایت‌گر هستند که می‌خواهند لحظه به لحظه زندگی انسان‎ها در سراسر جهان را به هم گره زده و به غم و شادی یکدیگر شریک قرار دهند چرا که هر تغییری، هر اتفاق و رویدادی در عرصه‌ها و رشته‌های مختلف در زمان و مکان‌های گوناگون که بر زندگی و سرنوشت انسان‎های کره زمین موثر خواهد بود نتیجه کار خبرنگار است.

در همه عرصه‌های انقلاب اسلامی از ظهور انقلاب اسلامی تا پیروزی انقلاب، جنگ و دفاع مقدس، دوران بازسازی، دوران سازندگی و اقتصاد مقاومت تاکنون و همچنین آینده نقش خبرنگاران در جامعه حیاتی است.

از شروع جنگ تحمیلی و دفاع مقدس تا پایان دفاع و پیروزی خبرنگاران به ‌عنوان رزمندگان مبارز، خستگی‌ناپذیر، بسیجی و ایثارگر در عرصه دفاع همه جبهه‌ها و خط مقدم کنار رزمندگان شبانه‌روز حضور فعال داشته و در این دفاع جانانه جمع زیادی هدف ترکش، گلوله، موشک و مین قرار گرفته و به شهادت رسیدند و جمع کثیری به درجه جانبازی نائل آمدند تا توانستند طبل جنگ و دفاع را همیشه گرم، تازه و خدایی نگه دارند.

با ذکر مثالی یادآور می‌شویم که وقتی آهنگران نوحه می‌خواند( ای لشکر صاحب الزمان آماده باش. آماده باش...) در کم‌ترین زمان ممکن این صدا به گوش تمام جبهه‌ها، شهرها و کشورها منتقل شده و به همه مردم و رزمندگان شور، شعف، پایمردی و ایستادگی می‌بخشید.

مهم‌تر وقتی امام راحل پیام دفاع، مبارزه و ایستادگی می‌فرمودند این خبرنگار بود که در اسرع وقت به گوش تمامی مردم ایثارگر ایران و جهان می‌رساند.

وقتی مارش جنگ و عملیات سپاه اسلام به گوش می‌رسید و رزمندگان به دشمن حمله کرده و دشمن زبون را به شکست کشیده و پیروزی به ارمغان می‌آوردند این خبرنگار بود که به گوش مردم خبر می‌رساند.

هرگاه خبرنگاران در جنگ و خطوط عملیاتی پدافندی وارد می‌شدند تا فیلم و مصاحبه تهیه کرده، شور و شوق، دلداری و استواری رزمندگان را به ارمغان داشت و از همه مهم‌تر چه عزیزانی که قبل از عملیات با خبرنگاران مصاحبه کرده و بعد شهید شدند و این مصاحبه به عنوان بزرگترین خاطره جنگ برای خانواده‌ها و رزمنده‌ها ماند تا قیامت.

خبرنگاران زیادی بودند که حین گزارش و مصاحبه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته و ضبط، دوربین، قلم و کاغذ از آن‌ها به یادگار ماند و خود رفتند.

نقش خبرنگاران در به تصویر کشاندن صحنه‌های عرفانی الهی از مناجات و نماز رزمندگان تا توسل‌های شبانه که خبرنگاران ضبط و پخش کرده و بارها مردم را در مصونیت جنگ دفاع و شهدا برده که باعث حفظ ارزش‌های انقلاب اسلامی شد غیر قابل انکار بوده و چه صحنه‌های سرنوشت‌سازی از سخنان امام راحل و فرمایشات مقام معظم رهبری و دیگر مراجع تقلید و علما و... که با پخش و انتقال آن‌ها مصونیت، اقتدار و پیروزی اسلام و جامعه اسلامی را رقم زده و به همه دلدادگان اسلام در ایران و جهان روحیه ایستادگی و استقامت و حفظ ارزش‌های اسلامی را در پی داشت.

زیباست که در ادامه مطالب روایتی از حضور خبرنگاران در هشت سال دفاع مقدس به نقل از رئیس ستاد احیای امر به معروف و نهی از منکر و فرمانده سابق سپاه پاسداران گچساران؛ بهمن ایمانی‌فر از رزمنده‌های جنگ تحمیلی را بیاورم.

ایمانی‌فر در گفت‌و‌گو با خبرنگار فارس در گچساران با اشاره به حضور تاثیرگذار خبرنگاران در دوران جنگ تحمیلی با بیان اینکه عملیات فتح‌المبین در اول فروردین ماه سال 61 روبه‌روی شوش دانیال شروع شد، این‌گونه اظهار کرد: این عملیات با رمز سه بار یا زهرا (س) شروع شد و در مرحله اول عملیات گردانی که ما عضو آن بودیم به فرماندهی سردار شهید هرمزپور از سپاه استان در شب اول پل دفاعیه تا تپه سبز روبه‌روی سایت‌های موشکی 5-4 را به تصرف در آوردیم.

وی افزود: چهار شبانه‌روز تا مرحله آخر عملیات گردان ما پشت سر دشمن واقع در محاصره کامل دشمن قرار گرفتیم و یک روز مانده به مرحله آخر عملیات که باعث پیروزی کامل عملیات و شکست عراق در آن منطقه شد.

فرمانده سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گچساران با بیان اینکه در این عملیات دو واقعه عجیب رخ داد که بی‌شک از امدادهای غیبی خداوند قهار بود، ادامه داد: واقعه اول باریدن شدید باران در نصف شب بود که تا صبح ادامه داشت و شرایط را بسیار سخت کرد اما دیدیم که تانک‌ها، نفربرها و خودروهای کشور عراق در گل ماند و نتوانستند تا ظهر روز بعد آن به طرف ایران حرکت کنند.

ایمانی‌فر بیان کرد: بعد از ظهر همان روز تعدادی هواپیمای توپولوف بمب‌افکن آمدند و همه جبهه روبه‌روی ما را بمباران کردند و تانک‌ها، خودروهای دشمن، انبار مهمات و نفرات دشمن را منهدم کردند و ما هم در محاصره فقط شاهد این صحنه‌ها و دفاع از چهار طرف خود بی‌خبر از پیروزی عملیات و پیشرفت دفاع بودیم.

وی تصریح کرد: با انهدام سنگرهای دشمن ما به داخل سنگرهای عراقی و در بین جنازه‌ها و کشته‌های عراقی یک رادیو پیدا کردیم که با روشن کردن آن و نیم ساعت کلنجار رفتن با آن تا ایران را بگیرد و موفق به اخبار ایران شویم نشد، چون رادیو فقط عربی و صدای عراق و اعراب را پخش می‌کرد که پس از ناامیدی یکی از رزمنده‌ها که بعدها به درجه عظیم شهادت نائل آمد رادیو را از ما گرفت و با عصبانیت زیاد به آن طرف خاکریز پرت کرد.

فرمانده سابق سپاه پاسداران گچساران و از یادگاران هشت سال جنگ تحمیلی ادامه خاطره را این‌گونه بیان کرد: بعد از چند لحظه از پرت شدن، رادیو خود‎ به ‎خود رفت روی موج ایران و مارش حمله پخش شد و صدای خبرنگار رادیو اهواز آقای کریمی پخش و همان لحظه کریمی گفت: شنوندگان عزیز مردم سلحشور ایران توجه فرمایید، هواپیماهای بمب‌افکن عراق به ‌طور اشتباهی منطقه عملیاتی رو‌به‌روی تپه سبز و سایت‌های 5 و 4 را چند دقیقه پیش بمباران کرده و خسارات و تلفات بسیار زیادی به دشمن‌ زبون رسانده‌اند و این چیزی جز معجزه الهی نبود.

ایمانی‌فر گفت: این در حالی بود که ما صحنه بمباران را زنده و روبه‌روی خود می‌دیدیم و همه رزمندگان گردان تکبیر گویان این خبر را جشن گرفتند و این رادیو و خبرنگار باعث خوشحالی و استقامت مجدد رزمندگان آن جبهه شد.


یادداشت از پریسا خمیسی
فارس

چهارشنبه 12 شهریور 1393  9:28 PM
تشکرات از این پست
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

ماجرای حماسه «شهید ملاحسنی» در شکستن خط محاصره در مریوان

حمدی همرزم شهید ملاحسنی روایت می‌کند: با بی‌سیم خبر دادند که گردان محاصره شده فرمانده گردان گفت دعا کنید تا کسی زنده برگردد. با بیست نفر از نیروهای تدارکات و شهید ملاحسنی به کمک بچه‌ها رفتیم.


 شهید حمیدرضا ملاحسنی در سال 44 در یکی از مناطق جنوب غرب تهران در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. هنوز محصل بود که جنگ میان ایران و عراق آغاز شد و او قصد رفتن به جبهه را کرد. در لشگر 27 محمد رسول الله حضور پیدا کرده و پیک گروهان شهید باهنر در گردان عمار شد. او در آبان ماه سال 62 طی عملیات والفجر4 در منطقه پنجوین عراق مفقودالاثر شد. کمی بعد مشخص شد که در 12 آبان 62 در جریان عملیات والفجر4 در منطقه کوهستانی پنجوین به همراه چند تن از همرزمانش مجروح شده و به دست نیروهای بعثی افتاده است. طبق اعلام نیروهای اطلاعاتی ایران، بعثی‌ها مجروحان را به شهادت رسانده و در شهر سید صادق عراق به خاک سپرده بودند. این شهید والامقام والفجر4 بعد از 27 سال که در شهر سید صادق واقع در کردستان عراق به خاک سپرده شده بود طی عملیات کمیته جستجوی مفقودین کشف و به وطن بازگردانده شد. خاکسپاری او درنهایت در 12 مهر سال 89 انجام شد. شهید ملاحسنی که بدون هیچ نشانی مقرر شد به عنوان شهید گمنام در بوستان نهج البلاغه به خاک سپرده شود با 9 نشان در رویاهای صادقه مختلف سرانجام هویتش کشف شد.

جانباز «صاحب الرضا احمدی» همرزم شهید ملاحسنی به بخشی از خاطرات مشترک با شهید، در کتاب «راز رجعت» که نگاهی به مجاهدت و رجعت شهید ملاحسنی است و به کوشش ربابه امانی نوشته شده، می‌گوید: برای عملیات والفجر4 باید به منطقه پنجوین می‌رفتیم چند روز قبل ازعملیات گردان عمار شب راهی منطقه‌ای به نام «شیخ صالح» شد. تدارکات را آنجا متمرکز کردیم بین راه به بچه‌ها کمپوت و شکلات جنگی که شکلات‌هایی مقوی بودند می‌دادیم. به مریوان رسیدیم از آنجا دوباره از تدارکات لشکر برای بچه‌ها کمپوت گرفتیم سه روز در مریوان بودیم گردان آنجا چادر زد جایی که حنی یک انسان به آنجا پا نگذاشته بود.

شبی که رسیدیم حدود ساعت 9 شب بود بچه‌ها تا چادر بزنند و شام بگیرند ساعت یک نصفه شب شد بالاترین نیرو را گردان عمار داشت بچه‌ها بعد از نماز صبح و قبل از صبحانه یک رزم صبحگاهی داشتند. صبحگاه که به اطراف حرکت کردیم دو قبر کنده شده را کنار هم دیدم تعجب کردم آن محل را نشانه گذاری کردم شب برای کنجکاوی همان جا سر زدم و پشت درخت‌های بلوط پنهان شدم.

مهدی اسفندیاری و حمیدرضا ملاحسنی را دیدم که درون گودال‌ها رفته بودند و نماز شب می‌خواندند و مناجات می‌کردند بعدها مزد خودشان را در دشت شیلر گرفتند. نزدیک عملیات همه بچه‌های گردان را حمام مریوان بردیم آن موقع مریوان شهرستانی کوچک و بیشتر شبیه دهات بود نیروهای تدارکات مسلح جلوتر از همه رفتند و حمام را قرق کردند چون خطر حمله کومله و دموکرات‌ها بود. به همه بچه‌ها لباس نو دادیم و آماده شروع عملیات شدیم.

گردان عمار جلوتر از همه گردان‌های دیگر رفته بود من با نیروی تدارکات باید به گردان مهمات و آذوقه می‌رساندم با بی‌سیم خبر دادند که گردان محاصره شده فرمانده گردان اسماعیل لشکری که او هم در سال 66 در مانور شهادت و در خلیج فارس شهید شد می‌گفت: «دعا کنید تا کسی زنده برگردد». با بیست نفر از نیروهای تدارکات به کمک بچه‌ها رفتیم.

طبق گفته‌های فرمانده گردان که بعدها در جلسه گردان صحبت می‌کرد و رزمندگانی که از محاصره برگشتند چند نفر از بچه‌ها از جمله حمیدرضا و مهدی اسفندیاری به همراه محمد دهقانی یا احمد خرم آبادی داوطلبانه جلو رفتند همراه آن‌ها پانزده گلوله آرپی‌جی و تعداد زیادی نارنجک‌ها را توی تانک‌های T-72 بیندازند و مانع پیشروی تانک‌ها شوند فداکاری این سه نفر باعث شد خط شکسته شود.

بعد از رسیدن تدارکات و نیروهای کمکی گردان توانست مقاومت بیشتری کند پس از اتمام عملیات دنبال جنازه‌های این سه نفر هم گشتیم اثری از آن‌ها پیدا نکردیم پیکر شهدا را پشت تویوتا گذاشتیم عراقی‌هایی را هم که به اسارت گرفته بودیم درهمان تویوتا بالای سر شهدا بستیم و همه را به پادگان گرمک انتقال دادیم.

چهارشنبه 12 شهریور 1393  9:30 PM
تشکرات از این پست
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

ماجرای شهیدی که روی پرونده‌اش نوشته شده بود: «اعزام مشروط»

جانباز جعفری‌منش روایت می‌کند: به جبهه اعزامش کردم و توی پرونده‌اش نوشتم: «مشروط» مسئولین سپاه که همراه گروه‌های اعزام می‌رفتند، اعتراض کردند، گفتند: «این سابقه‌دار است».

 



محمد جعفری‌منش، جانبازی 70 درصدی و دیابتی است. فشار خون دارد. هر دو کلیه اش را از دست داده و چشم چپش تخلیه شده است. سینوس‌های صورتش را تخلیه کرده‌اند. کام دهان ندارد. مچ دست راست و چپش ترکش خورده است. هر دو کتف و ساعدهایش هم ترکش خورده‌اند. قسمتی از جمجمه اش را قبلا ترکش برده است. او می‌گفت: «انگشت کوچک پای چپم را با انبردست کندیم. چون هر موقع می‌خواستم جوراب بپوشم، سختم بود. احساس می‌کردم تا مغز سرم می‌سوزد. خودم زورم نرسید. انبردست را دادم دست آقا رضا و گفتم تو زورت بیشتر است. کندیمش. خون که زد بیرون، با گاز استریل بستیمش. یواش یواش درست شد. الان هم یک بند ندارد.». بعد از چند مدت پای چپش را قطع کردند. همان پایی که قبلا کف و مچش ترکش خورده بود. هنوز هم آهنگران که گوش می‌دهد، موهای تنش سیخ می‌شود و احساس می‌کند خط مقدم است. محمد هنوز در ارتفاع 1904 است.

روایت برخی خاطرات شگفت‌ انگیز  این شهید زنده در کتاب «مردی که در ارتفاع ماند» از زبان خود او آمده است. یکی از خاطرات از نحوه حضورش در سپاه و شروع جنگ تحمیلی در ادامه می‌آید:

در منطقه کارخانه قند ورامین جزء اشرار به حساب می‌آمد آدم سلامتی نبود همه می‌دانستند که چاقو کشی می‌کند و مواد مخدر مصرف می‌کند. مشروب هم می‌خورد خلاصه جزو لات‌های محل بود یک روز همکارم -محمد جمالی- آمد و گفت، کسی به من گفته است کسی  می‌خواهد برود جبهه با این اسم. گفتم: «چطور آدمی است؟» گفت: «حقیقتا آدم درستی نیست از هر کسی در کارخانه قند بپرسی به تو حقیقت را می‌گوید» فکری کردم و گفتم: پس ولش کن برو بگو نمی‌شود اصلا نمی‌خواهد به او بگویی پی قضیه را نگیر چنین آدمی را نمی‌توانیم بفرستیم.» دوباره جمالی را واسطه فرستاد. گفتم بگو بیاید بعد از ساعت اداری جلوی در با هم صحبت می‌کنیم این پیغام را دادم و با خود گفتم حتمامی‌آید و قلدری می‌کند و مسئله‌ای بوجود می‌آید چون درشت اندام بود. حتی محض احتیاط یک کلت هم بستم به کمرم که اگر خطری تهدیدم کرد استفاده کنم.

ساعت 4 آمد جلوی در بسیج با آن هیکلش سرش را پایین انداخته بود و دست به سینه ایستاده بود باورم نمی‌شود مظلومانه صحبت می‌کرد طوری بود که با خودم فکر کردم این کسی نیست که آقای جمالی گفته باشد خجالت می‌کشید و لباس ساده‌ای پوشیده بود اما از نشانه‌هایی که داده بود فهمیدم خودش است. حدود یک ربع با هم صحبت کردیم آخرش گفتم: «با توجه به مسئولیتی که به من داده شده فعلا نمی‌توانم تو را اعزام کنم» گفت:« من چند بار با ارتش رفته‌ام ولی این بار می‌خواهم با بسیج بروم» گفتم: «بسیج با ارتش فرق دارد ما اعزاممان قوانین خودش را دارد. نمی‌توانم که هر بی سر وپایی را اعزام کنم» (هنوز هم بعد از این مدت‌ها از یادآوری این حرف که آنجا گفتم ناراحت می‌شوم).

ناامید شد گفت: «باشد ما هم خدایی داریم بالاخره درست می‌شود»و مدتی ساکت رفت و آمد می‌کرد از زمانی که تصمیم گرفته بود اعزام شود، نشنیده بودم خلاقی انجام داده باشد. دوباره جمالی پیغامش را آورد که به جعفری منش بگویید اعزامم کند. گفتم: «بگو خودش بیاید». بیرون که رفتم، دیدم کنار در سنگر بسیج مرکزی، تکیه داده است به دیوار و یک شلوار بسیجی پوشیده شنیده بودم باستانی کار است. هیکلش عضلانی و قوی بود با خودم گفتم، این شلوار را از کجا آورده؟ آمد جلو، سلام کرد و گفت: بروید بپرسید، من دیگر آدم قبلی نیستم. شما بنده‌ خدا هستید. من هم بنده‌ خدا هستم. من به خدای خودم قول دادم، باید بروم.

شش، هفت سال از من بزرگتر بود. گفتم، الان نمی‌توانم اعزامت کنم. بگذار فکرهایم را بکنم ببینم با این شرایط می‌توانم اعزامت کنم یا نه؟ بعد که رفتم، یاد حرف شهید محلاتی افتادم که گفته بود: «برادرای گزینش! نکند کسی توی گزینش خدا قبول بشود اما توی گزینش بسیج و سپاه رد». دوباره خواستمش، باید مطمئن می‌شدم و خیالم کاملا راحت می‌شد. گفتم، باید تمام نماز‌های جماعت شرکت کنی و شب به شب هم بیایی بسیج کارخانه قند ساعت بزنی و بعد بروی خانه، قبول کرد. هر شب هم می‌آمد ساعت می‌زد. یک چایی با هم می‌خوردیم و می‌رفت.

سه هفته گذشت دوباره به جمالی پیغام داده بود که می‌خواهد برود جبهه. اعزامش کردم و توی پرونده‌اش نوشتم: «مشروط» مسئولین سپاه که همراه گروه‌های اعزام می‌رفتند، اعتراض کردند، گفتند، این سابقه‌دار است. گفتم: «هر اتفاقی بیفتد من مسئولیتش را به عهده می‌گیرم». گفتم: «اگر خطایی مرتکب شد، فقط به من زنگ بزنید». بعد از چند هفته دیدم زنگ نزدند. خیالم راحت شد. چند روز از مهر ماه سال شصت و یک گذشته بود. اسمش را از بلندگو شندیم. باورم نمی‌شود. بلندگوی بنیاد شهید داشت اسم شهدا و مفقود الاثرها را اعلام می‌کرد. انگار برق مرا گرفته بود. با خودم گفتم: عجب! آنها که دم از اخلاص و جبهه و نماز می‌زنند، می‌روند جبهه شهید نمی‌شوند. این تا رفت شهید شد.

چهارشنبه 12 شهریور 1393  9:31 PM
تشکرات از این پست
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

خلبانی که روزه‌اش را در بهشت افطار کرد

آفتاب روز سی‌ام تیرماه سال 61 در پرده حجاب بود که عباس دوران با پرواز از پایگاه سوم شکاری شهید «نوژه» همدان، علاوه بر گذشتن از مرزهای کشور، مرز ایثار را هم پشت سر گذاشت و شهر بغداد که هنوز روشنائی آفتاب به خود ندیده بود را با صدای غرش هواپیمای خود آشفته کرد.

 

 

 سرلشکر خلبان "عباس دوران" در سال 1329 در شهرستان شیراز متولد شد. تحصیلات خود را در همان شهر به پایان رساند و در سال 1351 در نیروی هوائی استخدام شد. دوره‌های آموزشی پرواز را با هواپیماهای آموزشی و «اف- 4) در آمریکا و ایران به پایان رساند و به جمع خلبانان میهن پیوست.

 

سرلشکر خلبان عباس دوران در کارنامه خدمتی خود مسئولیت‌هایی همچون افسر خلبان شکاری کابین عقب اف- 4 با درجه ستوان دومی،افسر خلبان شکاری تاکتیکی گروه دوم شکاری «گردان 33 » با درجه ستوان یکمی، معلم خلبان شکاری تاکتیکی گروه دوم «گردان 31 » شکاری با درجه سروانی،معلم خلبان «گردان 62 » شکاری با درجه سروانی، معلم خلبان شکاری تاکتیکی با درجه سرگردی و معلم خلبان شکاری تاکتیکی گردان 31 شکاری تاکتیکی با درجه سرهنگ دومی را به ثبت رسانده است.

 

وی با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی و شروع توطئه‌های دشمنان نظام بر آن شد تا از آرمان‌های این انقلاب دفاع کند و طولی نکشید که رژیم بعثی عراق با همیاری دنیای استکبار فکر تجاوز به خاک پاک ایران اسلامی را عملی کرد.

 

عباس دوران هم با عزمی راسخ وارد میدان نبرد شد و خود را از تصدی مشاغل فرماندهی معاف کرد تا با خیالی آسوده‌ به صحنه نبرد حق علیه باطل برود.

 

رژیم بعثی عراق به منظور برگزاری کنفرانس سران کشورهای غیرمتعهد، بغداد را از نظر پدافند هوائی دژ تسخیرناپذیر معرفی و نزدیک شدن هر هواپیمائی به بغداد را غیرممکن اعلام کرده بود و در چنین شرایطی عباس دوران انجام یک عملیات نظامی را در قلب بغداد پذیرفت و با انجام آن عملیات،امنیت بغداد را زیر سئوال برد و کنفرانس غیرمتعهدها را برهم زد.

 

آفتاب روز سی‌ام تیرماه 61 در پرده حجاب بود که عباس دوران با پرواز از پایگاه سوم شکاری شهید نوژه همدان علاوه بر گذشتن از مرزهای کشور مرز ایثار را نیز پشت سر گذاشت و شهر بغداد که هنوز روشنائی آفتاب به خود ندیده بود را با صدای غرش هواپیمای خود آشفته کرد و لحظاتی بعد کاخ‌های فرعونی توطئه‌گران را بر سرشان فروریخت.

 

هواپیمای دوران پس از بمباران اهداف از پیش تعیین شده مورد اصابت پدافند هوائی رژیم بعثی قرار گرفت و دوران پس از ترک هواپیما توسط خلبان کابین عقب هپواپیما را به سوی ساختمان اجلاس سران کشورهای غیر متعهد هدایت و آن را به هتل محل برگزاری این کنفرانس کوبید. به این ترتیب رژیم بعثی عراق نتوانست این کنفرانس را برگزارکند. عباس دوران به شهادت رسید و این کنفرانس به دهلی‌ پایتخت هند منتقل شد.آن زمان با ماه رمضان مصادف شده بود.

ایسنا

چهارشنبه 12 شهریور 1393  9:33 PM
تشکرات از این پست
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

ماجراي مقاومت شهيد كاظمي در عمليات رمضان

اين گزارش، نمونه كوچكي از ايثار و فداكاري رزمندگان اسلام است كه ۸ سال نه با رژيم بعثي عراق (روايت اسناد) بلكه با تمام دنياي مبارزه نمودند

 
در سالروز عمليات رمضان در تيرماه سال ۱۳۶۱ به منظور ارج نهادن بر ايثار و فداكاري ملت شجاع و رزمندگان دلاور اسلام و همچنين زنده نگه داشتن ياد و خاطره تمامي شهيدان گرانقدر ۸ سال دفاع مقدس و عمليات رمضان و بخصوص شهيدان حسين خرازي، رضا حبيب الهي، مصطفي رداني پور، احمد كاظمي گزارش مستند زير توسط راوي قرارگاه فتح در صحنه عمليات تهيه شده است كه پيرامون احداث شبانه خاكريز جنوبي منطقه در مرحله پنجم عمليات كه از ۱۰ كيلومتر خاكريز، ۱۰۰ متر آن به روز كشيده شده است و شهيد احمد كاظمي با تمام توان تلاش مي كند تا ۱۰۰ متر مذكور خاكريز را كامل كند و اين در حالي است كه در زير ديد و تير مستقيم انواع سلاحهاي دشمن قرار دارد.



اين گزارش، نمونه كوچكي از ايثار و فداكاري رزمندگان اسلام است كه ۸ سال نه با رژيم بعثي عراق (روايت اسناد) بلكه با تمام دنياي مبارزه نمودند.

شرح ماجرا:

با شروع عمليات، نيروهاي تأمين كننده دستگاه هاي مهندسي همراه نخستين گروه تك ور شروع به پيش روي كردند و با نفوذ تا عمق مواضع دشمن، لودر و بولدوزرها را هم پشت سر خودشان به دل دشمن بردند. با يك تأخير يك و نيم ساعته، مقاومت دشمن از هر دو جناح در هم شكسته شد و نيروها به محل مورد نظر رسيدند.

آن ها احداث خاك ريزها را از محل مثلثي ها در عمق ۱۰ كيلومتري منطقه دشمن به سمت مواضع خودي شروع كردند.

خاك ريز احداث شده در شمال منطقه (يعني خاك ريز سمت راست) با دقت و سرعت پايان يافت. حاج رضا حبيب الهي خودش مستقيماً از جلوترين نقطه اي كه نيروهاي خودي حضور داشتند بر عمليات مهندسي نظارت مي كرد.

اما در جناح چپ منطقه عملياتي كار گره خورد. در اين جناح به دليل مقاومت شديد دشمن و وجود تيربارهاي فراوان، تيم هاي عملياتي به سختي توانستند نفوذ كنند و تانك هاي متعدد دشمن كه در اين منطقه بودند، كار را به نحو ديگري رقم زد و در مجموع مقاومت نيروهاي عراقي، آتش تيربارها و تير مستقيم تانك اجازه نداد تا كارها طبق طراحي قبلي پيش برود.

نيروهاي خودي كار خود را متوقف نكردند و به آن ادامه دادند ولي بر اثر اوضاع به وجود آمده، عمليات احداث خاك ريز طبق برنامه پيش نرفت و به صورت كامل تمام نشد.

قرار بود خاك ريز احداثي در منطقه دشمن و خاكريز ايجاد شده از منطقه خودي در نهايت و در وسط به هم وصل شوند كه عمليات به طور كامل صورت نگرفت و حدود يك صدمتر در وسط بين دو خاك ريز باز مانده بود كه عمليات احداث به سبب روشنايي صبح و فشار مضاعف دشمن و ، متوقف شد. نيروها و تجهيزات خود را چندين برابر كرد.

دشمن اگر موفق مي شد كه مانع اتصال اين خاكريز شود، مي توانست با زرهي به مواضع نيروهاي خودي نفوذ كند و كار را پايان دهد و يا چون نيروها از اين جناح آسيب پذير بودند، مانع رفت و آمد و تدارك آن ها در جلو باشد. دشمن براي اين كار، بيش از ده دستگاه تانك آورده و در فاصله حدود يك كيلومتري در مقابل اين شكاف قرار داده بود.

تانك ها و تيربارها به نوبت به اين حد فاصل يك صد متري تير مستقيم مي زدند تا به هرصورتي كه شده مانع اتصال خاك ريزها باشند. علاوه بر آن، چند گروه توپخانه و كاتيوشا نيز منطقه مورد نظر را هدف گرفته بودند.

ولوله عجيبي آن محدوده را فراگرفته بود؛ نيروهاي خودي و مسئولان عملياتي تيپ ۸ نجف و قرارگاه فتح همه جمع شده بودند و مي خواستند به هر نحوي كه شده دو خاك ريز را به هم وصل كنند و به اين مسئله خاتمه بدهند.

شهيد حبيب الهي هم از سمت راست فارغ شده و به ياري آمد، ولي چشمان سرخ شده او كه به پياله خون شبيه بودند، نشان از خستگي و بي خوابي زياد وي مي دادند كه توان او را گرفته و جسمش را فرسوده كرده بود به نحوي كه هنگام راه رفتن تلوتلو مي خورد و حتي حرف زدنش هم طبيعي نبود. غير از ايشان، »رداني پور« فرمانده قرارگاه فتح و »خرازي« فرمانده تيپ ۴۱ امام حسين(ع) نيز آمده بودند.

«احمد كاظمي» فرمانده تيپ ۸ نجف كه شب سخت و طاقت فرسايي را پشت سر گذاشته بود، و در اين محور علاوه بر شكستن خط دشمن و پيشروي تا عمق ۱۰ كيلومتري منطقه دشمن مسئوليت تامين چپ منطقه عمليات نيز به عهده وي بود، لذا در تلاش بود كه اين صد متر خاكريز را به هم وصل كند.

shahidkazemi-ir-96

برادر كاظمي چند نفر راننده نفربر، لودر و بولدوزر داوطلب شهادت از ميان بچه هاي تيپ را انتخاب كرد. او به راننده نفربرها مأموريت داده بود تا در حدفاصل يك صدمتر باقي مانده خاكريز، در مقابل ديد دشمن به چپ و راست بروند و گرد و خاك به پا كنند تا دشمن نتواند اين رخنه را به خوبي تشخيص داده و دستگاه هاي مهندسي را هدف قرار دهد.

علاوه بر اين در دو طرف خاكريز چند دستگاه تانك و توپ ۶۰۱ و چندين قبضه تيربار مستقر كرده بود تا پاسخ آتش دشمن را بدهند خودش هم بلندگويي دست گرفته و بدون ترس در وسط اين يك صد متر به چپ و راست حركت مي كرد ، در حالي كه گاهي دعاي فرج مي خواند و گاهي به دستگاه ها دستور مي داد خاك كنند.

او علي الدوام قدم مي زد و دعا مي خواند، مي گفت: «نفربر خاك كن، لودر بيل بزن، بيلتو بالا بياور، بالاتر، بارك الله لودر! آفرين لودرچي! نفربر خاك كن، نفربر خاك كن تانكها شليك كنند ديده بان به توپخانه بگو جواب آتش دشمن را بدهند تيرچي ها شليك كنند اللهم كن لوليك الحجه بن الحسن العسكري.»

تمامي اين كارها در جلو ديد دشمن صورت مي گرفت. نفربرها، لودرها فرمانده تيپ و نيروهاي رزمنده همه و همه در زير آتش شديد و ديد تيرمستقيم دشمن اين فعاليت ها را انجام مي دادند؛ همه سينه به سينه تانك هاي دشمن جسورانه در فكر ادامه كار و تكميل خاك ريز بودند، صحنه غريبي بود، تصوير كاملي از شوق و خدمت به اسلام و ايثار و اوج فداكاري بود. …

در اين حين راننده لودر از فرط خستگي از حال رفت و به پايين افتاد. بچه ها فوراً دور و برش را گرفتند، آبي به صورتش زدند. شهيد رداني پور نيز كه در آن جا حضور داشت سريعاً به بالينش رفت و او را تشويق كرد و از زحمات او قدرداني نمود، احمد كاظمي فرمانده تيپ ۸ نجف سر و صورتش را بوسيد و چون نيرويي براي جايگزيني وي وجود نداشت ناچار دوباره برخواست و كار را ادامه داد.

چند دقيقه بعد يك گلوله توپ به كنار دستگاه لودر خورده و آن را به آتش كشيد. راننده لودر نيز زخمي شده و به عقب منتقل شد.

در همين لحظات چند دستگاه مهندسي با راننده از راه رسيدند و با وجود شهيد شدن چند نفر، خاكريزها به هم وصل شد و نزديكي هاي ظهر كار تمام شد.

در حقيقت خاك ريزي را كه تقريباً ده كيلومتر بود، در طول هشت ساعت شب احداث كرده بودند. در طول روز كه دشمن به مقابله برخواسته بود، يك صد متر باقي مانده را حدوداً در طول پنج ساعت ايجاد كردند.

ظهر كه مسئولان عمليات تيپ ها و تيم هاي مهندسي براي ارائه گزارش به قرارگاه آمدند، همگي با چشم هاي سرخ شده، لباس هاي خاك آلود و تني خسته بر سر سفره نشستند …

حبيب الهي كه به قرارگاه آمد چشمانش مثل هلو شده بود، قرمز و باد كرده، انگار مي خواست از حدقه در بيايد ! شايد دو روز بود كه نخوابيده بود. از بس كه گرد و خاك و دود بر روي مژه هايش نشسته بود، مژه هايش به هم چسبيده بودند.

لباس ها و صورتش پر از گرد و خاك و دود و باروت بود، اصلاً قيافه غيرطبيعي داشت، انگار از وسط آتش در آمده بود! منظره عجيبي پيدا كرده بود. هر كس كه حاج رضا را مي ديد، مات مي ماند كه اين آدم چه قيافه اي پيدا كرده است.


منبع:شهدای ایران
چهارشنبه 12 شهریور 1393  9:34 PM
تشکرات از این پست
fatemexry
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

شهید بروجردی چگونه برای دخترش اسم انتخاب کرد

وقتی دخترم به دنیا آمد شهید بروجردی دوست داشت اسمش را بگذارد زینب اما پدرم می‌گفت بگذارید سمیه.

 
 شهید محمد بروجردی در سال 1333 در روستای دره گرگ اطراف بروجرد به دنیا آمد. از هفت سالگی به همراه خانواده، ساکن تهران شد و در سال 1356، با هدف ضربه زدن به رژیم پهلوی، گروه توحیدی صف را تشکیل داد.
 
گروه صف به فرماندهی محمد بروجردی، به هنگام ورود حضرت امام به میهن اسلامی و روزهای پس از آن، مسؤولیت حفاظت از جان امام را بر عهده گرفت. با عزیمت امام به قم، بروجردی مسؤول زندان اوین شد. وی نقش مهمی در تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت و خود از فرماندهانِ اولیه آن به شمار می‏رفت. وی در سال 1358 برای فرونشاندنِ آشوب ضد انقلاب در کردستان، راهی این منطقه گردید و همانجا به مسیح کردستان شهرت یافت. شهید بروجردی در سال 1361، به عنوان فرمانده سپاه در غرب کشور، قرارگاه حمزه سیدالشهداء (ع) را تشکیل داد و عملیات‏های نظامی را از این مکان، هدایت می‏نمود.
 
سرانجام این شهید عزیز به سال 1362 در نزدیکی شهرستان نقده بر اثر برخورد با مین، در 29 سالگی به شهادت رسید و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
 
آنچه خواهید خواند گفت‌وگویی است خانم فاطمه بی غم با همسر این شهید که از سالهای کودکی تا زندگی مشترک با محمد می‌گوید:
 
*مهاجرت به پایتخت
 
سال 1338 در تهران به دنیا آمدم و حدود 60 سال است که در همین محله نزدیک بازار تهران ساکن هستم. اما پدر و مادرم هر دو اهل روستای دره گرگ از توابع بروجرد بودند. نمی دانم به چه دلیل اما شاید به خاطر امرار معاش به تهران مهاجرت کردند.
 
در این شهر امورات زندگی ما از راه مغازه پدرم می‌گذشت که تعمیرات کفش داشت و چون خانه هم از خودمان داشتیم خیلی به لحاظ مالی در مضیقه نبودیم.
 
خانواده ما هشت نفره بود با چهار دختر و دو پسر که البته یکی از برادرهایم سال 64 در سر دشت مفقود الجسد شد برادر دیگرم هم جانباز 50 درصد است.
 
*چرا مسیح هجرت کرد
 
محمد بروجردی (مسیح کردستان) پسرخاله ام بود و 5 سالی می‌شد که پدرش به رحمت خدا رفته و در همان دره گرگ به خاک سپرده شده بود. آنها هم در روستا زندگی می کردند که با عزیمت ما به پایتخت پدرم ازشان خواست بیایند پیش ما تا تنها نباشند.
 
*ازدواج با محمد بروجردی
 
 13 سالم بود که ازدواج کردم. ماجرای زود ازدواج کردنم هم برای خود حکایتی است. خاله ام حتی قبل از این هم آمده بود خواستگاری اما به خاطر سن کمم پدرم گفته بود اجازه بدهید کلاس ششم را تمام کند بعد. 
 
خاله ناراحت هم شد اما پدرم برای رفع کدورت گفت من راضی هستم به شما دختر بدهم اما صبر کنید. این شد که بعد از اتمام کلاس ششم مجددا درخواستشان را مطرح کردند.
 
شهید بروجردی دو برادر داشت و دو خواهر که خودش فرزند سوم بود و من که بچه اول خانواده‌مان بودم حدود 5 سال از محمد سنم کمتر بود. موقع ازدواج ایشان حدود 16 سالش بود.
 
شاید تصور اینکه دو بچه واقعا با هم در این سن ازدواج کنند در این دوره و زمانه باور کردنش سخت باشد اما چون ما با خانواده شهید بروجردی فامیل بودیم و رفت و آمد داشتیم و هم بازی کودکی هم بودیم شناخت خوبی از یکدیگر داشتیم اما اگر اینگونه هم نبود در آن دوره دخترها را در همین سن و سال چه سر در می‌آوردند از ازدواج و چه نه شوهرشان می‌دادند.
 
آنقدر سنم کم بود که یک سال بعد از اینکه ازدواج کرده بودیم تازه برای عقدمان سند گرفتند.
 
*همیشه در تیم شهید بروجردی بازی می‌کردم
 
اگرچه ما به همان دلیل فامیلی که گفتم زیاد در کنار هم بودیم اما علقه خاصی بین مان نبود. الان که فکر می‌کنم می‌بینم هر وقت که می‌خواستیم با بقیه بازی کنیم، بین بچه‌ها اگر قرار بود گروه‌بندی شود محمد من را انتخاب می‌کرد. (با خنده) البته شاید برای اینکه بزرگتر هستم در گروه او باشم. اما اینکه در آن سن احساسی به هم داشته باشیم خیر، اینگونه نبود.
 
حیاط خانه ما خیلی بزرگ بود. 250 متر حیاط با دو اتاق که معمولا اقوام آنجا دور هم جمع می‌شدند. خانواده شهید بروجردی و خانواده عمویم چون منزل شخصی نداشتند بیشتر به خانه ما می‌آمدند.
 
*فقط پخش قصه های شب در خانه ما مجاز بود
 
پدرم بسیار مذهبی بود به قدری که ما قبل از انقلاب تلویزیون نداشتیم و رادیو هم فقط موقع پخش قصه‌های شب روشن می‌شد آن هم پدرم گوش می‌کرد.
 
او ما را طوری تربیت کرده بود که بیرون از خانه نرویم و همان داخل حیاط با بچه‌های فامیل بازی می‌کردیم. هر چه بزرگتر می‌شدیم پدرم ما را بیشتر نسبت به نامحرم منع می‌کرد.
 
*مجبور بودیم مدتی تا ازدواج‌مان صبر کنیم
 
موقع ازدواج من واقعا چیزی از زندگی مشترک نمی‌دانستم. الان را نگاه نکنید دوره زمانه فرق کرده و بچه‌های خیلی کوچکتر از آن زمان من هم خیلی مسائل را بهتر درک می‌کنند. ما حتی با هم برای ازدواجم صحبت هم نکردیم و ابراز علاقه و گاهی خیلی از حرف‌هایمان با نگاه به هم بود.
 
یادم می‌آید چند روز قبل از محرم و صفر عقد کردیم. برای همین مجبور بودیم مدتی تا ازدواج‌مان صبر کنیم. در این مدت فقط می‌توانستیم گاهی بیرون از خانه همدیگر را ببینیم چرا که پدرم هم خیلی اجازه ملاقات به ما نمی‌داد و می‌گفت بچه‌های دیگر در خانه هستند و باید مراعات شود.
 
*چگونه محمد بروجردی مبارز شد
 
شهید بروجردی در خانه پدرم از طریق فردی به نام عبدالله بوذری کم کم با مبارزه آشنا شد و در این راه قدم گذاشت. البته پدرم خودش نیز اهل مبارزه بود و در سال 42 که قیام مردم ورامین رقم خورد او هم در‌ آن روزها فعال بود و شرکت داشت. آن زمان پدرم با همین آقای بوذری حشر و نشر داشت. از طریق ایشان هم بود که عکس امام و اعلامیه‌های ایشان را ما در خانه داشتیم و آنها این وسایل را در خانه‌مان پنهان می‌کردند. همان ایام جلساتی برپا می‌شد که محمد هم در آن شرکت می‌کرد که در همین رابطه بود.
 
*چهره زیبای همسرم
 
فضای قبل از انقلاب واقعا فضای نا مناسبی بود، به خصوص برای جوانان. فساد در جامعه رواج داشت و بسیاری از کارها قباحتش ریخته بود. شهید بروجردی هم جزو جوانان همه زمان بود به علاوه اینکه چهره زیبایی هم داشت. آنها در خانه‌ای زندگی می‌کردند که به جز خانواده خودش چند مستأجر دیگر هم در این خانه بودند و دخترهای زیادی هم سکونت داشتند.
 
محمد آن وقت ها سن کمی داشت و همانطور که گفتم به خاطر چهره اش ممکن بود بیشتر مورد توجه قرار بگیرد. وقتی که او خانه بود دخترها سعی می کردند نظر او را به خودشان جلب کنند برای همین ترانه هایی با صدای بلند پخش می کردند.
 
*در لاله‌زار در یک مغازه تشک‌دوزی کارگری می‌کرد
 
بعد از ازدواج نزدیک منزل مادرم اتاقی اجاره کردیم و همان جا ساکن شدیم. شهید بروجردی آن زمان در لاله‌زار در یک مغازه تشک‌دوزی کارگری می‌کرد. محمد اخلاق خوبی داشت، شوخ بود و هیچ کس از دست شیطنت‌هایش در امان نبود. یک حوض بزرگی در حیاط خانه داشتیم که هر کسی را که دستش می‌رسید پرت می‌کرد داخل حوض. کمتر پیش می‌آمد که عصبانی بشود و اگر هم عصبانی می‌شد بیشتر سر مسائل کاری خودش بود.
 
*ماجرای زندانی شدن شهید بروجردی
 
یک بار برای دیدن امام(ره) عازم نجف شد که لب مرز دستگیرش کردند. وقتی دلیل رفتنش را جویا می‌شوند می‌گوید من سرباز فراری هستم چون زن و بچه داشتم دلم نمی‌خواست سربازی کنم در حالی که علاوه بر ملاقات با امام(ره) می‌رفت که در رژیم طاغوت سربازی نکند.
 
بعد از چند روز هم از آنجا انتقالش دادند به تهران که پدرم سند گذاشت و او آزاد شد.
 
*شیر یا خط
 
بچه اولم سال 54، چهار سال بعد از ازدواج‌مان به دنیا آمد البته دو تا از بچه‌هایمان قبل از او فوت کرده بودند. پدرم روی بچه ها اسم می‌گذاشت. چون حسین (پسرم) روز عاشورا به دنیا آمد، برای همین پدرم اسمش را حسین گذاشت.
 
وقتی دخترم به دنیا آمد شهید بروجردی دوست داشت اسمش را بگذارد زینب اما پدرم می‌گفت بگذارید سمیه. در همان عالم شوخ‌طبعی خودشان قرار شد شیر یا خط بیندازند و هر کس برنده شد اسم مورد نظر او را بگذارند که حرف پدرم به کرسی نشست. آن روز خیلی خندیدیم سر این ماجرا. 
 
بروجردی علی‌رغم چهره آرامش که مردم در بیرون فکر می‌کردند اگر سه روز هم یکجا بنشیند صدایش در نمی‌آید بسیار آدم شلوغی بود. حسین پسرمان هم به پدرش رفته.
 
*گذراندن دوره چریکی در سوریه
 
زمانی که شهید بروجردی قدم به راه مبارزه گذاشت مدتی بعد برای گذراندن دوره‌های چریکی عازم سوریه شد. با نبودن او من تنها می ‌شدم و حتی موقع به دنیا آمدن پسرمان هم نبود اما چون پدرم اهل مبارزه بود از ایشان حمایت می کرد و مواظب ما هم بود. آن زمان که داشتن رساله امام(ره) و یا حتی عکس ایشان در خانه جرم محسوب می‌شد ما هم رساله داشتیم و هم عکس ایشان را.
 
*دعوای زن و شوهری
 
شهید بروجردی واقعا ساده زیست بود به حدی که من تحملم تمام می شد و شروع می کردم بحث کردن. اما او حتی اگر خیلی هم عصبانی می شد سعی می کرد عکس العمل نشان ندهد فقط سرسنگین برخورد می کرد. زود هم ارام می‌شد و می‌گفت: منو ببخشید، اگر شما منو نبخشید من آن دنیا نمی دانم چکار کنم.  در هر شرایطی خوش اخلاق بود و لبخند روی لبش بود.
 

فارس

چهارشنبه 12 شهریور 1393  9:37 PM
تشکرات از این پست
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

ماجرای دوئل شهید خرازی با ژنرال بعثی

خرازی به ماهر عبدالرشید گفت: «یک پای تو را قطع کردم. می‌خواهم پای دیگرت را هم قطع کنم!» ماهر جواب داد: بیا! من هم یک دست تو را قطع کردم، دومی را هم قطع می‌کنم!» خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در میدان شهر بصره».

 

در منطقه شلمچه به ما مأموریت ساخت یک سنگر بزرگ با حلقه‌های بتونی پیش ساخته داده شده بود. حلقه‌های پیش ساخته بتونی را به وسیله تریلر و کمرشکن تا فاصله‌ای از خط مقدم می‌آوردند و ادامه راهنمایی آنها تا محل سنگر به عهده ما بود. به راننده‌ها نگفته بودند که باید تا خط مقدم بیایند. تا محلی که باید حلقه‌ها را تحویل می‌دادند،‌ آتش دشمن وجود نداشت، اما هر چه آنها را به طرف منطقه درگیری می‌بردیم، بر تعداد گوله‌ها افزوده می‌شد. راننده‌ها می‌ترسیدند و ما با دردسر و مکافات آن‌ها را به محل می‌بردیم.

 

هر تریلر یک حلقه بیشتر نمی‌آورد و پایین گذاشتن حلقه‌های بتنی هم دردسر داشت. جرثقیل نداشتیم. برای بیل لودر یک قلاب ساخته بودیم و حلقه‌ها را به وسیله بیل لودر پایین می‌گذاشتیم!

پانزده روز طول کشید تا توانستیم پانزده حلقه بتونی را به محل سنگر ببریم. محل سنگر در خاک عراق و بعد از سنگرهای نونی شکل عراقی‌ها بود. برای ساخت سنگر، منطقه‌ای را به اندازه کافی خاکبرداری کردیم، حلقه‌ها را کنار هم قرار دادیم و چند متر خاک روی آن ریختیم. سنگر خوبی شد. همان سنگری که بعدها حاج حسین خرازی نزدیک آن به شهادت رسید.

منطقه در تصرف ما بود، اما نیروهای دشمن حاضر به از دست دادن آن نبودند. عملیات حالت فرسایشی به خود گرفته بود و انرژی و رمقی برای لشکر 14 امام حسین(ع) باقی نمانده بود. یک شب من و حاج محسن حسینی در سنگر نشسته بودیم که حاج حسین خرازی وارد شد و پرسید: «از بچه‌های مهندسی چند نفر اینجا هستند؟» گفتیم: «ما دو نفر در به در و بیچاره

حاجی لبخند زد و گفت: «امشب می‌خوام بریم جلو!» از حرف او تعجب کردیم. ما هیچ‌گونه امکانات پیشروی نداشتیم. حاج محسن که آدم شوخی بود، بلند شد و گفت: «می‌خوای ما رو به کشتن بدی؟! تو که از درد زن و بچه سر درنمی‌آری

خلاصه همراه حاج حسین سوار یک ماشین تویوتای لندکروز نو شدیم و حرکت کردیم! این تویوتا را همان روز به حاج حسین خرازی داده بودند. خرازی ما را به یک سنگر تصرف شده عراقی برد که سنگر فرماندهی عراق در منطقه شلمچه بود. یک سنگر مجهز و مجلل زیرزمینی که مبل هم داشت. سنگر در عمق زمین ساخته شده و قطر بتون آن حدود یک متر بود. روی آن را با چندین متر خاک پوشانده و روی خاک‌ها قلوه‌سنگ‌های بزرگی قرار داده بودند!

وقتی وارد این هتل زیرزمینی شدیم، شخصی به نام جاسم که کویتی‌الاصل بود، از طریق بی‌سیم مشغول شنود فرکانس‌های عراقی‌ها بود. حاج حسین گفت: «جاسم کسی رو دم دست داری؟!

جاسم خنده‌ای کرد و گفت: «ژنرال ماهر عبدالرشید

ماهر عبدالرشید از فرماندهان معروف ارتش عراق و فکر می‌کنم فرمانده سپاه هفتم بود! حاج حسین گفت: «بارک‌الله، بارک‌الله! خب، چه خبر؟

جاسم جواب داد: «‌می‌خواهد عقب برود. سه شب است که نخوابیده و دارد نیروهای خود را برای عقب‌نشینی آماده می‌کند

حاجی خرازی با لبخند ملیحی گفت: «نمی‌ذاریم بره! مثل من که به خط اومدم، اون هم باید بیاد و بمونه

جاسم گفت: «چطوری؟

حاجی گفت: «بهش پیغام بده بگو: قال الحسین خرازی...»

جاسم گفت: «نه حاجی این کار و نکن! من با این همه زحمت به شبکه بی‌سیم آنها نفوذ کرده‌ام! بر اوضاع اون‌ها مسلطم! فرکانس‌های آنها را کشف کرده‌ام. حیفه

حاجی‌ گفت: «همین که گفتم

جاسم با تردید روی فرکانس بی‌سیم‌چی ژنرال رفت و به عربی گفت: «بسم‌الله الرحمن الرحیم، قال الحسین خرازی...»

بی‌سیم‌چی عراقی با شنیدن اسم خرازی و فهمیدن اینکه فرکانس او لو رفته، شروع به ناسزاگویی کرد و جاسم با شنیدن آن فحش‌ها رنگ از رویش پرید و بی‌سیم را قطع کرد! حاجی پرسید: «چی می‌گفت؟

جاسم گفت: «داشت ناسزا می‌گفت

حاجی خرازی دست در جیب خود کرد و یک واکمن کوچک درآورد و گفت: «نوار قرآن براش بذار و بگو منطق شما اونه و منطق ما این

جاسم دوباره بی‌سیم را روشن کرد و نوار را گذاشت! بی‌سیم‌چی عراقی فرصت گوش دادن به قرآن را نداشت. سیستم بی‌سیم آنها به هم ریخته بود و فرماندهان عراقی مشغول فحش دادن به هم بودند. ما هم برای مدتی به دعوای فرماندهان عراقی گوش دادیم و کلی لذت بردیم. ژنرال ماهر عبدالرشید که متوجه دعوای فرماندهان خود شده بود، از بی‌سیم‌چی پرسید: «چی شده؟

بی‌سیم‌چی گفت: «یک نفر ایرانی وارد فرکانس ما شده و می‌گوید، من از «خرازی» برای ماهر پیام دارم

ماهر گفت: «پس چرا نمی‌گذارید پیغامش را بدهد

بی‌سیم‌چی عراقی به زبان فارسی به جاسم گفت: «ای ایرانی! اگر پیغامی برای «ماهر» داری بگو! او آماده شنیدن است

تازه متوجه شدیم، بی‌سیم‌چی عراقی هم فارسی بلد است! خرازی به جاسم گفت: «به او بگو خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم. خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم، خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهای مجهز نونی تو را هم گرفتم. هیچ مانعی جلوی من نیست؛ امشب می‌خواهم بیایم به شهر بصره و تو را ببینم

جاسم پیام را داد و بی‌سیم‌چی و ماهر عبدالرشید هول کردند! ماهر پرسید: «می‌خواهی بیایی چه کار کنی یا چه بگویی؟

خرازی جواب داد: «یک پای تو را قطع کردم. می‌خواهم پای دیگرت را هم قطع کنم

ماهر جواب داد: بیا! من هم یک دست تو را قطع کردم، دومی را هم قطع می‌کنم

خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در میدان شهر بصره»

با این پیغام، اوضاع نیروهای عراقی به هم ریخت. ژنرال ماهر عبدالرشید که واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسیده بود، تمام چینشی را که قبل از آن برای عقب‌‌نشینی انجام داده بود، به هم زد!

حاجی خرازی بسیار آرام بود و در حالی که لبخندی بر لب داشت، به ما دو نفر گفت: «نماز خوانده‌اید؟»

گفتیم: «بله

پرسید: «چیزی خورده‌اید؟»

گفتیم: «بله

گفت: «من خسته‌ام، شما هم خسته شدین، پس بخوابین

گفتیم: «با این کاری که شما انجام دادید، مگر می‌گذارند کسی امشب بخوابد؟

وقتی قبل از مکالمه با ماهر عبدالرشید به طرف آن سنگر می‌آمدیم، عراقی‌ها مثل نقل و نبات گلوله روی منطقه می‌ریختند، اما وقتی می‌خواستیم بخوابیم، حجم آتش آنها ده‌ها برابر شده بود و آن شب به قدری روی منطقه شلمچه گلوله ریختند که در طول تاریخ جنگ تا آن زمان و حتی بعد از آن بی‌سابقه بود. اما سنگر ما کاملاً امن بود. به راحتی خوابیدیم و اتفاقاً خوب هم خوابمان برد!

فردا صبح که بیرون آمدیم، دیدیم بدنه تویوتای حاج حسین از ترکش و خمپاره مثل آبکش سوراخ سوراخ شده است. وقتی حاجی بیدار شد، با او وارد بحث شدیم که: «حکمت این کار دیشب چه بود؟»

حاجی گفت: «ما در این منطقه نیرو و امکانات نداشتیم. مهمات هم نداشتیم. این کار را کردم تا آنها تحریم شوند و منطقه را زیر آتش بگیرند و دست‌کم به اندازه یک هفته عملیات، مهمات خود را هدر بدهند

بعدها جاسم براساس مطالبی که از بی‌سیم شنیده بود، می‌گفت: «آن شب انبارهای مهمات عراقی‌ها خالی شده بود و به قدری کمبود مهمات داشتند که تا دمیدن صبح، مهمات داخل تریلرها را مستقیم به کنار توپ‌ها و خمپاره‌اندازها می‌بردند و مصرف می‌کردند

راوی: علی عادل‌مرام

فارس

 

چهارشنبه 12 شهریور 1393  9:39 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها