0

داستانهای من و بابام قسمت شصت و سوم (آرایش وارونه)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهای من و بابام قسمت شصت و سوم (آرایش وارونه)

مادرها و پدرها بچه ها را به آريشگاه مي برند تا موهاي بلندشان را كوتاه كنند. اين كارشان براي زيباتر كردن بچه هاست. ولي نمي دانم چرا بچه ها، تا روي صندلي آرايشگاه مي نشينند، اشكهايشان سرازير مي شود! شايد نمي دانند كه بريدن مو درد ندارد!
آن روز بابام مرا به آرايشگاه برد. به آرايشگر گفت كه جلو موهايم بلند است و پشت آن كوتاه باشد. آرايشگر خيلي با من مهرباني كرد. مرا روي يك صندلي نشاند كه به شكل اسب اسباب بازي بود. ولي براي من اسب و صندلي با هم فرقي نداشت. تا روي اسب نشستم، اشكهايم سرازير شد.
بابام دلش برايم سوخت. از همان جا كه نشسته بود شروع كرد به حرفهاي خنده دار زدن. بعد هم كارهايي كرد كه من، به جاي اشك ريختن، همه اش مي خنديدم.
بابام آن قدر كارهاي خنده دار كرد كه من همه اش رويم به طرف بابام بود. آرايشگر هم همه حواسش به كارهاي خنده دار بابام بود. نمي ديد كه دارد، به جاي پشت سرم، موهاي جلو سرم را كوتاه مي كند.
كار آرايشگر و خنده ها و شوخي هاي بابام تمام شد. آن وقت، هردوشان نگاهي به سر من بيچاره انداختندو دلشان به حالم سوخت. حتي اسب اسباب بازي هم از اين آرايش وارونه خنده اش گرفته بود!

دوشنبه 3 شهریور 1393  11:31 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها