0

یاد یاران

 
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

جبهه خالي مي شود

هر چه شيخ جدي گرفته بود، قضيه براي او شوخي بود.

هر كسي چيزي مي گفت. از هر دري سخني و او مرتب تذكر مي داد كه: برادرها تا مي توانند غيبت كنند، از اين و آن بگويند، تا راه، نمود نكند و زودتر برسيم. اين عبارت را به قدري بي طعنه و كنايه مي گفت كه كم مانده بود ما هم باورمان شود. حاجي كه فوق العاده سنگين و رنگين هم بود، خيلي با احتياط پرسيد: حالا براي چي غيبت كنند؟ و او بي درنگ جواب داد: معلومه؛ براي اين كه شهيد نشويم. حاجي بو برده بود كه دارد مزاح مي كند؛ اما هنوز خاطر جمع خاطر جمع نبود. براي همين لبخند مي زد و گفت: مي ترسي بهشت امروز كه جمعه است، تعطيل باشه و بچه ها پشت در بمانند؟ گفت: نه؛ براي اين كه اگر برادران شهيد شوند، جبهه خالي مي شود. آن وقت كي مي خواهد با صدام حساب و كتاب كند؟

جمعه 31 مرداد 1393  7:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

حضور نيرو هاي عراقي در منطقه

ما که خودمان يک سري از اجساد نيروهاي عراقي را ديديم ، خيلي کم کلا نيروها يشان با ايفا و خودرو آمدند ، يعني جاده مستقيم را از سرپل گرفتند و آمدند جلو بعضا براي خود قرارگا همان مشخص نشد کي آمدند . ساعت هشت شب بودکه گفتند منافقين اسلام اباد را گرفتند . فکر کنم يک سري از نيروها يشان قبلا رفته بودند داخل اسلام آباد و درگيري را از غروب شروع کرده بودند که شب شهر سقوط کرد .

جمعه 31 مرداد 1393  7:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

خدايا ما را براي اسلام حفظ بفرما

تا او در بين جمع بود، كسي بين دو نماز دعا نمي كرد. نه اين كه بلد نباشد يا رويش را نداشته باشد؛ چون تا او بود به كسي مهلت نمي داد. هنوز نگفته بودند «السلام عليكم و رحمه الله» مي گفت: نسئلك اللهم و ندعوك. دعا كردنش هم خلاف دعا كردن همه بود. پادگان يا عقبه گردان كه بوديم، كولاك مي كرد در دعا؛ از آن حرف هاي تا آخرين نفر، تا آخرين منزل و آخرين قطره خون، و از روي شهادتي. اما جلو كه مي آمديم و آتش بازي دشمن را مي ديديم، گويي آن دعاها يادش مي رفت. ورد زبانش اين بود كه: خدايا ما را براي اسلام و مسلمين حفظ بفرما! بچه ها روده بر مي شدند از خنده و مي گفتند: مشدي اگر راست مي گويي، اين جا از آن دعاهاي اول تنوري - اللهم ارزقنا توفيق الشهاده - بكن. مي خنديد و مي گفت: هر دعايي جايي دارد جانم! اين جا شهر نيست، دعا زود اجابت مي شود. اين جا جبهه است و خدا از رگ گردن به آدم نزديكتر. آمديم و تقاضاي ما را قبول كرد و موافقت اصولي داد؛ تكليف مادر بچه ها چه مي شود؟شما جوابشان را مي توانيد بدهيد؟

جمعه 31 مرداد 1393  7:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

خسرو لاغر بود و نجيب و ...

گوينده خاطره: برادر جهادگر يكتادوست

خسرو لاغر بود و نجيب و اغلب گوشه گيري مي كرد. اما وقتي وارد جمع مي شد هميشه شاد بود. طوري كه احساس مي كردي او هميشه خندان است. آنروزها در حال آماده كردن جاده مهران براي عمليات كربلاي يك بوديم. كمپرسي ها در رفت و آمد بودند. و گلوله هاي دشمن مدام در حال بارش. اگر يك روز چاله هاي ناشي از انفجار را پر نمي كرديم, جاده قابل تردد نبود. « خسرو صبوري » اولين كسي بود كه صبحها گريدرش را برمي داشت و به جان چاله ها مي افتاد شب ها نيز آخرين كسي بود كه خسته و كوفته به مقر باز مي گشت. آن روزها هر كمپرسي كه از جاده مهران به خط مي رفت براي خسرو دعا مي كرد. اما خداوند وقتي مي خواست اجر جهاد او را بدهد. به دعاي آنان توجهي نكرد. چرا كه خسرو چيز ديگري مي خواست. چند روز بعد وقتي عمليات كربلاي يك شروع شد, يك گلوله مستقيم تانك هم دستگاه او را از پاي انداخت هم پيكر خسته و خاك آلودش را تكه تكه كرد.

جمعه 31 مرداد 1393  7:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

درس خمپاره

كلاس آموزش رزمي داشتيم. درس خمپاره و انواع آن. مربي يكي از آنها را بالا گرفته بود و توضيح مي داد: اين كه مي بينيد اين قدر شازده است و مؤدب و سر به زير، جناب خمپاره 120 است. خيلي آقاست. وقتي مي آيد، پيشاپيش خبر مي كند، پيك مي فرستد، سوت مي زند كه برادر سرت را ببر داخل سنگر، من آمدم، خورد و مرد پاي من نيست، نگوييد نگفتيد! سپس آن را گذاشت زمين و خمپاره ديگري را برداشت و گفت: اين هم كه فكر مي كنم معرف حضور آقايان هست. نيازي به توضيح ندارد، كسي كه او را نمي شناسد، خواجه شيراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاري حاضر است. شرفياب كه مي شوند محضرتان، به عرض ملوكانه مي رسانند. منتها ديگر فرصت نمي دهند كه شما به زحمت بيفتيد و اين طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگرديد! با اسكورتشان همزمان مي رسند. نوبت به خمپاره 60 رسيد؛ خمپاره اي نقلي و تو دل برو، خجالتي، با حجب و حيا، آرام و بي سر و صدا. دلت مي خواست آن را درسته قورت بدهي. اين قدر شيرين و مليح بود: بله، اين هم حضرت والا «شيخ اجل»، «اگر منو گرفتي»، «سر بزنگاه» و «خمپاره جيبي» خودمان 60 عزيز است. عادت عجيبي دارد. اهل هيچ تشريفات نيست. اصلا نمي فهمي كي مي آ

يد، كي مي رود. يك وقت دست مي كني در جيبت تخمه آفتابگردان برداري، مي بيني، ا آن جاست! مرد عمل است. به عكس سايرين، اهل شعار نيست. كاري را كه نكرده، نمي گويد كرده ام. مي گويد ما وظيفه مان را انجام مي دهيم، بعدا خود به خود خبرش منتشر مي شود. هياهو نمي كند كه من مي خواهم بيايم يا در راه هستم و تا چند لحظه ديگر مي رسم. مي گويد كار است ديگر آمد و نشد بيايم، چرا حرف پيش بزنيم. براي همين شما هيچ وقت نمي توانيد از وجود و حضور او با خبر شويد. اول مي گويد بمب! بعد معلوم مي شود خمپاره 60 بوده است.

جمعه 31 مرداد 1393  7:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

راه رفتن به آسمان

تابستان سوزان سال 65 بود و عمليات كربلاي يك براي آزادسازي مهران. شب رو به پايان بود و سپيدي صبح در راه. اكثر سنگرهاي دشمن خاموش شده بودند. حوالي ساعت 5 صبح نيروهاي تازه نفس در حال تعويض بودند. يكي از دوشكاهاي دشمن همچنان فعال بود و روي بچه ها آتش مي ريخت. حاج صمد فرمانده گردان، بچه هاي آرپي جي زن را صدا زد. اولين آرپي جي زن مثل شير غريد و شليك كرد. اما هنوز كارش تمام نشده بود كه عراقي ها امانش ندادند و به سجده افتاد. دومين و سومين آرپي جي زن هم راه رفتن به آسمان را خوب بلد بودند و نماندند و سيمايشان آسماني شد. دوشكا دشمن هم چنان فاصله بچه ها را زياد مي كرد. آخر سر حاجي خودش آرپي جي به دست بلند شد و با دليري سنگر دوشكا را نشانه گرفت. موشك آرپي جي درست وسط سنگر نشست و دوشكا مثل شعله اي در باد خاموش شد. اما حاج صمد به گلوله آخرين دوشكا نه نگفت تا فضاي سينه اش بوي شهادت دهد و نيروهاي آرپي جي زنش را در بهشت هم تنها نگذارد.

 

محمدرضا فرحدان

بازنويسي خاطره ها: امير اميدي

"دسترسی سریع"برای حسینیان عزیزراسخونی:

۩۞۩ منتظر حضور گرم شما در هیت حسینی راسخون هستیم ۩۞۩

جمعه 31 مرداد 1393  7:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

شب شلمچه صبح معراج

عازم منطقه عملياتي كربلاي پنج شديم. قبل از حركت، يك نفر به هيأت شاگرد شوفرهايي كه پاي ركاب اتوبوس مي ايستند و با ذكر مبدأ و مقصد، مسافران را دعوت به سوار شدن مي كنند، داد و فرياد مي كرد: مسافران، شب شلمچه، شش صبح معراج شهدا. شلمچه معراج، شلمچه معراج، هر چه زودتر بيايند سوار شوند، جا نمانند كه حركت كرديم، بجنب آقا بجنب، معراج، معراج؟ بيا بالا ديگر چرا اين قدر دست دست مي كني!

جمعه 31 مرداد 1393  7:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

شب قدر مهدي

گوينده خاطره: برادر جهادگر عليرضا زواره

همه رفته بودند حسينيه تا براي عمليات كربلاي يك توجيه شوند. من هم داشتم آماده مي شدم كه صدايي متوقفم كرد. از پشت سنگرمان صداي خش خش مي آمد. بپاخاسته رفتم پشت سنگر. يكي نشسته بود و مخفيانه داشت حنا مي گذاشت. تا خواستم برگردم, يكدفعه نگاهش را چرخاند طرفم. همانجا ماندم. او فرمانده جديد گردانمان بود. مهدي عاصي تهراني! آمده بود تا به جاي حجت الله ملاآقايي, فرماندهي گردان مهندسي رزمي جهاد تهران را برعهده گيرد.

مرا كه ديد خيلي خجالت كشيد. گفت: « آقاي مهدي! چه مي كني نكند تو هم داري آماده مي شوي » لبخندي زد و گفت: « ما را چه به اين حرف ها » آن شب راه افتاديم براي عمليات. او و روحاني گردانمان حج0 الاسلام افشار سوار بر لندكروزي شده و راه افتادند. در بين راه به آقاي افشار گفته بود: « حاج آقا! امشب شب قدر است. نمي دانم چرا برايم مثل شب هاي قدر ارزشمند و دوست داشتني است. » آري! آن شب, شب قدر مهدي بود. چرا كه او ارزشمندترين هديه زندگيش را در همان شب از خداوند گرفت.

روابط عمومي وزارت جهاد كشاورزي مركز حفظ و نشر آثار دفاع مقدس

منبع: روزنامه جمهوري اسلامي

جمعه 31 مرداد 1393  7:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

شباهت شهادت

سيدهاشم و سيداحمد افتخاري دو برادري بودند كه اخلاص در نگاهشان موج مي زد و عشقي آسماني آنها را از قوچان به جبهه آورده بود كه هر دو به فاصله يك سال شهيد شدند و ماجراي شهادتشان با هم شباهت عجيبي داشت . سيدهاشم در شب سوم از آخرين مرخصي خود بعد از نماز شب در حالت سجده به خواب مي رود و رسول الله ( ص) را در خواب مي بيند كه به او مي فرمايد :" دعايت مستجاب شده و به زودي به آرزويت مي رسي". فرداي آن شب سيدهاشم در حالي كه بيش از 3 روز از مرخصي 20 روزه اش نگذشته بود عليرغم اصرار آشنايان براي ماندن به جبهه رفت و پس از پنج روز به شهادت رسيد . سيداحمد قبل از عمليات كربلاي يك شبي از شب ها در آخرين مرخصي خود پس از نماز شب ، در حالت سجده به خواب مي رود برادرش را هنگامي كه با هم در حال قدم زدن در يك باغ هستند مي بيند . مي گويد؛ در عالم خواب دست دراز كردم تا سيبي بچينم اما برادرم دستم را گرفت و گفت، اين سيب الان مال تو نيست ، سعي كن به منطقه بروي تا نزد من بيايي . آن وقت اين باغ از آن توست. فرداي آن شب سيداحمد به جبهه رفت و در عمليات كربلاي يك پرپر شد.

به نقل از : محمد آقايي

جمعه 31 مرداد 1393  7:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

شما همه اش راجع به بهشت مي گوييد

مي نشست، بلند مي شد، مي گفت: بهشت. با اين كه سن و سالي از او گذشته بود، خودش را اصلا از تك و تا نمي انداخت. گاهي وقتا سر به سرش مي گذاشتيم كه: فكر نمي كني اين قدر از بهشت و حورالعين و قصر و نخل و عسل و باغ و شراب طهور مي گويي، بچه ها لوس بشوند؟! يك خورده هم راجع به جهنم بگو! راجع به عذاب بگو، چه مي دانم، راجع به قهر و غضب خدا نسبت به اهل دوزخ... لبخند مليحي مي زد و خيلي با اطمينان خاطر مي گفت: جهنم را كه خودتان مي رويد و مي بينيد؛ من راجع به بهشت مي گويم كه ممكن است راهتان ندهند و در خواب هم نبينيد!

جمعه 31 مرداد 1393  7:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

ظفر مبارك، ظفر مبارك

بيچاره آنهايي كه بنا به هر دليل، صبح حمام مي رفتند؛ موقع برگشتن، بساطي داشتند. اين بود كه سعي مي كردند موقع آمدن از حمام، حتي المقدور خودشان را لااقل نشان بعضي ها ندهند يا سر و وضعشان را جوري درست كنند تا بلكه معلوم نشود كه حمام بوده اند؛ چون كافي بود يك نفر خبردار بشود؛ همه را با اشاره و سر و صدا مطلع مي كرد. آن وقت جمع مي شدند و با هم مي خواندند: ظفر مبارك، ظفر مبارك؛ كه صحنه تماشايي مي شد. و آنها تا مي ديدند اوضاع قمر در عقرب است، فوري حوله حمامي را كه روي دوششان انداخته بودند، جمع و جور مي كردند و به سرعت خودشان را از داخل بچه ها بيرون مي كشيدند. گاهي هم اين كلمات و تعبيرات قد و نيم قد را در همان حال دويدن در مراسم صبحگاه نثارشان مي كردند؛ به اين ترتيب كه يك دسته مي گفت: اينا كين؟ دسته ديگر جواب مي داد: حمومين يا چپين! (چپ كرده ها)

جمعه 31 مرداد 1393  7:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

عهد بستن براي فرستادن صلوات

رسم بود بين بچه ها كه يكي تسبيح خود را به ديگري مي داد و با او شرط مي كرد كه مثلا روزي 100 صلوات بفرستد؛ يا در هر نماز او را دعا كند.

براي اين كه بچه ها خودشان را مقيد كرده باشند به ذكر دائم، بين خود و برادران حاضر در چادر شرط مي كردند و عهد مي بستند كه در طول هفته هر يك تعدادي صلوات بفرستد، يا فقط هر قدر که دلش مي خواهد يا مي تواند؛ تا با محاسبه اي که در پايان هفته مي کنند، ببينند چقدر توانسته اند اين توفيق را داشته باشند. بودند چادرهايي كه در ظرف يك هفته 70، 80 هزار صلوات فرستاده بودند.

جمعه 31 مرداد 1393  7:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

عهد صلوات

رزمندگان براي اينكه خودشان را به ذكر دائم مقيد كنند رسم بود كه يك نفر تسبيح خود را به ديگري مي داد و با او عهد مي بست تا روزي صد صلوات بفرستد يا در هر نماز او را دعا كند. آنها با اين عمل توان خودشان در كسب موفقيت بيشتر محاسبه مي كردند و برخي افراد چادرها در مدت يك هفته هفتاد تا هشتاد هزار صلوات مي فرستادند.

جمعه 31 مرداد 1393  7:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

عهدنامه شفاعت و شهادت چهل مؤمن

در مجلسي كه همه دوستان حضور داشتند و بيم اين بود كه هيچ وقت ديگر نتوانند اين طور همديگر را ببينند، فرصت را غنيمت مي شمردند و مطلبي تهيه مي كردند كه مضمون آن قبول شفاعت در روز رستاخيز بود؛ بعد دست به دست مي گرداندند و همه حاضران در جلسه، عبارتي مبني بر قبول و پذيرش قول و قرار مي نوشتند و امضا مي كردند. خصوصا بچه هايي كه مدت ها در پي پيدا كردن برادران و دوستان خود بودند، تا به عنوان چهل مؤمن گواهي بدهند بر ايمان و اسلام و راستي و درستي آنها؛ در نتيجه چنان كه در خبر است، جزو آمرزيدگان باشند و خدا از تقصيرات آنها در روز قيامت بگذرد.

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:24 PM
تشکرات از این پست
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

قاسم گردان

گوينده خاطره: خانم ديهيم فر خواهر شهيد ديهيم فر

حسين ديهيم فر كم سن بود و كوچك. همرزمانش مي گفتند او قاسم گردان ماست. آخرين بار كه مي خواست برود آمد خانه ما و گفت حمام را برايش روشن كنم.

روشن كردم. مي دانستم مي خواهد غسل شهادت كند. در طول مدت مرخصي اش مدام وضو مي گرفت و نماز مي خواند. آن روز ديگر زده بود به سيم آخر. به مزاح ميكروفوني دست مي گرفت و اداي خبرنگارها را درمي آورد. مي گفت « اين بار كه به جبهه بروم ديگر بازنخواهم گشت. من شهيد مي شوم. »

دوستانش مي گفتند او راننده بلدوزر بود. وقتي مي نشست پشت دستگاه گم مي شد. گويي بلدوزر بدون راننده حركت مي كرد. سرانجام او رفت و طبق پيش بيني خودش به شهادت رسيد. همرزمانش بعد از شهادت او چيزي گفتند كه دل ما را آتش زد. آنها گفتند: « حسين در عمليات كربلاي يك خيلي زحمت كشيد. هر چه مي گفتيم از دستگاه پياده شو و كمي استراحت كن, نپذيرفت. تنها گفت: كمي برايم آب بياوريد. اما پيش از آنكه بچه ها آب را به لب هاي تشنه اش برسانند, شهادت او را به زمزم زلال عشق رسانده بود. گلوله مستقيم تانك او و دستگاهش را يكجا سوزاند. آن روز بچه ها مي گفتند: قاسم گردان سيدالشهدا « با لب هاي تشنه به شهيدان كربلا پيوست. »

یک شنبه 30 شهریور 1393  7:25 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها