0

داستانهای من و بابام قسمت شصت و چهارم(مهمان های شب عید)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهای من و بابام قسمت شصت و چهارم(مهمان های شب عید)

يك روز به عيد سال نو مانده بود. من و بابام مي خواستيم براي عيدمان يك درخت كاج تهيه كنيم. دلمان نمي آمد پول بدهيم و درخت عيد بخريم. بابام فكري كرد و تبرش را برداشت و به من گفت: مي رويم از جنگل يك درخت كاج مي آوريم! راه افتاديم و رفتيم به جنگل نزديك شهرمان. بابام مشغول پيدا كردن درخت كاج شد. من هم مشغول بازي و ناز و نوازش جانوران خوب و آزاد و مهربان جنگل شدم. بابام درخت كاج كوچك و زيبايي پيدا كرد. آن را با تبر بريد و آورد. هر دو راه افتاديم تا به خانه برگرديم. بابام با يك دستش درخت عيد را زير بغل گرفته بود و با دست ديگرش دست مرا. غروب بود كه به خانه رسيديم. هنوز در خانه مان را باز نكرده بوديم كه صداهايي از پشت سرمان شنيديم. برگشتيم و ديديم همبازيهاي من در جنگل به دنبال ما آمده اند. بابام نگاهي به آن جانوران خوب جنگل كرد و گفت: خوب شد كه شب عيد تنها نيستيم. امشب مهمانهاي عزيز و مهرباني داريم! آن شب، هم به ما خيلي خوش گذشت و هم به مهمانهاي عزيز و مهربان شب عيدمان

شنبه 8 شهریور 1393  11:26 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها