0

یاد یاران

 
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

يا زهرا (س)

هميشه پيشاني بندي سرخ متبرک به نام يا زهرا (س) را بر پيشاني داشت و شال سبزي بر کمرش مي بست، اما عمامه اش سفيد بود، بچه ها به شوخي مي گفتند:«سيد عبدالله مگه سيد نيستي؟» پس چرا عمامه ات سفيده؟ نکنه از اون سيد قلابي ها باشي؟» سيد خنديد و گفت:«نه بابا جان! اين عمامه نيست اين کفنمه پيچيدم دور سرم که هميشه حواسم بهش باشه» بالاخره اون روز رسيد دست راستش قطع شد همه بدنش همرنگ پيشاني بندش شده بود.حتي عمامه اش حالا هم فهميده بود که رنگ عمامه سيد عبدالله چه رنگي است.

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:36 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

همين جا مي مانم

دقايقي از ساعت 4 بعدازظهر مورخ 18/11/61 مي گذشت. ستون زوار حسين(ع) در كنار جاده خاكي و رمل منتهي به مواضع دشمن در منطقه فكه به صف ايستاده بود، بيرق ها در كف عاشقان حسين(ع) در اهتزاز و اينك هنگام وداع آخرين بود. آري بسيار مشكل است مدتي را در كنار يكديگر بودن با هم غذا خوردن، با هم استراحت كردن با هم درددل كردن و حال خداحافظي و دل كندن از يكديگر. لحظات با سرعت و هيجان مي گذشت. فرمانده گردان مالك اشتر با تك تك برادران روبوسي و خداحافظي مي كرد. فرمانده گروهان نيز با روي هميشه باز و خندانش با بچه هاي گروهان وداع مي كرد. هنوز صورت نوراني شهيد علي اخلاقي از بچه هاي دسته كه با چشمان پر اشك و لبان خندان تك تك بچه هاي دسته را براي دقايقي در آغوش گرم خود مي فشرد و با هركدام وداع مي كرد در خاطرم هست. آن حالت ها فرياد مي زد كه او مي داند ديگر ساعات و دقايقي بيش براي لقاء الله و فوز عظماي شهادت باقي نمانده است. او خود را از مدت ها قبل براي چنين روزي آماده كرده بود. بچه ها نيز از حالت هاي او به اين موضوع پي برده بودند و به هم مي گفتند: هواي علي را داشته باشيد اون مي پره!! با دستور فرماندهان، ستون حركت خود را آغاز نمود و پس

از چندين ساعت راهپيمايي در ميان تپه رمل هاي فكه بچه ها به نزديكي خطوط پدافندي دشمن كه با 3 كانال عريض و طويل با عرض 5 متر و عمق 3 متر و ميدان هاي وسيع مين محافظت مي شد رسيدند. بوسيله پله هايي كه از قبل تدارك ديده شده بود از اولين كانال گذشتيم. ساعت حدودا دو نيمه شب بود كه گردان كميل كه در جلوي گردان ما حركت مي كرد با دشمن درگير و گردان ما نيز طبق دستور از پيش داده شده بحالت درازكش در انتظار نتيجه درگيري بود.

لحظات پر اضطراب و سختي را مي گذرانديم و شاهد درگيري بچه هاي گردان كميل با مزدوران عراقي و همچنين شهادت و مجروحيت تعدادي از برادران بوديم. در همين حين برادر شهيد حسين عباسي كه از بچه هاي بسيار شوخ طبع و باحال مولوي بود و با هم بسيار صميمي و گرم بوديم، خودش را سينه خيز به من رساند و با همان حالت روحيه بخش گفت: الان مي ريم كاسه كوزه شونو مي ريزيم بهم! و بحق كه كمال شهامت و دلداري است كه در آن لحظات حساس و بحراني اين چنين پر وجود سخن گفتن و مزاح نمودن. بالاخره با ايثار و فداكاري بچه ها در ساعت حدودا 4 صبح خطوط اصلي دشمن درهم شكست و دشمن زبون با خفت و خواري شكست ديگري را پذيرا گشت.

بعد از مدتي كه در كانال هاي پدافندي مزدوران عراقي كه به كانال هاي تي شكل معروف و بسيار مستحكم نيز بود مستقر شديم. من براي جويا شدن از حال ديگر بچه ها شروع به گشتن در كانال نمودم، هوا هنوز تاريك بود در زير نور منورهاي شليك شده از سوي دشمن چشمم به برادر عباس غفوري افتاد و از اين بابت بسيار شاد شدم. حال كه كلام به اينجا كشيد لازم مي دانم مقدمه اي خدمت خوانندگان محترم عرض كنم.

در دسته ما سه نفر بودند كه بقول بچه ها با هم مي پريدند. و علاقه زيادي هم نسبت به هم داشتند. يكي برادر عباس كه مسؤول دسته بود، ديگري برادر علي اخلاقي كه معاونت دسته را برعهده داشت و نفر سوم هم برادر حسين طوافي كه مسؤوليت تبليغات گردان را برعهده داشت كه هر سه نفر اين عزيزان جزو شهدا مي باشند. عباس را در حالي كه بسيار خونسرد و آرام در كناري نشسته و بقول معروف انگار نه انگار كه اصلا اتفاقي افتاده در حال ور رفتن با اسلحه كلاشي كه غنيمتي گرفته بود ديدم. از او در مورد بچه ها پرسيدم كه بدانم از چه كساني خبر دارد. او نيز با همان حالت طمانينه گفت: فلاني و فلاني شهيد شدند و فلان كس نيز زخمي شد و راستش از آن حالت آرام و مطمئن متعجب شدم و در آنجا بيشتر به روحانيت او پي بردم و در خود نيز آرامش بيشتري احساس نمودم. بعد از دقايقي صحبت كردن مطلبي را گفت: گفتن اين مطلب كه ما مي خواهيم كربلا برويم خيلي راحت است ولي اين چيزها را هم داره.

حال ديگر نزديكي هاي صبح شده بود و طبق دستور قرار بود كه گردان ما به عقب برود و گردان حبيب و يك گردان ديگر جايگزين ما شوند. در اين بين عباس به من گفت: فلاني حسين بدجوري زخمي شده و در قسمتي از اين كانال افتاده است. بيا كمك كن با هم او را به عقب ببريم، منهم موافقت كردم و به همراه عباس و يكي ديگر از بچه هاي دسته كه او نيز در عمليات والفجر يك به شهادت رسيد به انتهاي كانال رفتيم و برادر طوافي را ديديم كه با وجود زخم هاي بسيار، آرام و بدون هيچ سختي به حالت درازكش در كانال افتاده است من چفيه خود را دور كمر او بستم و عباس هم چفيه خود را دور سر و گردن او بست و آن برادر ديگر نيز چفيه خود را به دور پاهاي او بست و با وجود خطر زيادي كه داشت او را بالاي كانال گذاشتيم و با هر مشقتي كه بود او را تا محل حمل مجروحين رسانديم. در حين عقب آمدن متوجه شديم كه برادر اخلاقي هم جزو شهدا بوده و از اين بابت بسيار متأثر شديم بخصوص برادر عباس غفوري كه علاقه زيادي به علي داشت. گردان ما بعد از رسيدن به مقر تاكتيكي خود در فكه دو روز را در حالت آماده باش بود و قرار بود كه براي تجديد سازمان به پادگان دوكوهه منتقل شود ولي به علت بالا بودن رو

حيه بچه هاي گردان و قبول نكردن اين مسئله از طرف بچه ها و از طرفي صحبت هاي شورانگيز برادر هاشمي فرمانده گردان قرار شد طرح عمليات ديگري به گردان ما واگذار شود و در اين بين و در اين دو روز فكر و ذكر عباس شده بود علي اخلاقي و مرتب از او ياد مي كرد.

سرانجام مجددا بعد از مدتي در تاريخ بيستم بهمن ماه گردان عازم عمليات ديگري شد و آن شب نيز به نوبه خود دنيايي از حماسه و ايثار را به دنبال داشت. در اينجا خاطره اي را مي گويم از قول امدادگر خوب دسته مان: ايشان تعريف مي كرد كه آن شب من هنگام بستن زخم هاي مجروحين متوجه شدم برادر زينعلي نيز در كناري افتاده ولي هيچ اظهار ناراحتي نمي كند. لازم به توضيح است كه برادر زينعلي از بچه هاي صاف و پاك و با اخلاص دسته بود كه شانزده بهار بيشتر به چشم نديده بود.

از اين رو به كنار او رفتم و ديدم دستش از ناحيه مچ قطع شده و چند زخم ديگر كه بدرستي مشخص نبود برداشته بود ولي بيشترين چيزي كه مرا متوجه خود كرد بوي عطري بود كه در آن فضا پيچيده شده بود. بسيار متعجب شدم، فهميدم كه موضوعي غيرعادي در جريان است. برادر زينعلي نيز مرتب زير لب ذكر زمزمه مي كرد. دست او را پانسمان كردم و اصلا احساس نمي كردم كه او شهيد شود زيرا زخم كاري برنداشته بود. ولي به جهت اطمينان بيشتر به برادر ديگر سپردم كه مواظب او باشد و بعد از مدتي كه برگشتم ديدم كه با همان حالت آرام جانش را هديه به دوست كرده است. بهرحال به پادگان دوكوهه برگشتيم و به علت شهادت و مجروحيت عده اي از برادران دسته، تمامي بچه هاي دسته در محلي مستقر شديم. دو يا سه روز از ماندنمان در پادگان مي گذشت و عمليات والفجر مقدماتي با تمام فراز و نشيب هايش به اتمام رسيده بود كه يك روز معاون گردان در غياب فرمانده گردان كه در همين عمليات به شهادت رسيده بود ما را در كنار ساختمان گردان جمع كرد و بعد از مدتي صحبت كردن گفت: به علت اينكه مدت مأموريت سه ماهه شما نيز مدتي است تمام شده و در آينده نيز عملياتي در پيش نداريم تسويه حساب شما بلامانع است و

برادراني كه مايل به ماندن هستند مي توانند تمديد مأموريت كنند و بمانند.

بعد از صحبت هاي معاون گردان به اطاقمان آمديم و هركس مشغول كاري شد. عباس غنوي هم سوزن و نخ را برداشته بود و مشغول دوخت و دوز لباس هايش شد. بعد از گذشت چند لحظه به عباس گفتم: عباس تو هم با ما مي آيي يا اينكه ميماني؟ عباس به يكباره دست از دوختن كشيد و لحظه اي تأمل كرد و با همان حالت آرامش خاص خودش گويي كه دارد با خودش صحبت مي كند گفت: اگر به تهران بيايم مي روم و حسين طوافي را مي بينم زيرا فهميده بود كه او در بيمارستاني در مشهد بستري است. اگر هم اينجا بمانم مي روم و علي اخلاقي را مي بينم، سپس بعد از گذشت لحظات پرمعنايي گفت: نه همين جا مي مانم. به درستي كه شهيدان ما مصداق بارز نفس مطمئنه بودند و او ماند و به پيش دوست عزيزش رفت و مدتي بعد نيز برادر حسين طوافي نيز در عمليات كربلاي يك به آنها پيوست و جمع خويش را در فرشته ها تكميل نمودند. آري او در عمليات والفجر يك در اثر اصابت گلوله خمپاره در سنگر انفراديش تكه تكه شد تا با فرشته ها همنشين شود.

 

 

راوي: امير قدسي

بازآفرين محمدباقر پورمند

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:37 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

ياعلي نصرالله

بساطي داشتيم با اين اسرا. يك مشت آدم! گردن كلفت، كشيده مثل چنار - بعضي بچه ها را بايد قلاب مي گرفتي تا بتوانند توي صورتشان تف كنند - كه بلند شده بودند دنبال يك ديوانه راه افتاده آمده بودند منطقه و حالا خودشان را مي زدند به موش مردگي و از ترس مرگ هر چي مي گفتي تكرار و تقليد مي كردند.

در ميان شعارها و حرف هاي حسابي، بودند برادراني كه همين جوري الكي عبارتي يا اسم كسي و جايي را با همان لحن و هيبت شعار مي گفتند و اين مادرمرده ها آن را چنان جدي و با احساسات جواب مي دادند كه بيا و ببين؛ با اين تصور كه دل ما را به دست بياورند. مثلا مي گفتيم دسته اول بگويند: يا علي نصرالله و دسته دوم: يا محمود عطايي - هر دو هم اسم بچه هاي خودمان بود - و آنها مي گفتند و دست تكان مي دادند.

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:38 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

حسين جان، مادرم گفته غلامت باشم

حال خوشي پيدا كرده بوديم. اما بعضي اين حرف ها سرشان نمي شد؛ وقتي شوخي شان گل مي كرد، ديگر ملاحظه هيچ چيز را نمي كردند. لب رودخانه، پاهايمان را لخت كرده بوديم و از گرما داخل آب گذاشته بوديم و يكي از بچه ها داشت اين نوحه و زبان حال را كه يكي از مداح ها خوانده بود، زمزمه مي كرد: حسين جان! مادرم گفته غلامت باشم، خادم درگه و راهت باشم و .. كه يك مرتبه او وارد شد و بدون مقدمه دست كسي را كه داشت مي خواند گرفت و بلندش كرد كه: راه بيفت، مادرت هم نمي گفت، قبولت مي كردم! و ما مانده بوديم كه بخنديم يا گريه كنيم. ظاهرا همديگر را خوب مي شناختند؛ اين بود كه بلند شد، خودش را تكاند و غرغركنان راه افتاد.

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

شعارهاي جابه جايي

بيشترين شعارهايي كه رزمندگان موقع جا به جايي، سر مي دادند، عبارت بود از: «حسين جان، فدايت، آييم به كربلايت»، «حسين حسين مي گيم (مي گوييم) مي ريم (مي رويم) كربلا، گر چه بياد (بيايد) بر سرمون هر بلا.» يا شعار «اين حمله غوغا مي كنيم، راه نجف وا (باز) مي كنيم». در تمامي نقل و انتقالات و جابه جايي ها، خواندن سرود و نوحه و ذكر پي در پي صلوات، سنت حسنه اي بود كه به بچه ها، جان دوباره مي بخشيد.

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

نام مقدس يا ابوالفضل (ع)

اين بار كه به جبهه اعزام ميشدم احساس ديگري داشتم, فكر ميكردم كه اين دفعه به شهادت خواهم رسيد, اطرافيانم كه براي بدرقه آمده بودند متوجه اين تغيير حالتم بودند. به دو كوهه رسيديم, اجراي دعاي توسل معنويتي دو چندان به فضاي دو كوهه داده بود و گريه و مناجات رزمندگان از قريب الوقوع بودن عمليات حكايت مي كرد. بچه ها پيشاني بندهاي سبز و قرمز با مضمون يا حسين (ع,) يا زهرا(س,) يا مهدي (ع) يا ابوالفضل (ع.) . . بر پيشاني داشتند و عده اي نيز با ماژيك بر پشت لباسشان جملات يا زيارت يا شهادت و مسافر كربلا و.. . و يا ابوالفضل العباس (ع) نوشته بودند.

نام ابوالفضل (ع) هميشه برايم يك زيبايي و طراوت خاصي داشته و ياد رشادت هاي آن بزرگوار هميشه در ذهن و روحم شور و غوغا بپا كرده و در مشكلات و توسلاتم نام مبارك ايشان ورد زبانم بوده و از ايشان استمداد طلبيده ام و حال رمز اين عمليات نيز يا ابوالفضل (ع) بود. روز بعد عمليات در منطقه مهران (عمليات كربلاي يك) آغاز گرديد و رزمندگان دلير اسلام يورشي سهمگين بر دشمن زبون بردند. صداي غرش توپ و خمپاره فضا را پر كرده بود و گلوله ها همچون باران بر سرمان فرود مي آمد.

صداي انفجارها پيوسته بيشتر و نزديكتر مي شد تا اينكه صداي زوزه گلوله توپ را در نزديكي ام شنيدم, كلمه يا حسين (ع) و يا ابوالفضل (ع) را بر زبان راندم و.. . ديگري چيزي نفهميدم. نمي دانم چه مدت و يا چند روز در حالت بيهوشي و اغما بودم, بطوريكه بعدها دوستان برايم تعريف كردند شدت جراحت آنقدر شديد بود كه همه پنداشته بودند كه شهيد شده ام و حتي كلمه شهيد را بر روي سينه ام نوشته و مرا در قسمت ويژه شهدا گذاشته بودند كه بر حسب اتفاق يكي از پزشكان متوجه زنده بودنم شده و پس از انجام جراحيهاي لازم مرا با هلي كوپتر به تهران منتقل كردند. چشمانم را كه باز كردم خود را در هلي كوپتر حامل مجروحين ديدم. ظاهرا با انفجار گلوله توپ چندين متر به هوا پرتاب شده و تركش هاي حاصله از انفجار صورت و چانه و سينه و اكثر بدنم را بشدت مجروح ساخته بود و شاهرگ گردنم نيز قطع شده و خون زيادي از من رفته بود. از آنجائيكه امكان تنفس وجود نداشت حفره اي در زير گلويم ايجاد كرده بودند تا بتوانم نفس بكشم. مرا به بيمارستان ساسان در تهران منتقل كردند و مدت ها بستري بودم و بطريق مجاري ايجاد شده از غذاي مايع تغذيه مي شدم تا اينكه پس از بهبود نسبي از بيمارستان مرخص

شدم اما تارهاي صوتي ام فلج شده بود و نمي توانستم صحبت كنم و اين امكان وجود داشت كه براي هميشه لال بمانم. اين مشكلات صوتي تا مدت ها باقي بود و از آنرو كه علاقه زيادي به مداحي اهل بيت (ع) داشتم در يكي ازمراسمات مذهبي كلمه مبارك و مقدس يا ابوالفضل (ع) بر زبانم جاري گشت و همه را متعجب ساخته و اين عارضه نيز رفع گرديد. حال پس از گذشت سال ها به ياد شهدا و دوستان شهيدم مي افتم و به حال آنها غبطه مي خورم و بر اين باورم كه شهادت دري از درهاي الهي است كه فقط بر روي اولياي خاص خداوند گشوده شده است.

خاطره اي از برادر جانباز محمد رضا داودي

یک شنبه 30 شهریور 1393  8:12 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

خادم الحسين

داوطلب هميشگي امور سنگر و چادر؛ كسي كه عهده دار نظافت، تهية غذا، شستشوي ظروف و كارهاي جمعي گروه بود و علاوه بر نوبت خود مسووليت نوبت ديگران را نيز قبول مي كرد. «شهردار» هم مي گفتند.

یک شنبه 30 شهریور 1393  8:14 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

نام، حسين

هر بار كه مي خواستند اسم بچه ها را بنويسند، حكايتي بود. چه موقع اعزام و چه موقع تسويه، بنده خدا كلي بايد قسم آيه مي خورد كه به دين، به آيين، شوخي نمي كنم، اسمم همين است، فاميليم هم همين. اما باور مي كردند؟

امان از وقتي كه نه كارت شناسايي و شناسنامه اي در كار بود، نه شاهد و شهودي؛ غير از اين كه گاهي همين دوست و آشناها هم اسباب دردسر مي شدند؛ يعني وقتي او در ميان جمع بود و مي گفتند: اسم، جواب مي داد حسين؛ نام خانوادگي: جان. تا طرف سرش را بالا مي كرد كه بگويد مثلا برادر! ادا و اصول در نياور، كار داريم، بگذار بنويسيم برويم. بچه هاي دسته هم رو به وي كرده و مي گفتند: راست مي گويد، حالا چه وقت شوخي كردن است؟! و او تا مي آمد بگويد: والله بالله اسم و فاميلم همين است، دوباره آنها شروع مي كردند كه: اگر غلط باشد جنازه ات روي زمين مي ماندها؟ آن وقت بو مي گيري، ديگر هيچ كس نمي خوردت؛ مجبور مي شوند مثل هندوها بسوزاندت؛ البته اگر جنازه داشته باشي! و او كه ديگر زورش نمي رسيد، سكوت مي كرد و مي گفت: من چه بگويم. شما كه قبول نمي كنيد، پس هر چه دلتان مي خواهد، بنويسيد. بچه ها هم از خدا خواسته مي گفتند: آره برادر! بنويس حسين بي فاميل. اين ظاهرا كس و كار ندارد! آن وقت بود كه بلند مي شد، دنبال بچه ها مي كرد كه: من كس و كار ندارم بي دين ها! الان نشانتان مي دهم كه كي بي كس و كار است… آنها مي دويدند و ما مي خنديديم.

یک شنبه 30 شهریور 1393  8:15 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

ميلاد ائمه(عليهم السلام) و هديه به همنام هاي ايشان

در ميلاد ائمه(عليهم صلوات الله)، خصوصا توليد پرميمنت و مبارك رسول الله(صلي الله عليه و آله) به اشخاص همنام ايشان هديه مي دادند و اگر تعداد بچه هاي همنام زياد بود، قرعه كشي مي كردند. اين جوايز معمولا قرآن، كتاب، تراكت آيات و احاديث، عطر و جانماز بود. ضمنا در چنين روزهايي، مسابقات علمي، ورزشي و ديني راه مي انداختند.

یک شنبه 30 شهریور 1393  8:16 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها