معاني لغات غزل (443)
خراميدن: حركت آرام و موزون، راه رفتن با ناز و طمأنينه.
غيرت: حسد، رشك.
كفر: پوشيدن و انكار كردن و در اينجا به معني پرده بي ايماني.
كفر زلف: (اضافه تشبيهي) زلف به كفر تشبيه شده به معناي پوشش سياه زلف.
زِ: از، حرف اضافه كه معناي ملازمت را افاده مي كند.
ز كفر زلف تو: به ملازمت پوشش سياه زلف تو.
هر حلقه يي و آشوبي: (واو تخصيص) با هر حلقه يي آشوبي.
آه بيداري: آه اشخاص بيداري.
نثار كردن: افشاندن، آنچه بريزد و پراكنده شود، آنچه كه بر سر و پيش پاي عروس و امثالهم به رسم هديه ريخته شود.
نقد جان: سكه جان.
نقد روان: سكه رايج، سكه يي كه در معاملات بين مردم رايج است و ايهاماً نقد جان را تداعي ميكند.
دلبندان: دلبران، معشوقان.
تيره راي: انديشه تيره و درهم، تاريك فكر، بدون فكر روشن.
سرم برفت: سرم در اين راه از دست رفت.
به سر نرفت: به پايان نرسيد.
دلم گرفت: دلم ملول شد.
گرفتاري: يك آدم گرفتار.
پرگار: 1- ابزار هندسي دايره كشي، 2- مكر و حيله و نيرنگ.
معاني ابيات غزل (443)
(1) اگر لحظه يي مانند سرو در گلراز با ناز به جنبش و حركت درآيي، نيش خار حسادت به دل همه گل ها فرو خواهد رفت.
(2) به سبب پرده سياه بي ايماني زلف تو، در هر حلقه از آن، آشوبي به پاست و به خاطر فريب كاري چشمانت در هر گوشه يي بيمار رنجوري وجود دارد.
(3) اي چشم مست دلدار، به مانند بخت من به خواب مرو كه از هر طرف آه عاشق بيدار به دنبال توست.
(4) سكه جان من تقديم به خاك پاي تو باد، گرچه گوهر جان و نقد روان در پيش تو ارزشي ندارد.
(5) اي دل پيوسته از زلف محبوبان دم و لاف مزن زيرا وقتي در تيرگي فرو روي و انديشه ات تباه شود، چگونه آن رأي كارگشاي كار تو شود؟
(6) در اين كار سرم از دست رفت و فدا شد و كار به سامان نرسيد. دلم از غم گرفت و ملول شد و تو به فكر آدم گرفتاري نبودي.
(7) به او گفتم: به مانند نقطه، به ميان دايره (عشق) بيا. با خنده پاسخ داد: حافظ اين چه نيرنگي است كه ميزني!
شرح ابيات غزل (443)
وزن غزل: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لن
بحر غزل: بحر مجتّث مثمّن مخبون اصلم
٭
جلال الدين مولوي:
1- نگاهبانِ دو ديدست چشم دلداري نگاه دار نظر از رخ دگر ياري
2- بيا بيا كه نيابي چو ما دگر ياري چو ما به هر دو جهان خود كجاست دلداري
٭
سعدي:
1- دو چشم مست تو برداشترسمِ هشياري گرنه فتنه نديدي بخواب بيداري
2-من از تو روي نپيچم گرم بيازاري كه خوش بود ز عزيزان تحمل خواري
٭
سلمان ساوجي:
چه مي بري دل ما چون نگه نمي داري چه دلبري؟ كه نمي آيد از تو دلداري
٭
افتخار دامغاني:
مرا دلي ست گرفتار زلف دلداري كه نيستش به جز آزار خاطرم كاري
٭
جهان ملك خاتون:
به حكم آنكه مرا نيست در جهان ياري ز خويشتن بَتَرم نيست در نظر باري
٭
اين غزل محصول ايام جواني حافظ و مربوط به زماني است كه اين شاعر فحل، با انتخاب غزل هاي ناب شعراي متقدم و يا معاصر و استقبال از آنها هنر برتر خود را به معاصرين مي نموده است.
دو دليل مي تواند شاهد اين نظريه باشد: نخست آنكه در اين غزل هيچ گونه اشارات و كنايات عرفاني كه از ويژگي هاي اشعار ميانسالي و دوره كمال حافظ است به چشم نمي خورد. دوم آنكه حافظ با تلفيق دو كلمه (چو) و (سرو) غزل را شروع كرده است!
توضيح آنكه ناقدان شعر، به دنبال هم آوردن كلماتيكه به هنگام سمع آن، كلمه مستهجني به گوش القاء شود را جايز نمي دانسته اند علي الخصوص كه شروع غزل با آن كلمات باشد. به عنوان مثال: مشهور است كه شادروان ملك الشعراء بهار، تعدادي كبوتر زيبا در منزل داشته و با آنها سرگرم بوده است. در ايام جنگ بين الملل دوم به سبب گراني هاي قحطي مانند، ارزن ناياب شده و بقال سرگذر از فروش آن به شادروان بهار امتناع مي ورزد. اين موضوع سبب كدورت خاطر بهار را فراهم ساخته و در بيتي به اين شرح آن بقال را هجو مي كند كه در آن دو بيت دو مورد از ويژگي بالا به هنگام شنيدن مستفاد مي شود:
گو زِ من بر حاجي ارزن فروش ار، زنت را مي فروشي، مي خرم
اين مثل بدان آورده شد كه ملاحظات كلي محسنات كلام گاه ممكن است در ايام جواني ناديده انگارده شود اما به هنگام كمال هرگز يك شاعر پخته بدان مبادرت نخواهد كرد. ليكن بايد به اين نكته مقرّ شد كه اين غزل بسيار روان و صميمانه سروده شده و از هنر سهل و ممتنع برخوردار است. سرودن بيت:
سرم برفت و زماني به سر نرفت اين كار دلم گرفت و نبودت غم گرفتاري
با توجه به وضع ياء هاي قافيه شاهكار به حساب مي آيد.
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی