مرزهاي روشن ديدار خاطره در سال 65 در تاريخ 1,30 همانند دفعات قبل به جبهه اعزام شدم. كاروان از شهر آبدانان به سوي ايلام حركت نمود و از ايلام ما را به شش دار بردند. در آنجا در مقر تيپ, سازماندهي شديم. من در گردان 507 شهيد محلاتي , گروهان 2 دسته 1 كه شهيد اسدالله خيري, شهيد نورالدين عبدي, شهيد رضا باقري و فرمانده دسته , شهيد فريدالله مرادي و بسيجيان ديگري چون علي داد رنجبر, محمد شيخي و.. . افراد آن را تشكيل مي دادند جاي گرفتم. گردان ما گردان ويژه بود و وظيفه ما اين بود كه اگر در هر جايي از خط مقدم كمكي نياز بود ما به سرعت خود را به آنجا برسانيم و براي عمليات پاتك هميشه در حالت آماده باش بوديم. تازه از چنگوله به شش دار رسيده بوديم , شب به پايان نرسيده بود كه آماده باش زدند و همه گردان را با ماشين هاي مايلر و كمپرسي از راه ار كو از ملكشاهي به سوي مهران بردند. هنوز هيچ كس نمي دانست چه اتفاقي افتاده است ولي همينكه به بان رحمان و تنگ فري رسيديم برادران ارتشي را مشاهده كرديم كه با لباس هاي پاره به طرف عقب حركت مي كردند علت عقب نشيني آنها اين بود كه نيروهاي بعثي شب گذشته آنها را غافلگير كرده و بعد از چند ساعت درگيري, م
هران و شهركهاي اطراف را محاصره نموده و ارتش نيز مجبور به عقب نشيني شده بود. ساعت حدودا يازده صبح بود كه به شهرك ملكشاهي در 10 الي 15 كيلومتري مهران رسيديم شهرك آرام و بي سر و صدا بود بوي خون و دود همه جا را فرا گرفته بود. هنگام ناهار بود, ناهار را كه عدس پلو بود در پلاستيكهاي فريزر بين بچه ها تقسيم مي كردند. بچه ها در حاليكه ناهار مي خوردند به شوخي مي گفتند حتما بوي بسيجيان كه به مشامشان خورده, فرار را بر قرار ترجيح داده و رفته اند. در انتهاي شهرك خاكريزي رو به عراق بود كه اكثر بچه ها در آن خاكريز سنگر درست مي كردند. من نيز به همراه شهيد مرادي و شهيد خيري و ديگر دوستان در خاكريز, سنگر
درست كرديم و بعد از تمام شدن كار همه دور هم جمع شديم و شروع به خنده و شوخي كرديم عده اي از بچه ها مي گفتند كه عراق اگر جرات دارد حالا بيايد تا بفهمد كه بسيجيان چه بلايي سر آنها مي آورند. همه در حال گفتگو بوديم كه ناگهان دشت روبرويمان سياه شد. تانك هاي عراقي مثل مورچه تمام دشت را فرا گرفته بودند و چند جيپ فرماندهي با بيسيمهاي بلند در جلو آنها حركت مي كردند. عده اي از بچه ها گمان مي كردند كه لشكر محمد رسول الله براي حمله آماده است و بعضي ديگر آنها را تيپ نبي اكرم تلقي مي كردند. بچه ها هنوز در حال ترديد بودند كه ناگهان انفجار گلوله مستقيم تانك خاكريز را به دو نصف تبديل كرد. با ديدن اين صحنه, بچه ها اطمينان حاصل كردند كه دشمن حمله كرده است. درگيري شروع شد. نيروهاي ما به جز يك ميني كاتيوشا پشتيباني ديگري نداشتند. بعضي از تانك ها نيز با گلوله آرپي جي زده مي شد. درگيري چنان شديد بود كه حتي قادر به ديدن فاصله 2 متري خودمان نبوديم. چون شهرك پراز درخت و خرابه بود, بنابر اين دود به كندي از لاي آنها حركت مي كرد. جيپ ميني كاتيوشا خود بخود آتش گرفت آتش دشمن خيلي سنگين بود. گلوله هاي مستقيم تانك, خمپاره و كاتيوشا همه و همه
مثل باران بر سر ما مي باريد. دستور عقب نشيني صادر شد و همه از شهرك بيرون رفتيم. يكي از دوستان, شهيد عسكر نوري, در همين شهرك به شهادت رسيد. من و شهيد مرادي و شهيد خيري به سوي جاده مهران دهلران مي دويديم. بعد از عبور از چاله هاي متعدد و سيم خاردار و چندين بار زمين خوردن بالاخره به جاده رسيديم. آتش هنوز ادامه داشت. در اين حين لانكروسي آمد و ما را سوار كرد و به بيمارستاني كه قبلا بيمارستان ارتش بود برد در آنجا تمام نيروها را از اطراف جمع و سازماندهي كردند و دوباره به سوي مهران رفتيم. در كنار جاده مهران دهلران خاكريزي به طول 2 تا سه كيلومتر بود. درگيري از اين نقطه آغاز شد همه سعي مي كرديم تا جلوي پيشروي عراق را بگيريم ناگفته نماند كه گردان هاي ديگري نيز به كمك ما آمده بودند. بالاخره به لطف خداوند نيروهاي عراقي ديگر نتوانستند از مهران و شهركها جلوتر بيايند. چند ماه بعد عمليات كربلاي يك شروع شد. در اين عمليات لشكر محمد رسول الله, تيپ نبي اكرم و لشكرهاي ديگر نيز شركت داشتند. عمليات , شب حدودا ساعت 2,5 آغاز شد. در اين بين وظيفه گردان ما اين بود كه توجه نيروهاي عراق را به سوي تپه اي كه در 5 الي 7 كيلومتري مهران بود جلب
كنيم و آنها را به سوي تپه بكشانيم و بقيه لشكرها, نيروهاي عراق را در دو محور ديگر قيچي كنند. حدودا ساعت 11 شب همگي به ستون به سمت تپه حركت كرديم بعد از 2 يا 3 ساعت پياده روي به دامنه تپه مورد نظر رسيديم. بچه ها رمز عمليات را كه. . . بود به يكديگر مي گفتند و فرمانده گردان موقعيت منطقه را براي ما شرح داد و با شليك اولين گلوله عمليات آغاز شد. با شليك گلوله, پدافند دشمن كه بر روي تپه قرار داشت لوله هايش را به سوي ما پايين گرفت آتش آن چنان سنگين بود كه تمام گردان را زمين گير كرد. در اين هنگام فرمانده گردان با صداي بلند فرياد زد: « خليل, پدافند را هدف قرار بده. زيرا در غير اين صورت تمام نيروها را درو خواهد كرد. » من نيز موشك آرپي جي را آماده نمودم و به سوي پدافند شليك كردم. مثل اينكه كسي زير موشك زد و موشك به هوا پرتاب شد. پدافند طوري روي تپه قرار داده شده بود كه گلوله شليك شده به سمت آن , كمانه مي كرد بعد از 2 ساعت درگيري شديد دستور عقب نشيني داده شد. در حين عقب نشيني وقتي
اطراف خود را نگريستم آسمان از آتش درگيري روشن شده بود. منور روي منور زده شد, حتي گلوله هاي مستقيم به هم برخورد مي كردند. آتش سنگين شد. ما ماموريت خود را به
نحو احسن انجام داده بوديم. لشكرهاي ديگر در دو محور نيروهاي عراقي را قيچي كردند و مهران و شهركهاي اطراف, ارتفاعات استراتژيك قلاويزان و آبزيادي همه به دست پرتوان نيروهاي بسيج آزاد شد. نيروهاي عراق حتي در خاك خود هم مقداري عقب رانده شدند. فرداي آن روز عراق نيروهاي شكست خورده خود را جمع آوري كرد و تك هاي شديدي زد ولي نيروهاي ما چون كوه استوار در مقابل آنها مقاومت كردند. بعد از چندي ما را براي پدافند به منطقه آبزيادي بردند. چند ماه كه گذشت ما را به منطقه قلاويزان انتقال دادند. افراد دسته ما همان بچه هاي سابق بودند. در اين منطقه من پاس بخش شب بودم و بنا به وظيفه به كمين ها سركشي مي كردم. در كمين يك شهيد اسدالله خيري , كمين 2 شهيد رضا باقري و كمين سه شهيد نورالدين عبدي نگهباني مي دادند. در حين عبور از كانال ناگهان يك نفر را ديدم كه سينه خيز به سمت من مي آيد. ايست زدم و آن شخص گفت: منم خليل, رمز شب را از او پرسيدم واو رمز شب را كه « يامهدي » بود گفت. جلوتر رفتم ناگهان روبرويم شهيد خيري راديديم. او به من گفت كه در آن نزديكي صداي پا شنيده است واحتمال مي داد كه نيروهاي عراقي باشند چون كمين او, حساس ترين كمين بود طوري بو
د كه نمي شد از جاي خود بلندشود زيرا با بلندشدن, كمين لو مي رفت. من نيز سريع نزد فرمانده دسته, شهيد خيرالله مرادي رفتم او نيز حدس مي زد كه شايد نيروهاي عراقي براي شناسايي آمده باشند. بنابر اين دستور آتش داد و همراه ما به سنگر تيربار كه در كمين 2 مستقر بود, آمد. فرمانده به من دستور داد كه چند موشك آرپي جي پرتاب كنم من بنا به دستور او به سنگر آرپي جي رفتم وبا صداي « يامهدي » موشك را پرتاب كردم. با شليك موشك ناگهان جلوي چشمم قرمز شد. تير رسام تير بار دشمن مستقيم به سمت من هدف گرفته شده بود. سريع دراز كشيدم. تيرها از بالاي سرم مانند باران رد مي شدند در اين هنگام شهيد مرادي فرياد زد: خليل شهيد شد و سريع به سوي من آمد. شهيد خيري نيز به دنبال او. من بدون اينكه از وجود آنها باخبر باشم در كانال به سمت آنها مي دويدم. چون كانال تاريك بود وسرعت هر دو طرف زياد بود, ناگهان در كانال به هم برخورد كرديم. هر دويمان با تعجب يكديگر را نگريستيم وبه همديگر خنديديم. در اين حين شهيد خيري نيز سر رسيد و هر سه در كانال با خنده به سوي بچه هاي ديگر كه در كمين بودند دويديم. آن شب را تا صبح بيدار مانديم شهيد خيري مي گفت: اي كاش همه دسته جمع
ي نگهباني مي داديم تا زمان سريع مي گذشت . روز 65,11,4 هنگام غروب من كنار سنگر استراحت نشسته بودم و سيب زميني پخته مي خوردم. در سنگر طوري بود كه به طرف كانال باز مي شد. در اين هنگام شهيد مرادي همراه علي داد رنجبر شتابزده قناسه در دست به سوي سنگر كمين مي رفتند و مرا صدا زدند, « خليل بيا, چند نفر عراقي در اين نزديكي ديده مي شوند » من نيز به همراه آنها رفتم ودر حال دويدن سيب زميني را به گوشه اي انداختم. به سنگر كمين كه رسيديم در داخل سنگر علي دادرنجبر و شهيد مرادي كنار پنجره رفتند و از پنجره بيرون را نگاه كردند وعراقيها را مشاهده كردند. پنجره موردنظر 30 * 30 بود كه سر پنچره آن شاخه آهن يك متري بود كه گوني هاي خاك روي آن قرار داشتند. رنجبر آنها را شناسايي كرد و با عجله به شهيد مرادي كه در حال تيراندازي بود گفت: سمت چپ را نگاه كن عراقي ها مشخصند. من نيز نشسته بودم و خشاب دومي را پر مي كردم كه ناگهان صدايي كه با صداهاي ديگر فرق مي كرد قلبم را لرزاند. احساس كردم كه ا ين صدا, صداي تير مشكوكي است كه عزيزترين كسم را از من مي گيرد و بهترين دوستم را به شهادت مي رساند. با شنيدن صدا رنجبر فرياد زد: چشمانم! و از سنگر به داخل
كانال دويد. ناگهان جسم سنگيني بر روي من افتادومرا به زمين چسباند وقتي كه سرم را بلند كردم به زور خود را كنار كشيدم ناگهان فريدالله را ديدم كه تيرخورده بود. ناله سر دادم و فرياد كشيدم ولي كسي نبود دستانم را زير كتفهايش قرار دادم واو را كشان كشان به داخل كانال بردم. علي داد را ديدم كه در بيرون از سنگر ناله مي كرد و دستانش را بر روي چشمانش گذاشته بود دست راستم را زير سر شهيد گذاشتم و باصداي بلند او راصدا زدم. فريدالله ! فريد الله ناگهان چشمانش را باز كرد و مرا نگريست گويي مي خواست حرفي بزند ولي خون از دهان پاكش بالا آمد ودر آغوشم به شهادت رسيد. دهان و چشمان شهيد را بستم و دستم را از زير سرش بيرون آوردم. با گريه و زاري به علي داد گفتم كه فريدالله شهيد شد در آن حال خدا مي داند كه چه حالتي داشتم طوريكه بر روي كاغذ قابل توصيف نيست. علي داد درد خويش را فراموش كرد و خود را بر روي شهيد انداخت. چشمانش پر از خون شده بود. تركش هاي تيري كه به لبه پايين شاخه تيرآهن اصابت كرده بود به چشمان علي داد خورده بود و تير بعد از برخورد با گونه شهيد مرادي از پشت سر شهيد بيرون آمده بود. خود را سريعا به سنگر تلفن رساندم به گروهان تلفن ز
دم و فرمانده گروهان محمود نظري و شهيد فتاحي آمدند و شهيد را بر روي برانكارد گذاشتيم و گريه كنان , با دست و صورت خونين در كانال به سوي گروهان رفتيم. آمبولانس از گردان به گروهان آمد وشهيد را بردند. از آن ساعت به بعد بي قراري شديدي تمام وجودم را فرا گرفته بود. هر
چقدر خود را مشغول درگيري با نيروهاي عراقي مي كردم وبا خود مي گفتم بايد حق شهيد را از دشمن بگيرم, ولي چهره شهيد هيچگاه از جلوي ديدگانم محو نمي شد. شبي از شب ها شهيد را در خواب ديدم كه بالاي سرم نشسته بود و گفت: برخيز, مگر جنگ به اتمام رسيده است چرا صداي گلوله نمي آيد درعالم خواب خود را در آغوش او انداختم و گفتم: فريدالله جان! تو كي شهيد شده اي. من خود شاهد شهادت تو بوده ام چگونه حالا زنده اي ناگهان از خواب برخاستم آرپي جي را برداشتم و به سوي كمين ها رفتم و خوابم را براي بچه ها تعريف كردم. به آنها گفتم كه امشب بايد آتش سنگيني به ياد شهيد بر روي دشمن بريزيم حدودا يك ساعت آتش شديد بر روي عراقي ها ريختيم وبعد به سنگر استراحت آمديم. بعد از شهادت شهيد مرادي سنگرها گويي كه مسجد بودند. صداي قرآن و فاتحه فضاي كانالها را پر كرده بود و من به شهادت آنها غبطه مي خوردم .
o خليل مراد علي وند تنظيم و ارسال: بنياد شهيد استان ايلام 12