0

داستانهای من و بابام قسمت شصت و دوم(ترقه بازی در روز عید)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهای من و بابام قسمت شصت و دوم(ترقه بازی در روز عید)

صبح روز عيد بود. بابام يك ليوان بزرگ پر از شير و يك حبه قند برايم آورد و گفت: از ذوق عيد يادت رفت كه شيرت را بخوري.
گفتم: شما هم از ذوق عيد يادتان رفت كه برايم اسباب بازي بخريد.
گفت: وقتي كه شيرت را خوردي، مي رويم و از مغازه نزديك خانه مان برايت اسباب بازي مي خرم. هنوز خيلي زود است. مغازه باز نشده است.
گفتم: اجازه بدهيد بروم و نگاهي به اسباب بازيهاي پشت شيشه بكنم. شيرم را هم همان جا مي خورم و زود بر مي گردم.
ليوان شير را از بابام گرفتم و رفتم. اسباب بازي فروشي هنوز بسته بود. جلو مغازه ايستادم. به اسباب بازيهاي پشت شيشه خيره شدم. يادم رفت كه بايد شيرم را بخورم و زود برگردم.
ناگهان ديدم كه بابام آمد. از ديركردن من عصباني شده بود. وقتي هم كه ديد شيرم را نخورده ام، بيشتر ناراحت شد. دعوايم كرد و گفت: زود همين جا شيرت را بخور و با هم به خانه برگرد!
شيرم  را خورده ام. راه افتاديم تا به خانه برگرديم. ولي پاي من از جلوي اسباب بازي فروشي پيش نمي رفت. هر چه بابام اصرار مي كرد كه به خانه برويم، من از جلو مغازه تكان نمي خوردم.
بابام دلش برايم سوخت. در همان وقت در مغازه باز شد. من و بابام رفتيم توي مغازه. بابام برايم يك هفت تير ترقه اي خريد. آن قدر از آن خوشش آمد كه براي خودش هم يك هفت تير ترقه اي خريد.
هر دو، خوشحال، از مغازه آمديم بيرون. تا خانه مي دويديم و با هفت تيرهايمن ترقه در مي كرديم. من از خوشحالي ليوان شير را روي سرم گذاشته بودم.
براي روي عيد بازي خوبي بود. ولي مردم توي خيابان و همسايه ها خيلي از سر و صداي ترقه هاي ما ناراحت شدند.

 

دوشنبه 3 شهریور 1393  11:29 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها