0

یاد یاران

 
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

اين دفعه با خودم بيا، كارت را درست مي كنم

از آن فرماند هاني بود كه زبانزد بودند در نيرو و به خط بردن و در جا گذاشتن! يعني بچه هاي مردم را شهيد مي كردند و خودشان صحيح و سالم بر مي گشتند عقب! دريغ از يك تركش نخودي يا نمكي؛ چه رسد به تركش ابوالفضلي! بعد هر كجا مي نشست، با يك سوز و گدازي مي گفت: من از روي خانواده شهدا خجالت مي كشم. اصلا دلم نمي خواهد بعد از عمليات مرخصي بروم و كسي را ببينم، و از اين قبيل حرف ها كه: من چقدر بي لياقتم، كم سعادتم، آلوده و ناپاكم كه خدا مرا نمي برد و... راست هم مي گفت و بچه ها مو به مويش را قبول داشتند؛ نه اين نسبت ها را كه به خودش مي داد، اين كه هميشه پيشاپيش همه حركت مي كرد و خودش را سپر بلاي نيروهايش مي كرد و حاضر بود بميرد اما به پاي بچه هايش خار نرود. حاضران هم با عباراتي نظير: شما كه خودت شهيد زنده اي، يا هر چه مصلحت خدا باشد و شما ذخيره و باقيات صالحات شهدا هستيد، دلداري اش مي دادند؛ كه يك مرتبه يكي از بچه هايي كه اصلا نمي دانست «ملاحظه» را مي نويسند يا مي خورند، به شوخي يا جدي، مثل پدربزرگي كه به نوه اش وعده و وعيد مي دهد، با يك قيافه حق به جانبي، هر چه بچه ها ريسيده بودند، پنبه مي كرد و مي گفت: عيبي ندارد، غصه نخور

؛ اين دفعه با خودم بيا خط، كارت را درست مي كنم. قول مي دهم ترتيبي بدهم كه همان اول بسم الله شهيد بشوي و ديگر نباشي تا شرمنده بشوي. فقط بگو جنازه ات را به كي تحويل بدهم بقيه اش با من. بچه ها غش مي كردند از خنده و مي گفتند: لابد اگر شهيد نشود خودت يك جوري سرش را زير آب مي كني؟ و او در جواب مي گفت: انشاء الله كه كار به آنجاها نمي رسد. با هماهنگي كه با برادران مزدور عراقي كرده ايم، فكر نمي كنم نياز بشود. قرار شد تو كانال پاي كار كه رسيد، من بگويم، فرمانده مان اين جاست و فرار كنم. سعي خودم را مي كنم؛ شما حالا چرا اين قدر دلتان شور مي زند؟ مثل اين كه شما بيشتر از من عجله داريد براي اين كار خير؛ درست است؟ دوباره حاضران مي خنديدند.

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:25 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

كاهگل مالي

دو روز بعد از عمليات فاو بود. سر و وضعمان آشفته، بدنمان كثيف و از فرط خستگي روي پا بند نبوديم. پاي پلك چشم بعضي يك وجب خاك نشسته بود! انگار ما را چند بار در خاك غلتانده باشند. خدا رحمت كند شهيد سيد رسول مير لوحي را، از بچه هايي بود كه با هم شوخي داشتيم، وقتي مرا ديد گفت: غصه نخور من هم مثل تو كاهگل پشت بام خانه مان را امروز تمام كردم! - كنايه از اين كه خيلي هپلي شده اي - اما غصه نخور، من هم دست كمي از تو ندارم. آب ديدي سلام ما را برسان!

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:26 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

كلمات قصار نماز شب خوان ها

از جمله مراقبت هاي ويژه نمازشب، رد گم كردن شب زنده داران بود؛ با بذله گويي و پرهيز از قداست هايي كه خواه ناخواه جزو تبعات آن زنده دلي ها بود. چون بچه ها دربه در دنبال اين مي گشتند كه كسي را پيدا كنند و خودشان را با همه كرامات، مثل «مولوي» به پاي آن «شمس» بيندازند. اين بود كه شب زنده داران بايد مرتب با نگه داشتن ظاهرشان در سطح بقيه و ارزان فروختن خودشان به ديگران، اين واقعيت را انكار مي كردند و با خودشان بيگانه مي شدند. از جمله اين كلمات قصار و مطايبات، اين بود كه اگر كسي التماس دعا مي گفت و به نحوي مي خواست بگويد كه من مي دانم كه شما نماز شب مي خواني، او در جواب «تك» گوينده چنين «پاتك» مي كرد:

- وقتي خشاب چهل تايي را شليك مي كردم، به اسم شما كه رسيدم، اسلحه گير كرد (منظور ذكر و استغفار براي چهل مؤمن در قنوت نماز شب است)

- ديشب آن قدر هوا سرد بود كه آب وضو روي دستم يخ زد.

- تابستان است و هواي جنوب و ما ناشي. ديشب وضو كه مي گرفتم بعد از مسح سرم، آب دستم خشك شد و نتوانستم پايم را مسح بكشم.

- ديشب قبله را گم كرده بودم؛ وقتي پيدا كردم كه داشتند اذان صبح را مي گفتند.

- ديشب بنده خدا نگهبان مرا اشتباه گرفته و كم مانده بود كه در سجده شكلات پيچم كند.

- گاهي اوقات اين ديگران بودند كه سربه سر نمازشب خوان ها مي گذاشتند؛ به اين نحو كه مثلا در حالي كه دست هايشان را روي چشم هايشان گذاشته بودند، به شخص مي گفتند: «برو كنار، نورت چشم هايم را اذيت مي كند» يا «عجب نوري از پيشاني ات مي باره» و عبارت ديگري مثل: «ما را هم توي خشاب چهل تايي جا بده، اگر نشد در خان لوله قرار بده» و امثال اين عبارات.

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:27 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

كمبودها

وضع تداركات و خورد و خوراك نيروها هميشه به يك منوال نبود و به اصطلاح در بر روي يك پاشنه نمي چرخيد. نبود يا كمبود آذوقه يك طرف، رساندن آن به نقاط صعب العبور يا زير آتش و احيانا در محاصره هم به قول بعضي ها همان طرف! مي ماند. نحوه برخورد بچه ها با اين وضع، وضعي كه در واقع خودشان با طيب خاطر و عاشقانه با حضور در منطقه براي خودشان به وجود آورده بودند. برادراني كه در حجب و حيا كار را به جايي رسانده بودند كه سر سفره هاي شلوغ گروهان، اگر از چشم توزيع كنندگان پنهان مي ماندند سرشان را بلند نمي كردند تا آنكه بغل دستي شان متوجه شده و خدمتگزاران را صدا مي كردند كه مثلا به فلاني غذا نداده ايد چه رسد به اينكه اهل تقاضا باشند و بهانه آنچه نيست، بگيرند. مواقعي كه براي بيست نفر به اندازه سه نفر غذا مي آمد، گاهي چراغ را خاموش مي كردند كه : «ابوالفضلي هر كس گرسنه تر است بيايد جلو و غذا بخورد.» و بعد كه چراغ روشن مي شد سفره و غذاي دست نخورده اشك همه را در مي آورد.

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:28 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

كي صبح زود بيدار مي شود

اتفاقا پسر خوش خواب و خوراكي هم نبود. منتها خودش را مي زد به آن راه و مثل بعضي بي روغن سرخ نمي كرد. از آن نازنين هايي بود كه هميشه خودشان را كمتر از آنچه هستند نشان مي دهند؛ خصوصا جلوي همه براي اين كه رد گم كنند.

يك شب كمي زودتر از بقيه خوابيده بود كه با سر و صداي بچه هايي كه سر پست مي رفتند، بيدار شد. چون ساعت زنگ بزن طاقچه اي نداشتيم، معمولا به برادراني كه سر پست مي رفتند يا پست آخر بودند و نوبتشان به وقت نماز مي خورد، مي سپرديم كه مثلا: ما را براي نماز شب، نماز صبح، حمام يا دستشويي و هر برنامه ديگري كه داشتيم، صدا كن. بچه هايي هم بودند كه هوشيار مي خوابيدند و هر ساعتي كه اراده مي كردند، بر مي خاستند. او وقتي بيدار شد و ديد همه دارند به يكي از برادرهاي بسيجي كه تازه به گروهان آمده و امشب شيفت آخر موقع نگهباني اش بود، سفارش مي كنند كه كي و چطور آنها را صدا كند. پتو را كمي كنار زد و با همان لحن خواب و بيدار گفت: كي صبح زود بيدار مي شه؟ و چنانچه انتظار مي رفت، آن بنده خدا گفت: من؛ در خدمتيم. و او بعد از مكثي اضافه كرد: تو رو خدا بيدار شدي... سر و صدا نكن، بگذار بخوابيم. آفرين پسر خوب! خدا خيرت بده. طفلي مانده بود كه در جواب چه بايد بگويد؛ چون فكرش را هم نمي كرد كه او بخواهد اين حرف را بزند.

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:28 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

گفت و شنود

سادگي و صداقت و صميميت كه در رگ حيات و زندگي در جبهه و جنگ جريان داشت، بيش از هر چيزي موجب پاكيزگي زبان و صفاي سخن بود و آن همه حكمت و رحمتي كه جايي براي غلو و از آن جمله حرف ناراست و ناصواب باقي نمي گذاشت مزيد بر حدي از هوشياري كه هر قول راستي را نيز نقل نكنند، از حيث اخلاقي، اطلاعاتي و موقع شناسي. چنان كه به اخلاص و اندكي مزاح در پاسخ سؤال از جراحتشان مي گفتند: «ضرب خورده» يا «به آهن خورده» به جاي توضيح تير و تركش و نوع آسيب ديدگي و جزئيات حادثه، و نوعي رد گم كردن و در عين حال متوسل به دروغ نشدن، چون تكه كلام «گفتند نگوييد» كه درست تر و راست تر آن «نگفتند بگوييد»، كنايه از اينكه گوينده خبر نگفته كه مطلب را براي شما بازگو كنم و به اين ترتيب طفره رفتن از بيان آنچه نبايد به زبان مي آمد و صداقت كه غايت راستي و درستي بود.

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:29 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

لباس شب عمليات

شب عمليات آنها كه پاسدار نظامي بودند لباس فرم و آنها كه نيمه كادر بودند لباس كره اي مي پوشيدند. برادراني بودند كه قبل از عمليات پيراهن مخصوصي را به امضاء حاضران مي رساندند تا در آن دنيا از شفاعتشان بهره مند باشند. نظير شهيد عمليات كربلاي 8 تقي جان نثاري و عادت بقيه رزمندگان چنان بود كه يك دست لباس خاكي شسته شده را بر مي داشتند با كتري آب جوش اتو مي كردند، عطر و گلاب مي زدند و به همراه پيشاني بندي سرخ با عبارت نوشته هايي چون: «يا زهرا (ص)، يا حسين (ع)، يا زيارت يا شهادت، لبيك يا خميني، سپاه محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) مسافر كربلا»، شال سبز يا سياه ذكر دوزي شده اي بر مي داشتند و روز موعود استفاده مي كردند و آن جزو زينت و زيبايي و حاكي از آمادگي عاشقانه آنان بود.

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:30 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

مرزهاي روشن ديدار خاطره

مرزهاي روشن ديدار خاطره در سال 65 در تاريخ 1,30 همانند دفعات قبل به جبهه اعزام شدم. كاروان از شهر آبدانان به سوي ايلام حركت نمود و از ايلام ما را به شش دار بردند. در آنجا در مقر تيپ, سازماندهي شديم. من در گردان 507 شهيد محلاتي , گروهان 2 دسته 1 كه شهيد اسدالله خيري, شهيد نورالدين عبدي, شهيد رضا باقري و فرمانده دسته , شهيد فريدالله مرادي و بسيجيان ديگري چون علي داد رنجبر, محمد شيخي و.. . افراد آن را تشكيل مي دادند جاي گرفتم. گردان ما گردان ويژه بود و وظيفه ما اين بود كه اگر در هر جايي از خط مقدم كمكي نياز بود ما به سرعت خود را به آنجا برسانيم و براي عمليات پاتك هميشه در حالت آماده باش بوديم. تازه از چنگوله به شش دار رسيده بوديم , شب به پايان نرسيده بود كه آماده باش زدند و همه گردان را با ماشين هاي مايلر و كمپرسي از راه ار كو از ملكشاهي به سوي مهران بردند. هنوز هيچ كس نمي دانست چه اتفاقي افتاده است ولي همينكه به بان رحمان و تنگ فري رسيديم برادران ارتشي را مشاهده كرديم كه با لباس هاي پاره به طرف عقب حركت مي كردند علت عقب نشيني آنها اين بود كه نيروهاي بعثي شب گذشته آنها را غافلگير كرده و بعد از چند ساعت درگيري, م

هران و شهركهاي اطراف را محاصره نموده و ارتش نيز مجبور به عقب نشيني شده بود. ساعت حدودا يازده صبح بود كه به شهرك ملكشاهي در 10 الي 15 كيلومتري مهران رسيديم شهرك آرام و بي سر و صدا بود بوي خون و دود همه جا را فرا گرفته بود. هنگام ناهار بود, ناهار را كه عدس پلو بود در پلاستيكهاي فريزر بين بچه ها تقسيم مي كردند. بچه ها در حاليكه ناهار مي خوردند به شوخي مي گفتند حتما بوي بسيجيان كه به مشامشان خورده, فرار را بر قرار ترجيح داده و رفته اند. در انتهاي شهرك خاكريزي رو به عراق بود كه اكثر بچه ها در آن خاكريز سنگر درست مي كردند. من نيز به همراه شهيد مرادي و شهيد خيري و ديگر دوستان در خاكريز, سنگر

درست كرديم و بعد از تمام شدن كار همه دور هم جمع شديم و شروع به خنده و شوخي كرديم عده اي از بچه ها مي گفتند كه عراق اگر جرات دارد حالا بيايد تا بفهمد كه بسيجيان چه بلايي سر آنها مي آورند. همه در حال گفتگو بوديم كه ناگهان دشت روبرويمان سياه شد. تانك هاي عراقي مثل مورچه تمام دشت را فرا گرفته بودند و چند جيپ فرماندهي با بيسيمهاي بلند در جلو آنها حركت مي كردند. عده اي از بچه ها گمان مي كردند كه لشكر محمد رسول الله براي حمله آماده است و بعضي ديگر آنها را تيپ نبي اكرم تلقي مي كردند. بچه ها هنوز در حال ترديد بودند كه ناگهان انفجار گلوله مستقيم تانك خاكريز را به دو نصف تبديل كرد. با ديدن اين صحنه, بچه ها اطمينان حاصل كردند كه دشمن حمله كرده است. درگيري شروع شد. نيروهاي ما به جز يك ميني كاتيوشا پشتيباني ديگري نداشتند. بعضي از تانك ها نيز با گلوله آرپي جي زده مي شد. درگيري چنان شديد بود كه حتي قادر به ديدن فاصله 2 متري خودمان نبوديم. چون شهرك پراز درخت و خرابه بود, بنابر اين دود به كندي از لاي آنها حركت مي كرد. جيپ ميني كاتيوشا خود بخود آتش گرفت آتش دشمن خيلي سنگين بود. گلوله هاي مستقيم تانك, خمپاره و كاتيوشا همه و همه

مثل باران بر سر ما مي باريد. دستور عقب نشيني صادر شد و همه از شهرك بيرون رفتيم. يكي از دوستان, شهيد عسكر نوري, در همين شهرك به شهادت رسيد. من و شهيد مرادي و شهيد خيري به سوي جاده مهران دهلران مي دويديم. بعد از عبور از چاله هاي متعدد و سيم خاردار و چندين بار زمين خوردن بالاخره به جاده رسيديم. آتش هنوز ادامه داشت. در اين حين لانكروسي آمد و ما را سوار كرد و به بيمارستاني كه قبلا بيمارستان ارتش بود برد در آنجا تمام نيروها را از اطراف جمع و سازماندهي كردند و دوباره به سوي مهران رفتيم. در كنار جاده مهران دهلران خاكريزي به طول 2 تا سه كيلومتر بود. درگيري از اين نقطه آغاز شد همه سعي مي كرديم تا جلوي پيشروي عراق را بگيريم ناگفته نماند كه گردان هاي ديگري نيز به كمك ما آمده بودند. بالاخره به لطف خداوند نيروهاي عراقي ديگر نتوانستند از مهران و شهركها جلوتر بيايند. چند ماه بعد عمليات كربلاي يك شروع شد. در اين عمليات لشكر محمد رسول الله, تيپ نبي اكرم و لشكرهاي ديگر نيز شركت داشتند. عمليات , شب حدودا ساعت 2,5 آغاز شد. در اين بين وظيفه گردان ما اين بود كه توجه نيروهاي عراق را به سوي تپه اي كه در 5 الي 7 كيلومتري مهران بود جلب

كنيم و آنها را به سوي تپه بكشانيم و بقيه لشكرها, نيروهاي عراق را در دو محور ديگر قيچي كنند. حدودا ساعت 11 شب همگي به ستون به سمت تپه حركت كرديم بعد از 2 يا 3 ساعت پياده روي به دامنه تپه مورد نظر رسيديم. بچه ها رمز عمليات را كه. . . بود به يكديگر مي گفتند و فرمانده گردان موقعيت منطقه را براي ما شرح داد و با شليك اولين گلوله عمليات آغاز شد. با شليك گلوله, پدافند دشمن كه بر روي تپه قرار داشت لوله هايش را به سوي ما پايين گرفت آتش آن چنان سنگين بود كه تمام گردان را زمين گير كرد. در اين هنگام فرمانده گردان با صداي بلند فرياد زد: « خليل, پدافند را هدف قرار بده. زيرا در غير اين صورت تمام نيروها را درو خواهد كرد. » من نيز موشك آرپي جي را آماده نمودم و به سوي پدافند شليك كردم. مثل اينكه كسي زير موشك زد و موشك به هوا پرتاب شد. پدافند طوري روي تپه قرار داده شده بود كه گلوله شليك شده به سمت آن , كمانه مي كرد بعد از 2 ساعت درگيري شديد دستور عقب نشيني داده شد. در حين عقب نشيني وقتي

اطراف خود را نگريستم آسمان از آتش درگيري روشن شده بود. منور روي منور زده شد, حتي گلوله هاي مستقيم به هم برخورد مي كردند. آتش سنگين شد. ما ماموريت خود را به

نحو احسن انجام داده بوديم. لشكرهاي ديگر در دو محور نيروهاي عراقي را قيچي كردند و مهران و شهركهاي اطراف, ارتفاعات استراتژيك قلاويزان و آبزيادي همه به دست پرتوان نيروهاي بسيج آزاد شد. نيروهاي عراق حتي در خاك خود هم مقداري عقب رانده شدند. فرداي آن روز عراق نيروهاي شكست خورده خود را جمع آوري كرد و تك هاي شديدي زد ولي نيروهاي ما چون كوه استوار در مقابل آنها مقاومت كردند. بعد از چندي ما را براي پدافند به منطقه آبزيادي بردند. چند ماه كه گذشت ما را به منطقه قلاويزان انتقال دادند. افراد دسته ما همان بچه هاي سابق بودند. در اين منطقه من پاس بخش شب بودم و بنا به وظيفه به كمين ها سركشي مي كردم. در كمين يك شهيد اسدالله خيري , كمين 2 شهيد رضا باقري و كمين سه شهيد نورالدين عبدي نگهباني مي دادند. در حين عبور از كانال ناگهان يك نفر را ديدم كه سينه خيز به سمت من مي آيد. ايست زدم و آن شخص گفت: منم خليل, رمز شب را از او پرسيدم واو رمز شب را كه « يامهدي » بود گفت. جلوتر رفتم ناگهان روبرويم شهيد خيري راديديم. او به من گفت كه در آن نزديكي صداي پا شنيده است واحتمال مي داد كه نيروهاي عراقي باشند چون كمين او, حساس ترين كمين بود طوري بو

د كه نمي شد از جاي خود بلندشود زيرا با بلندشدن, كمين لو مي رفت. من نيز سريع نزد فرمانده دسته, شهيد خيرالله مرادي رفتم او نيز حدس مي زد كه شايد نيروهاي عراقي براي شناسايي آمده باشند. بنابر اين دستور آتش داد و همراه ما به سنگر تيربار كه در كمين 2 مستقر بود, آمد. فرمانده به من دستور داد كه چند موشك آرپي جي پرتاب كنم من بنا به دستور او به سنگر آرپي جي رفتم وبا صداي « يامهدي » موشك را پرتاب كردم. با شليك موشك ناگهان جلوي چشمم قرمز شد. تير رسام تير بار دشمن مستقيم به سمت من هدف گرفته شده بود. سريع دراز كشيدم. تيرها از بالاي سرم مانند باران رد مي شدند در اين هنگام شهيد مرادي فرياد زد: خليل شهيد شد و سريع به سوي من آمد. شهيد خيري نيز به دنبال او. من بدون اينكه از وجود آنها باخبر باشم در كانال به سمت آنها مي دويدم. چون كانال تاريك بود وسرعت هر دو طرف زياد بود, ناگهان در كانال به هم برخورد كرديم. هر دويمان با تعجب يكديگر را نگريستيم وبه همديگر خنديديم. در اين حين شهيد خيري نيز سر رسيد و هر سه در كانال با خنده به سوي بچه هاي ديگر كه در كمين بودند دويديم. آن شب را تا صبح بيدار مانديم شهيد خيري مي گفت: اي كاش همه دسته جمع

ي نگهباني مي داديم تا زمان سريع مي گذشت . روز 65,11,4 هنگام غروب من كنار سنگر استراحت نشسته بودم و سيب زميني پخته مي خوردم. در سنگر طوري بود كه به طرف كانال باز مي شد. در اين هنگام شهيد مرادي همراه علي داد رنجبر شتابزده قناسه در دست به سوي سنگر كمين مي رفتند و مرا صدا زدند, « خليل بيا, چند نفر عراقي در اين نزديكي ديده مي شوند » من نيز به همراه آنها رفتم ودر حال دويدن سيب زميني را به گوشه اي انداختم. به سنگر كمين كه رسيديم در داخل سنگر علي دادرنجبر و شهيد مرادي كنار پنجره رفتند و از پنجره بيرون را نگاه كردند وعراقيها را مشاهده كردند. پنجره موردنظر 30 * 30 بود كه سر پنچره آن شاخه آهن يك متري بود كه گوني هاي خاك روي آن قرار داشتند. رنجبر آنها را شناسايي كرد و با عجله به شهيد مرادي كه در حال تيراندازي بود گفت: سمت چپ را نگاه كن عراقي ها مشخصند. من نيز نشسته بودم و خشاب دومي را پر مي كردم كه ناگهان صدايي كه با صداهاي ديگر فرق مي كرد قلبم را لرزاند. احساس كردم كه ا ين صدا, صداي تير مشكوكي است كه عزيزترين كسم را از من مي گيرد و بهترين دوستم را به شهادت مي رساند. با شنيدن صدا رنجبر فرياد زد: چشمانم! و از سنگر به داخل

كانال دويد. ناگهان جسم سنگيني بر روي من افتادومرا به زمين چسباند وقتي كه سرم را بلند كردم به زور خود را كنار كشيدم ناگهان فريدالله را ديدم كه تيرخورده بود. ناله سر دادم و فرياد كشيدم ولي كسي نبود دستانم را زير كتفهايش قرار دادم واو را كشان كشان به داخل كانال بردم. علي داد را ديدم كه در بيرون از سنگر ناله مي كرد و دستانش را بر روي چشمانش گذاشته بود دست راستم را زير سر شهيد گذاشتم و باصداي بلند او راصدا زدم. فريدالله ! فريد الله ناگهان چشمانش را باز كرد و مرا نگريست گويي مي خواست حرفي بزند ولي خون از دهان پاكش بالا آمد ودر آغوشم به شهادت رسيد. دهان و چشمان شهيد را بستم و دستم را از زير سرش بيرون آوردم. با گريه و زاري به علي داد گفتم كه فريدالله شهيد شد در آن حال خدا مي داند كه چه حالتي داشتم طوريكه بر روي كاغذ قابل توصيف نيست. علي داد درد خويش را فراموش كرد و خود را بر روي شهيد انداخت. چشمانش پر از خون شده بود. تركش هاي تيري كه به لبه پايين شاخه تيرآهن اصابت كرده بود به چشمان علي داد خورده بود و تير بعد از برخورد با گونه شهيد مرادي از پشت سر شهيد بيرون آمده بود. خود را سريعا به سنگر تلفن رساندم به گروهان تلفن ز

دم و فرمانده گروهان محمود نظري و شهيد فتاحي آمدند و شهيد را بر روي برانكارد گذاشتيم و گريه كنان , با دست و صورت خونين در كانال به سوي گروهان رفتيم. آمبولانس از گردان به گروهان آمد وشهيد را بردند. از آن ساعت به بعد بي قراري شديدي تمام وجودم را فرا گرفته بود. هر

چقدر خود را مشغول درگيري با نيروهاي عراقي مي كردم وبا خود مي گفتم بايد حق شهيد را از دشمن بگيرم, ولي چهره شهيد هيچگاه از جلوي ديدگانم محو نمي شد. شبي از شب ها شهيد را در خواب ديدم كه بالاي سرم نشسته بود و گفت: برخيز, مگر جنگ به اتمام رسيده است چرا صداي گلوله نمي آيد درعالم خواب خود را در آغوش او انداختم و گفتم: فريدالله جان! تو كي شهيد شده اي. من خود شاهد شهادت تو بوده ام چگونه حالا زنده اي ناگهان از خواب برخاستم آرپي جي را برداشتم و به سوي كمين ها رفتم و خوابم را براي بچه ها تعريف كردم. به آنها گفتم كه امشب بايد آتش سنگيني به ياد شهيد بر روي دشمن بريزيم حدودا يك ساعت آتش شديد بر روي عراقي ها ريختيم وبعد به سنگر استراحت آمديم. بعد از شهادت شهيد مرادي سنگرها گويي كه مسجد بودند. صداي قرآن و فاتحه فضاي كانالها را پر كرده بود و من به شهادت آنها غبطه مي خوردم .

o خليل مراد علي وند تنظيم و ارسال: بنياد شهيد استان ايلام 12

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:31 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

مكاتبه با ترخيص شده ها

اموري را که بعضي به واسطه حضورشان در جبهه نمي توانستند پيگيري کنند، بوسيله مکاتبه به برادراني محول مي کردند که تازه ترخيص شده بودند، مثل معاون و مشاوري صديق از آنها مي خواستند تا به کارهاي ناتمامشان در شهر رسيدگي کنند، از جمله تقاضاهايشان تقاضاي برقراري رابطه بود، با بچه هايي که به اقتضاي سن و سالشان در معرض تهديد فرهنگي، سياسي بيشتري بودند، و پر کردن جاي خاليشان در صميميت با معاندين آنها براي راهي کردن آنها به جبهه از طريق دوستي و جواب دادن به سوالاتي که معاندين برايشان ايجاد کرده بودند اين جور بچه ها با آنچه ديده بودند و حس مسؤوليتي که داشتند، هميشه خودشان آنجا بودند، دلشان در محل

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:31 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

ملاحظه غير و مراقبت خود

شبهايي که دعا برقرار بود، و بچه ها هيئت داشتند، عده اي روزش را روزه نذر مي کردند و روزه مي گرفتند خيلي مراقب بودند و به اصطلاح قبل از دعا دست به عصا راه مي رفتند تا بلکه بتوانند موقع دعا بهره بيشتري ببرند و ذهن و زبانشان با محافظتي که در اعمال کرده اند کدورت کمتري داشته و در دعا حال خوشتري پيدا کنند، در تنگي جا و کمبود فضا با فشار نياوردن به ديگران و ايجاد نکردن مشغوليت فکري براي آنها، به وسيله جمع تر نشستن، سرپا ايستادن و در شرايطي بيرون رفتن و از دور گوش به بانگ جرس قافله اهل دل دادن ملاحظه ديگران را مي نمودند.

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:32 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

من حالت تنوع دارم

هنوز نرفته، ديديم برگشت؛ البته با چند تا كمپوت گيلاس و آلبالو كه دو دستي به سينه اش چسبانده بود. يكي از بچه ها گفت: اينها ديگه چيه؟ دوباره چه دوز و كلكي سوار كردي؟ حالا بيا ببينيم چي هست؟ چقدر نديد بديد هستي؛ خوب كار خونه اش تو ولايت خودمونه. نترس نمي خوريم. بعد معلوم شد كه ظاهرا رفته بهداري و دلش را دو دستي گرفته و شروع كرده به خودش پيچيدن. برادري كه آن جا بود مي پرسد: حالا چي شده اين قدر بي تابي مي كني؟ و او جواب مي دهد كه: دكتر از صبح تا حالا حالت تنوع دارم. با تعجب مي پرسد: تنوع؟ لابد منظورت تهوعه. ببينم دل آشوبه داري؟ حالت به هم مي خوره؟ مي خواهي بالا بياري؟ مي گويد: نه دكتر، چيزي نخوردم كه بالا بيارم. اگر چيزي پيدا بشه، مي خوام پايين ببرم. دست آخر با زبان بي زباني حاليش مي كند كه حالت تنوع دارم. در زبان ما، يعني دلم كمپوت مي خواهد؛ بيا و آقايي كن بنويس تداركات چند تا قوطي شربت سينه از آن آبدارها و هسته دارهايش به ما بدهد، بلكه اشتهام باز شود. و او هم خنده اش مي گيرد و وقتي آن سادگي و خوشمزه گي را در او مي بيند، دلش نمي آيد كه بگويد نه، و سفارشش را با يك نسخه كمپوتي به تداركات مي كند.

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:33 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

مهماني معارفه

وقتي بچه ها تازه سازماندهي شده و در تقسيم بندي جديد هر يک به قسمتي افتاده بودند و به خوبي همديگر را در آن جمع نمي شناختند، طي چند ميهماني، که در آنها تک تک دسته ها ميزبان کل گروهان بودند، با يکديگر و مسؤوليت فعلي هم آشنا مي شدند، هر يک با گفتن شغل، دسته، و بعضا سابقه حضورشان در جبهه خود را معرفي مي کردند، بعد نوبت مسؤولان بود، اين ميهماني ها بعدا در ايجاد ارتباط و روحيه جمعي فوق العاده موثر بود، و در همين حد هم باقي نمي ماند، ميهماني هاي دسته اي در اثر انس و الفت نيروها با هم به مهماني هاي گروهي تبديل مي شد و تا مرحله گرداني پيش مي رفت، پس از دو الي سه ماه آنقدر بچه ها با هم دلبستگي پيدا مي کردند که به کلي تشريفات در رفت و آمد ها از بين مي رفت، همه غذايي را که لشکر مي داد مي گرفتند و در حسينيه گردان مي خوردند، هر روز هم يک گروهان زحمت خدمات و توزيع آن را به عهده داشت، به اين وسيله همه ميهمان و ميزبان هم بودند، و کل گردان به مثابه يک خانواده در کنار هم زندگي مي کردند.

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:34 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

نماز جماعت

آموزش هاي سنگين، دوندگي هاي يوميه، کمبودها و فشارهاي جسمي و روحي و کسالتي که ممکن است عارض بشود، کمتر منجر به کاهلي و کوتاهي در نماز مي شد و از ميل و رغبتي بچه ها و طراوت عبادتشان مي کاست. شاعرشان اين بود که مشقت ها را به خاطر نماز تحمل مي کنم. در نتيجه، بعضي حتي قبل از اذان به محل برگزاري نماز جماعت مي آمدند و انتظار رسيدن وقت را مي کشيدند و از آن طرف ديرتر و با حوصله تر بر مي خاستند و مي رفتند... وقتي هم نماز جماعت بر پا بود کافي بود بعضي کمي دير تر برسند؛ و او شده بود امام جماعت و روحاني گردان مدتي در رکوع نگه دارند. راضي نمي شدند به اينکه يک رکعت نماز را بدون جماعت بخوانند و اگر به قرائت رسيده بودند از يک فرسخي! صدايشان را بلند مي کردند که «يا الله يا الله؛ ان الله مع الصابرين» يا «ان الله مع المجاهدين». بعد از اتمام نماز، رسم بود به سجده مي رفتند و «الهي قلبي محجوب» را با تضرع سر مي دادند. يکي مي خواند و بقيه تکرار مي کردند و زبان مي گرفتند. بعضي برادران پس از تعقيبات انگشتان دست خود را جمع کرده روي چشم مي نهادند و به قرائت «آيت الکرسي» مي پرداختند.

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:34 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

نماز شب حتمي است

با همه حرفايي كه كم و زياد بار تداركاتچي ها مي كرديم، از حق نبايد گذشت كه بعضي وقت ها سنگ تمام مي گذاشتند. آن وقت بود كه اگر مي گفتي آب، مي گفتند: اختيار داريد؛ تا سانديس هست، مگر مي گذاريم كه شما آب بخوريد. يا اگر نيمه روز گرسنه مان مي شد، مي گفتند: نان و خرما؟ مگر ما مرده ايم؛ عسل سبلان مي آوريم كه انگشتان دستت را هم بليسي. با اين وصف، ديگر واقعا بنه تداركات «خانة ننه» بود. همه چيز آماده، فقط بايد كرم نموده و فرود آمده و نزول اجلال مي فرمودي. اين جور موقع ها رو به هم مي كرديم كه: امشب نماز شب حتمي است بايد از خجالت خدا در بياييم. ديگر نمي شود بهانه آورد. كلي خرجمون كرده، تحويلمون گرفته، نمك نشناسي هم حدي داره، و از اين دست حرف ها.

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:35 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

نوروز در جبهه

نوروز و ايام عيد كه مي شد - در شرايط عادي جبهه و جنگ – تا پنج روز از صبحگاه خبري نبود. عيدي بچه ها، سكه هاي 1يك تا 50 ريالي و اسكناس هاي 100 تا 1000 ريالي متبرك به دست حضرت امام(س) بود؛ همچنين پول هايي كه يادگاري نوشته خود بچه ها يا فرماندهان بود.

غذاهاي اين ايام، بهترين غذاها بود و پذيرايي با ميوه و شيريني در همه جا داير. در كنار همه اين نعمت ها، مراسم جشن و سرور بود؛ تئاترها و نمايشنامه هاي نشاط آور كه بچه ها خود تهيه و اجرا مي كردند و نمايش فيلم هاي سينمايي كه زحمت تدارك آنها را نيروهاي واحد تبليغات مي كشيدند. در اين ايام، بچه ها راه مي افتادند براي عرض تبريك؛ از محل فرماندهان شروع مي كردند و بعد به سنگرهاي مجاور مي رفتند؛ در حالي كه همه با هم مي گفتند: برادرا، برادرا عيد شما مبارك! اهل سنگر هم جوابي مي دادند يا به شوخي مي گفتند و از ميهمانان دعوت مي كردند به داخل سنگر آنها بروند و پذيرايي شوند.

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:36 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها