0

داستانهای من و بابام قسمت شصت و پنجم(هدیه های پنهانی)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهای من و بابام قسمت شصت و پنجم(هدیه های پنهانی)

 

چند روز به عيد سال نو مانده بود. من دلم مي خواست، بي آنكه بابام بفهمد، هديه اي برايش تهيه كنم. فكري كردم و تصميم گرفتم كه چيزي از تخته برايش بسازم و روز عيد به او هديه كنم.
شب شد. بابام گفت كه بروم و بخوابم. بي آنكه بابام ببيند، چند تكه تخته و اره را برداشتم و به اتاق رفتم. به جاي اينكه بخوابم، با اره مشغول بريدن يكي از تخته ها شدم.
ناگهان صداي پاي بابام را شنيدم كه داشت پابرچين پابرچين به در اتاق من نزديك مي شد. فوري تخته ها و اره را بردم و زير تختخوابم قايم كردم. بعد هم رفتم توي رختخوابم و خودم را به خواب زدم.
بابام، پابرچين و آهسته، وارد اتاق من شد. وقتي كه ديد خوابيده ام، خيالش راحت شد. همان طور، آهسته و پابرچين، رفت و در را بست.
چيزي نگذشت كه صداي تخته و وسايل نجاري را شنيدم. بعد هم صداهايي شنيدم و فهميدم كه بابام دارد هه جا را مي گردد تا اره را پيدا كند.
پابرچين و آهسته رفتم و از سوراخ كليد در نگاه كردم. اشتباه نكرده بودم. بابام داشت دنبال اره مي گشت.
اره را از زير تختوابم برداشتم. پابرچين و آهسته رفتم ولاي در اتاق را باز كردم. از سوراخ كليد بابام را مي ديديم. تعجب كرده بود كه اره، خود به خود، از لاي در وارد اتاق شده بود.
روز عيد من هديه اي به بابام دادم. بابم هم هديه اي به من داد. اين هديه ها را، بي آنكه ديگري بفهمد، هر دو پنهاني درست كرده بوديم.
 

شنبه 8 شهریور 1393  11:28 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها