![](http://yaraneamin.org/nojavan/images/stories/88-4/524.jpg)
جش تولدم بود. هشت ساله مي شدم. از دوستانم دعوت كرده بودم تا به خانه ما بيايند و با هم بازي كنيم. بابام هم آمد و پيش ما نشست. كارهايي كرد كه بيشتر به ما خوش بگذرد. بابام خيلي از دوستان من خوشش آمده بود. ما را به حياط برد و به ما بازي راه رفتن با گوني را ياد داد. بعد هم الا كلنگ بازي كرديم. بابام و يكي از دوستانم در يك طرف نشستند و بقيه ما در طرف ديگر الاكلنگ. بعد، بابام به ما يك آواز قشنگ ياد داد. همه با هم آن آواز را خوانديم و رقصيديم.
بابام هر كار كه مي توانست كرد تا ما را خوشحالتر كند. همه ما را بغل كرد و به خيابان برد. براي ما بادكنك و فانوس كاغذي خريد.
آن روز به من و دوستانم خيلي خوش گذشت. در وقت خداحافظي، دوستانم و من خيلي از آن مهماني خوشحال و راضي بوديم. ولي بابام، از بس بازي كرده بود و براي ما زحمت كشيده بود، از خستگي داشت از حال مي رفت. لباسهايش هم پاره پاره شده بود.