معاني لغات غزل (430)
آخِرُ الدَواء: آخرين دارو، معالجه نهايي.
اَلْكَي: داغ كردن، سوزانيدن موضع زخم به وسيله داغ كردن ابزار آهني به نام مَكْواه به منظور برطرف كردن عفونت زخم مزمن.
ذخيره: اندوخته، پس انداز.
رهزنان بهمن و دي: (اضافه تشبيهي) ماه بهمن و دي به راهزنان تشبيه شده اند چرا كه گلهاي باغ را تاراج مي كنند.
گل نقاب برافكند: كنايه از باز شدن گل و پيدا شدن چهره آن.
هوهو: (اسم اصوات) كنايه از آواز مرغ.
هَي هَي: (اسم اصوات) به منظور تنبيه به كار مي رود، آگاه شو.
شكوه: جاه و جلال.
كِيْ: كي قباد.
جم: جمشيد، پادشاه بزرگ سلسله پيشدادي.
خزينه داري: مال اندوزي، نگهداري خزينه اموال و ذخيره ثروت.
ميراث خوارگان: وارثان.
فتوي: فتوا، نظريه شرعي و دستور مُفتي دين.
سفله: فرومايه، پست.
مروّت: جوانمردي.
شَيْئهُ: چيز او.
لاشيي: لاشيئي، چيزي نيست.
جنّتُ المَأْوي: يكي از هشت بهشت كه نزديك درخت سدرهُ المُنتهي واقع است.
عشوه خريدن: فريب جاذبه هاي عشوه گر خوردن.
سخا: كرم و بخشش.
طيّ كنم: درنوردم، و در اينجا به معناي كوتاه و مختصركردن است.
حاتم طيّ: حاتم بن عبدالله بن سعدبن الحشرج از سخاوتمندان دوره جاهليت عرب كه در سخاوت ضرب المثل است و در اينجا كنايه از شاه شجاع است.
بخيل: ممسك، خسيس.
بوي خدا نشنود: بوئي از معرفت و بخشش خدا به مشامش نمي رسد.
كَرَم ورزيدن: بخشش كردن.
الضَّمانُ عَلَيَّ: ضمانت آن بر عهده من.
معاني ابيات غزل (430)
(1) اگر با آواز بلبل و فاخته (در بهار) باده ننوشي ديگر چگونه تو را درمان توانم كرد (كه گفته اند) آخرين دوا داغ كردن است.
(2) از رنگ و بو و اعتدال فصل بهار براي خود اندوخته يي فراهم ساز كه ماههاي غارتگر بوستان، بهمن و دي به زودي فرا مي رسند.
(3) آنگاه كه گل، پرده از چهره برداشت و پرنده آواز هوهو سر داد، زنهار كه جام شراب از كف ننهي! اين چه كاري است حواست جمع باشد.
(4) جاه و جلال و فرمان پادشاهي چه موقع پا برجا باقي ماند؟ از تخت جمشيد و تاج كياني تنها نامي به جاي مانده است.
(5) بنا به گفته رامشگر و ساقي و فرمان مفتي دف و ني، مال اندوزي و نگهداري آن براي وارثان عملي كفرآميز است.
(6) روزگار هيچ چيز را نمي بخشد كه دوباره پس نگيرد. از فرومايه، جوانمردي توقع مدار كه چيزي كه ميدهد چيز قابلي نيست.
(7) وقتي آب زندگي (باده) در دسترس توست خود را از تشنگي هلاك مكن. نمير و (بدانكه) هر چيزي از آب زنده است.
(8) بر پيشاني ايوان جنت المأوي (يكي از هشت بهشت) نوشته اند كه واي بر حال كسي كه فريب عشوه گريهاي دنيا را بخورد!
(9) كرم و بخششي باقي نمانده است. سخن كوتاه و مختصر كنم، شراب كجاست؟ بده تا به شادي روح و روان حاتم طائي (شاه شجاع فقيد) بنوشيم.
(10) بوئي از معرفت و بخشش خدا به مشام خسيس نمي رسد. حافظ، بيا و شراب بنوش و بخشش كن و ضمانت آن بر عهده من.
شرح ابيات غزل (430)
وزن غزل: مفاعلن فاعلاتن مفاعلن فع لن
بحر غزل: مجتّث مثمّن مخبون اصلم
٭
ظهير فاريابي:
داغ حسرت نهاده ام بر دل گفته اند آخرالدواء الكي
٭
انوري:
گر كنم خيره ار نه خود سوزم گفته اند آخرالدواء الكي
٭
كمال الدين اسماعيل:
چو ديد مهر تو زين پس معالجت نكند چنين زدند مثل آخرالدواء الكي
٭
اين غزل به فاصله كمي پس از سرودن غزل 413 و در زماني كه شاه زين العابدين از شيراز متواري و شاه يحيي به كمك امير تيمور بر شيراز مسلط ميشود سروده شده است.
شاعر بسياري از مضامين ابيات غزل 413 را در اين غزل نيز بازگو ميكند. گوئي هنوز از سرودن غزل اولي فراغت نيافته كه ورق بر ميگردد و شاه يحياي بخيل بر اوضاع مسلط ميشود:
(در غزل 413) بگذر ز كبر و ناز كه ديدست روزگار چين قباي قيصر و طرف كلاه كي
(در غزل 414) شكوه سلطنت و حُسنْ كي ثباتي داد ز تخت جم سخني مانده است و افسر كي
٭
(در غزل 413) در ده به ياد حاتم طي جام يك مني تا نامه سياه بخيلان كنيم طيّ
(در غزل 414) سخا نماند، سخن طي كنم شراب كجاست بده به شادي روح و روان حاتم طي
٭
(در غزل 413) هشيار شو كه مرغ چمن مست گشت هان بيدار شو كه خواب عدم در پي است، هي
(در غزل 414) چو گل نقاب برافكند و مرغ زد هوهو منه ز دست پياله چه ميكني؟ هي هي!
٭
شاعر در مطلع غزل، ضرب المثل مشهور عرب (آخِرُ الدَّواء الْكِي) را كه زبانزد خاص و عام بوده و ظهير فارياني و انوري و كمال الدين اسماعيل نيز در اشعار خود به كار برده اند، بازگو ميكند و در بيت چهارم كنايتاً به شاه يحيي ميگويد كه اكنون كه به شيراز و خزانه سلطنتي مسلط شدهيي دست از بخيلي بردار. وگرنه مَثَل تو به آن خزانه دار اموالي ميماند كه عمري مالها را حفاظت و حراست ميكند و آخرالامر به دست ورّاثت مي سپارد. و بالصّراحه در بيت هفتم به او گوشزد مي كند كه چون آب در دست داري، از تشنگي خود را هلاك مكن. و در واقع سخن از اين صريح تر نمي توان گفت. او عيناً مفاد آيه 31 سوره انبيا را براي اين حاكم ممسك بازگو مي كند:
… و جَعَلْنا مِنَ الماءِ كُلُّ شَيْءٍ حَيَّ .
و بالاخره در مقطع غزل ظاهراً خطاب به خود و باطناً به شاه يحيايِ بخيل چنين داد سخن مي دهد:
بخيل بوئي از معرفت به مشامش نرسيده است. حافظ شراب بنوش و بخشش كن و من ضامن كه بُرد با تو باشد و اين اشارتي به مفاد آيه 37 سوره نساء است:
اَلَّذينَ يَبْخَلُونَ وَ يَأْمُروُنَ الناسَ بِالْبُخْلِ وَ يَكْتُمُونَ ما اَتيهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ اَعْتَدْنا لِلْكافِرينَ عَذاباً مُهيْنا
به طور خلاصه مي توان گفت اين غزل در زمان تسلط شاه يحيي بر شيراز پس از فرار شاه زينالعابدين در تنقيد شاه يحيي و بخل و لئامت وي سروده شده است. و حرف آخر اينكه حافظ مضمون بيت ششم غزل خود را از نظامي گرفته آنجا كه در خسرو شيرين خود مي گويد:
چه بخشد مرد را اين سفله ايام كه يك يك باز نستاند سرانجام
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی