دقايقي از ساعت 4 بعدازظهر مورخ 18/11/61 مي گذشت. ستون زوار حسين(ع) در كنار جاده خاكي و رمل منتهي به مواضع دشمن در منطقه فكه به صف ايستاده بود، بيرق ها در كف عاشقان حسين(ع) در اهتزاز و اينك هنگام وداع آخرين بود. آري بسيار مشكل است مدتي را در كنار يكديگر بودن با هم غذا خوردن، با هم استراحت كردن با هم درددل كردن و حال خداحافظي و دل كندن از يكديگر. لحظات با سرعت و هيجان مي گذشت. فرمانده گردان مالك اشتر با تك تك برادران روبوسي و خداحافظي مي كرد. فرمانده گروهان نيز با روي هميشه باز و خندانش با بچه هاي گروهان وداع مي كرد. هنوز صورت نوراني شهيد علي اخلاقي از بچه هاي دسته كه با چشمان پر اشك و لبان خندان تك تك بچه هاي دسته را براي دقايقي در آغوش گرم خود مي فشرد و با هركدام وداع مي كرد در خاطرم هست. آن حالت ها فرياد مي زد كه او مي داند ديگر ساعات و دقايقي بيش براي لقاء الله و فوز عظماي شهادت باقي نمانده است. او خود را از مدت ها قبل براي چنين روزي آماده كرده بود. بچه ها نيز از حالت هاي او به اين موضوع پي برده بودند و به هم مي گفتند: هواي علي را داشته باشيد اون مي پره!! با دستور فرماندهان، ستون حركت خود را آغاز نمود و پس
از چندين ساعت راهپيمايي در ميان تپه رمل هاي فكه بچه ها به نزديكي خطوط پدافندي دشمن كه با 3 كانال عريض و طويل با عرض 5 متر و عمق 3 متر و ميدان هاي وسيع مين محافظت مي شد رسيدند. بوسيله پله هايي كه از قبل تدارك ديده شده بود از اولين كانال گذشتيم. ساعت حدودا دو نيمه شب بود كه گردان كميل كه در جلوي گردان ما حركت مي كرد با دشمن درگير و گردان ما نيز طبق دستور از پيش داده شده بحالت درازكش در انتظار نتيجه درگيري بود.
لحظات پر اضطراب و سختي را مي گذرانديم و شاهد درگيري بچه هاي گردان كميل با مزدوران عراقي و همچنين شهادت و مجروحيت تعدادي از برادران بوديم. در همين حين برادر شهيد حسين عباسي كه از بچه هاي بسيار شوخ طبع و باحال مولوي بود و با هم بسيار صميمي و گرم بوديم، خودش را سينه خيز به من رساند و با همان حالت روحيه بخش گفت: الان مي ريم كاسه كوزه شونو مي ريزيم بهم! و بحق كه كمال شهامت و دلداري است كه در آن لحظات حساس و بحراني اين چنين پر وجود سخن گفتن و مزاح نمودن. بالاخره با ايثار و فداكاري بچه ها در ساعت حدودا 4 صبح خطوط اصلي دشمن درهم شكست و دشمن زبون با خفت و خواري شكست ديگري را پذيرا گشت.
بعد از مدتي كه در كانال هاي پدافندي مزدوران عراقي كه به كانال هاي تي شكل معروف و بسيار مستحكم نيز بود مستقر شديم. من براي جويا شدن از حال ديگر بچه ها شروع به گشتن در كانال نمودم، هوا هنوز تاريك بود در زير نور منورهاي شليك شده از سوي دشمن چشمم به برادر عباس غفوري افتاد و از اين بابت بسيار شاد شدم. حال كه كلام به اينجا كشيد لازم مي دانم مقدمه اي خدمت خوانندگان محترم عرض كنم.
در دسته ما سه نفر بودند كه بقول بچه ها با هم مي پريدند. و علاقه زيادي هم نسبت به هم داشتند. يكي برادر عباس كه مسؤول دسته بود، ديگري برادر علي اخلاقي كه معاونت دسته را برعهده داشت و نفر سوم هم برادر حسين طوافي كه مسؤوليت تبليغات گردان را برعهده داشت كه هر سه نفر اين عزيزان جزو شهدا مي باشند. عباس را در حالي كه بسيار خونسرد و آرام در كناري نشسته و بقول معروف انگار نه انگار كه اصلا اتفاقي افتاده در حال ور رفتن با اسلحه كلاشي كه غنيمتي گرفته بود ديدم. از او در مورد بچه ها پرسيدم كه بدانم از چه كساني خبر دارد. او نيز با همان حالت طمانينه گفت: فلاني و فلاني شهيد شدند و فلان كس نيز زخمي شد و راستش از آن حالت آرام و مطمئن متعجب شدم و در آنجا بيشتر به روحانيت او پي بردم و در خود نيز آرامش بيشتري احساس نمودم. بعد از دقايقي صحبت كردن مطلبي را گفت: گفتن اين مطلب كه ما مي خواهيم كربلا برويم خيلي راحت است ولي اين چيزها را هم داره.
حال ديگر نزديكي هاي صبح شده بود و طبق دستور قرار بود كه گردان ما به عقب برود و گردان حبيب و يك گردان ديگر جايگزين ما شوند. در اين بين عباس به من گفت: فلاني حسين بدجوري زخمي شده و در قسمتي از اين كانال افتاده است. بيا كمك كن با هم او را به عقب ببريم، منهم موافقت كردم و به همراه عباس و يكي ديگر از بچه هاي دسته كه او نيز در عمليات والفجر يك به شهادت رسيد به انتهاي كانال رفتيم و برادر طوافي را ديديم كه با وجود زخم هاي بسيار، آرام و بدون هيچ سختي به حالت درازكش در كانال افتاده است من چفيه خود را دور كمر او بستم و عباس هم چفيه خود را دور سر و گردن او بست و آن برادر ديگر نيز چفيه خود را به دور پاهاي او بست و با وجود خطر زيادي كه داشت او را بالاي كانال گذاشتيم و با هر مشقتي كه بود او را تا محل حمل مجروحين رسانديم. در حين عقب آمدن متوجه شديم كه برادر اخلاقي هم جزو شهدا بوده و از اين بابت بسيار متأثر شديم بخصوص برادر عباس غفوري كه علاقه زيادي به علي داشت. گردان ما بعد از رسيدن به مقر تاكتيكي خود در فكه دو روز را در حالت آماده باش بود و قرار بود كه براي تجديد سازمان به پادگان دوكوهه منتقل شود ولي به علت بالا بودن رو
حيه بچه هاي گردان و قبول نكردن اين مسئله از طرف بچه ها و از طرفي صحبت هاي شورانگيز برادر هاشمي فرمانده گردان قرار شد طرح عمليات ديگري به گردان ما واگذار شود و در اين بين و در اين دو روز فكر و ذكر عباس شده بود علي اخلاقي و مرتب از او ياد مي كرد.
سرانجام مجددا بعد از مدتي در تاريخ بيستم بهمن ماه گردان عازم عمليات ديگري شد و آن شب نيز به نوبه خود دنيايي از حماسه و ايثار را به دنبال داشت. در اينجا خاطره اي را مي گويم از قول امدادگر خوب دسته مان: ايشان تعريف مي كرد كه آن شب من هنگام بستن زخم هاي مجروحين متوجه شدم برادر زينعلي نيز در كناري افتاده ولي هيچ اظهار ناراحتي نمي كند. لازم به توضيح است كه برادر زينعلي از بچه هاي صاف و پاك و با اخلاص دسته بود كه شانزده بهار بيشتر به چشم نديده بود.
از اين رو به كنار او رفتم و ديدم دستش از ناحيه مچ قطع شده و چند زخم ديگر كه بدرستي مشخص نبود برداشته بود ولي بيشترين چيزي كه مرا متوجه خود كرد بوي عطري بود كه در آن فضا پيچيده شده بود. بسيار متعجب شدم، فهميدم كه موضوعي غيرعادي در جريان است. برادر زينعلي نيز مرتب زير لب ذكر زمزمه مي كرد. دست او را پانسمان كردم و اصلا احساس نمي كردم كه او شهيد شود زيرا زخم كاري برنداشته بود. ولي به جهت اطمينان بيشتر به برادر ديگر سپردم كه مواظب او باشد و بعد از مدتي كه برگشتم ديدم كه با همان حالت آرام جانش را هديه به دوست كرده است. بهرحال به پادگان دوكوهه برگشتيم و به علت شهادت و مجروحيت عده اي از برادران دسته، تمامي بچه هاي دسته در محلي مستقر شديم. دو يا سه روز از ماندنمان در پادگان مي گذشت و عمليات والفجر مقدماتي با تمام فراز و نشيب هايش به اتمام رسيده بود كه يك روز معاون گردان در غياب فرمانده گردان كه در همين عمليات به شهادت رسيده بود ما را در كنار ساختمان گردان جمع كرد و بعد از مدتي صحبت كردن گفت: به علت اينكه مدت مأموريت سه ماهه شما نيز مدتي است تمام شده و در آينده نيز عملياتي در پيش نداريم تسويه حساب شما بلامانع است و
برادراني كه مايل به ماندن هستند مي توانند تمديد مأموريت كنند و بمانند.
بعد از صحبت هاي معاون گردان به اطاقمان آمديم و هركس مشغول كاري شد. عباس غنوي هم سوزن و نخ را برداشته بود و مشغول دوخت و دوز لباس هايش شد. بعد از گذشت چند لحظه به عباس گفتم: عباس تو هم با ما مي آيي يا اينكه ميماني؟ عباس به يكباره دست از دوختن كشيد و لحظه اي تأمل كرد و با همان حالت آرامش خاص خودش گويي كه دارد با خودش صحبت مي كند گفت: اگر به تهران بيايم مي روم و حسين طوافي را مي بينم زيرا فهميده بود كه او در بيمارستاني در مشهد بستري است. اگر هم اينجا بمانم مي روم و علي اخلاقي را مي بينم، سپس بعد از گذشت لحظات پرمعنايي گفت: نه همين جا مي مانم. به درستي كه شهيدان ما مصداق بارز نفس مطمئنه بودند و او ماند و به پيش دوست عزيزش رفت و مدتي بعد نيز برادر حسين طوافي نيز در عمليات كربلاي يك به آنها پيوست و جمع خويش را در فرشته ها تكميل نمودند. آري او در عمليات والفجر يك در اثر اصابت گلوله خمپاره در سنگر انفراديش تكه تكه شد تا با فرشته ها همنشين شود.
راوي: امير قدسي
بازآفرين محمدباقر پورمند