معاني لغات غزل (401)
دامن افشاندن: دامن را تكان دادن و از گرد و خاك دور كردن و كنايتاً به معناي دوري كردن و اِعراض و ترك كردن است.
دل بگردان: تغيير عقيده بده، احساس دل خود را عوض كن، كنايه از تغيير حال از بي اعتنايي به مهرباني است.
رو بگرداند: رو را برمي گرداند، كنايه از برتافتن و اِعراض است.
روي رنگين: روي شاداب و با آب و رنگ، روي آرايش كرده.
مي نمايد: نمايش مي دهد، نشان مي دهد.
بازپوشان: بپوشان، نهان كن.
سيرش ببين: او را نيك و كامل ببين، با نگاه سير و دقيق او را تماشا كن.
جوي خون راند: اشك خونين روان كند.
او به خونم تشنه است: او در ريختن خون من حريص و مشتاق است.
تا چون شود: تا چه پيش آيد.
كام ستاندن: به مراد دل رسيدن.
داد بستاند: انتقام بگيرد.
فرهاد: نام سنگ تراش معاصر خسرو پرويز كه عاشق شيرين، معشوقه و همسر خسرو پرويز بود.
شيرين: نام معشوقه و همسر خسرو پرويز، مطبوع و دلپذير.
خاطرِ نازك: دلِ نازك و حسّاس، دل زود رنج.
چيزي مختصر: 1- چيز ناقابل، 2- اشاره به دهان كوچك محبوب.
باز مي ماند: باقي مي ماند، مضايقه مي كند، سر باز مي زند.
ختم كن: تمام كن.
معاني ابيات غزل (401)
(1) هرگاه مانند غبارِ راه، خاكسارِ او شوم، دامن از من فراگيرد و اگر بگويم روي دلت را از جفا بگردان روي خود را از من برميگرداند.
(2) چهره تابناك خود را به مانند گل به هركس مي نماياند و اگر بگويم رويت را از ديگران بپوشان، آن را از من مي پوشاند.
(3) به چشم خود گفتم: باري در يك ديدار او را سير تماشا كن. پاسخ داد مگر مي خواهي (قهر و غضب او) سيل اشك خونين از من روان سازد؟
(4) او تشنه خون من و من تشنه مكيدن لبهاي او هستم. تا ببينم چه مي شود؟ يا من مراد دل از او مي گيرم يا او از من انتقام كشيده به جفا مرا مي كُشَد.
(5) هرگاه مانند فرهاد كوهكن با رنج و تلخي جان به لبم رسد بيمي ندارم (چرا كه) داستانهاي شيرين شورانگيزي از (عشق) من به جا خواهد ماند.
(6) هرگاه به مانند شمع پيش او بميرم به مانند صبح بَرْ غم و اندوه من مي خندد و اگر از او برنجم طبع حساس او از من رنجيده خاطر خواهد شد.
(7) دوستان تماشا كنيد، من براي دهان كوچكش جان داده ام و او اين چيز مختصر را از من دريغ مي دارد.
(8) حافظ حرف و گله را كنار بگذار كه اگر درس عشق اينگونه باشد عشق، خود در هر زمان داستاني از احوال من بازگو خواهد كرد.
شرح ابيات غزل (401)
وزن غزل: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
بحر غزل: رمل مثمّن مخدوف
٭
خاقاني: تا مرا سوداي تو خالي نگرداند زِمن با تو ننشينم به كام خويشتن با خويشتن
٭
اين مسئله روابطِ متشنّج و اختلافاتِ ناشي از دو جور سليقه و برداشت از مسائل روز، ميان شاه شجاع و حافظ لااقل مُتَرِتّب اين حسن و فايده بوده است كه حافظ سخن پرداز و شاعر طنزگوي را وادار به خلق مضاميني بس زيبا نموده و در لابلاي گفته هاي خود ضمير پاك و بي آلايش خويش را باز نمايانده است.
حافظ به مناسبت حساسيت شغل و مقام و همكاري هايي كه در بدو امر براي روي كار آمدن شاه شجاع نموده خود را محقّ مي داند كه در امر اعمال سياست شاه ذيمدخل باشد. او تاب و توان مشاهده نزديك شدن رقيبان و متظاهرين و افراد رياكار را به حرم و حريم شاه شجاع ندارد و پيوسته در سخنانش از اين بابت گله مند است.
شاعر در اين غزل از اين مقوله و در لباس طنز گله هاي خود را در قالب مضاميني لطيف بازگو ميكند و ميگويد هر چه من بيشتر تواضع ميكنم او كمتر اعتنا ميكند و با هركس و ناكس روي خوش نشان ميدهد و اگر به او اندرز بدهم كه احتياط كن او از خود من روي برميگرداند. و سراپاي ابيات غزل را اينگونه گله و شكايات پوشانيده است.
شايد ساده انديشان بر اين باور باشند كه اين يك غزلي است صرفاً عاشقانه و شاعر از محبوب و معشوق خود گله مند است ليكن به حكم سياقِ كلام شاعر و اينكه هر غزلي از او حامل پيام ها و رازهايي از رويدادهاي زمانه اوست به طور حتم انگيزه سرودن اين غزل هم يك مُشت گله و شكاياتي است كه شاعر از شاه شجاع دارد و به مناسبت اينكه زبان يك شاعر فحل در هر موقعيّت به اظهار نظر باز و سخن پرداز مي گردد ما از اينگونه غزلها را در ديوان حافظ زياد مي بينيم.
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی