0

یاد یاران

 
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

یاد یاران

این نوشتار شامل خاطرات ریز و درشت از جبهه ودفاع مقدس هست که امید است مقبول همگان باشد

دوستان عزیز هم می توانند خاطرات دفاع مقدس را دراین نوشتار بیاورند

با تشکر

"دسترسی سریع"برای حسینیان عزیزراسخونی:

۩۞۩ منتظر حضور گرم شما در هیت حسینی راسخون هستیم ۩۞۩

جمعه 31 مرداد 1393  6:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

آخ سوختم

در ميدان مين، مشغول پاكسازي بوديم، عراقي ها متوجه شدند و منطقه را به خمپاره بستند. حالا نزن، كي بزن. همه پراكنده شدند. يكي از بچه ها ظاهرا از ناحيه پا زخمي شده بود، شروع كرد آه و ناله كردن: آخ سوختم، به دادم برسيد، مردم، يكي بيايد مرا بردارد. بي فايده بود هيچ كس نزديك نرفت؛ پيش قاضي و معلق بازي! هر كس از همان فاصله مي توانست با ديدن حالات و حركات او حدس بزند كه دارد فيلم مي آيد و اصلا مجروح نشده يا اگر شده، زخمش سطحي است. او وقتي باورش شد كه فريادرسي وجود ندارد، بلند شد و پا به فرار گذاشت. آمد سراغ رفقا، آنها را مي زد و با هر ضربه مي گفت: آخ، بيچاره شدم، نامردا، بي معرفت ها پايم قطع شد!

جمعه 31 مرداد 1393  6:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

از كجا معلوم

يك دست از كتف نداشت. به سختي مي شد باور كني كه احساس نقص و كاستي و مشكل مي كند. به اندازه همه آنهايي كه چهار ستون بدنشان سالم بود، مي دويد و كار مي كرد. امكان نداشت بگذارد كسي مراعاتش را بكند. بچه ها هم كه اين قدر او را سر حال و سر كيف مي ديدند، تو شوخي كم نمي گذاشتند؛ از جمله مي گفتند: الان تو اين جايي، دستت را ببين كجا مار و مورها دارند مي خورند و دعايت مي كنند؛ مي گويند چه ماهيچه هايي، چه مچي، به به! و او كه در جواب در نمي ماند مي گفت: از كجا معلوم؟ شايد الان گردن حوري ها باشه تو بهشت. خدا را چه ديدي؟!

جمعه 31 مرداد 1393  6:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

اگر به من آب ندهي داد، مي زنم

مرد بود و حرفش. هر چي مي گفت عمل مي كرد. شده بود سرش بره، حرفش نمي رفت. كاري به درست و غلطش هم نداشت. يك بار با چند تا از بچه ها به اتفاق فرمانده گردان ما رفته بوديم گشت و شناسايي. از قرار معلوم بنده خدا تشنه اش مي شود و آب قمقمه اش را همان ابتداي راه لاجرعه سر مي كشد. حالا تو موقعيتي كه نمي شد بلند نفس كشيد و فاصله ما با دشمن، آن قدر بود كه مي شد به راحتي حرف هاي آنها را شنيد، به شوخي يا جدي يقه فرمانده گردان را که پسر بي نهايت افتاده و متواضع و ملايمي بود، چسبيده بود كه: اگه به من آب ندي، داد مي زنم كه يك فرمانده گردانه. واقعا مانده بوديم بخنديم يا گريه كنيم. هر لحظه ممكن بود حادثه اي در كمين باشد و اين هم پايش را تو يك كفش كرده بود كه: اگر ندي، به حضرت عباس داد مي زنم!

جالب بود كه در آن صحرا و گرما و كلي راه برگشت، بعدا معلوم شد فقط همان يك قمقمه آب فرمانده گردان را داريم. هر چي قربان صدقه رفتيم، فايده نداشت.تهديد كرديم افاقه نكرد، قول و قرار و وعده گذاشتيم، دست برنداشت. تا بالاخره قمقمه را گرفت و بعد از مكثي آن را دوباره برگرداند و گفت: مي خواستم امتحانتان كنم! كار مي زدي خون بچه ها در نمي آمد. يكي نبود بگويد: آخه خونه خراب، اين چه وقت ادا و اصول درآوردن و امتحان گرفتن بود. موقع رفتن هم كه، خوشخواب داخل كانال خوابش برده بود و هر چي صدايش مي كرديم: بلند شو! بابا الان اين پدرنامردها مي رسند پوستت را غلفتي مي كنن؛ گوشش بدهكار نبود. شيطون مي گفت بگذاريمش و برويم و از شرش راحت بشويم؛ آخر اين همه آدم بي خيال و خونسرد! جدا كه نوبرش بود.

جمعه 31 مرداد 1393  6:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

اگر ما را تا فردا تعويض كرديد

گويا پاك يادشان رفته بود كه در اين نقطه هم نيرو دارند؛ انگار نه انگار، نه سري، نه سراغي. باز هم خدا پدر تداركات چي يگان را بيامرزد كه ما را فراموش نكرده بود؛ هفته به هفته يك مشت خرت و پرت به اسم جيرة جنگي براي ما مي آورد، بعد هم راست شكمش را مي گرفت و مي رفت. مثل آسايشگاه سالمندان، كار ما شده بود بخور و بخواب. براي اين كه به دلمان هم بد نيايد، گاهي يكي، دو ساعت نگهباني مي داديم.

بچه ها بالاخره جمع شدند و طوماري تهيه كردند و شرح ماوقع را براي مسوول خودشان نوشتند. يكي يكي هم پاي ورقه را درشت و محكم امضا كرده بودند. و حالا مسوول واحد داشت نامة آنها را كه راننده آورده بود در سنگر فرماندهي مي خواند. به جايي رسيد و نتوانست جلوي خنده اش را بگيرد. وقتي از او پرسيدند كه چي نوشته اند؟ تنهايي حال مي كني؛ سرش را تكان داد و گفت: منو تهديد كرده اند. همه كنجكاو شدند كه: خوب به چي تهديد كرده اند؟ گفت: نوشته اند اگر ما را تا فردا تعويض كرديد، كرديد، اگر نكرديد... پس كي تعويض مي كنيد؟ كه اين قسمت آخرش را درست نوشته بودند. همه خنده شان گرفت و با خودشان گفتند: اينها هم مثل اين كه ما را خوب مي شناسند؛ مي دانند كه ما خيلي پوست كلفتيم و هيچي بهمان برنمي خورد و الا به جاي درشت نوشتن، درشت مي گفتند!

جمعه 31 مرداد 1393  6:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

بپريد بالا

همه را جمع كرد داخل ميدان صبحگاه و خودش ايستاد وسط؛ كوچك و بزرگ، پير و جوان؛ يعني با ما چه مي خواست بكند؟ اين اولين باري بود كه تنبيه مي شديم. برخوردش هم طوري نبود كه بشود حدس زد شوخي مي كند.

نگران بوديم؛ چون وضع با هميشه خيلي توفير مي كرد: به فرمان من! بپريد بالا. همه پريديم بالا. گفت: نشد؛ بپريد بالا و تا نگفتم سه، نياييد پايين! كه دوباره اخم ها يكي يكي باز شد و ديديم او اگر بخواهد هم نمي تواند عصباني شود.

جمعه 31 مرداد 1393  6:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

براي بابايم گريه كنيد

تعاون بوديم، ستاد تخليه شهدا. جمع و جور كردن و بسته بندي و ترتيب انتقال بچه ها با ما بود. جيب هايشان را مي گشتيم و هر چه بود در پلاستيكي جمع مي كرديم و همراه تابوت مي فرستاديم.

يك بار يكي از جنازه ها توجه مان را جلب كرد و حساس شديم كاغذي را که روي آن با خط درشت نوشته بود «وصيت نامه» بخوانيم، ببينيم امثال اين بچه ها كه تازه بالغ شده و از مال دنيا هم چيزي ندارند، باز ماندگانشان را به چه اموري سفارش مي كنند. كاغذ را كه باز كرديم، نمي دانستيم بالاي سر بدن شهيد بخنديم يا گريه كنيم. نوشته بود براي من گريه نكنيد؛ براي بابام گريه كنيد كه مي خواهد خرج دفن و كفن مرا بدهد و برايم شب هفت و چهلم بگيرد بينوا هر چي يك عمر جمع كرده، بايد بدهد مردم بخورند!

جمعه 31 مرداد 1393  6:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

به بهانه ي عمليات كربلاي يك

خطر پذيري يكي از صفات بارز رزمندگان هشت سال دفاع مقدس بود كه از دل روحيه ي ايثار و جانبازي اين عزيزان بيرون مي آمد؛ عزيزاني كه براي اعتلاي نظام جمهوري اسلامي، خطرناك ترين ماموريت ها را با جان دل پذيرفتند تا خورشيد اقتدار كشور اسلامي مان دوباره در تاريخ بدرخشد.

بيان خاطرات و شرح وقايعي كه بيانگر اين صفات والاي انساني است، مي تواند الگوي مناسبي براي آناني باشد كه سربلندي كشور عزيزمان را خواهانند. خاطرات و وقايعي كه لحظه لحظه ي آن در صورت تبيين درست مي تواند جدا از بسط و گسترش اخلاقيات و تامين امنيت، روحيه تلاش و مجاهدت را در ما تقويت كند.

همگان مي دانند جنگ تحميلي حربه اي بود تا شعارهاي ناب، اصولي و انقلابي رهبران و مردم كشورمان جامه ي عمل نپوشد، چرا كه در صورت تحقق آن شعارها، ديگر جايي براي استكبار و ايادي اش در اين كشور باقي نمي ماند. آنان به گمان اين كه با تحميل اين جنگ مي توانند از روند رو به رشد انقلاب و هم چنين نيروي بالقوه ي انقلابي مردم كشورمان بكاهند، دست به اين حربه زدند، در صورتي كه از خاستگاه اين جوش و خروش انقلابي بي خبر بودند. استكبار به گمان اين كه اين انقلاب نيز همانند انقلاب هاي كمونيستي همان عصر و زمان است، سريع نسخه ي از قبل پيچيده شده ي «چگونگي برخورد با انقلاب ها» را براي ملت سلحشور ايران تجويز كرد، غافل از آن كه بداند اين ملت داراي فرهنگ عاشورايي است كه در آن براي رسيدن به اهداف الهي، جان كه عظيم ترين سرمايه ي هر انسان است، اولين چيزي است كه در راه خدا نثار مي شود…

* * *

«خط شكن بودن در عمليات، آرزوي هر رزمنده ي ايراني بود. اگر گرداني در دو عمليات به عنوان خط شكن انتخاب مي شد، اكثر نيروهاي بسيجي سعي مي كردند به هر نحوي شده نيروي آن گردان شوند. به طوري كه بعضي وقت ها تقسيم و سازماندهي نيرو براي مسوولين سخت و مشكل مي شد. جدا از موارد گفته شده فوق، اتفاق جالب ديگري هم مي افتاد و آن اين كه بازار «كركري خواندن» عجيب داغ مي شد، به طوري كه بعضي وقت ها به پشت جبهه هم سرايت مي كرد. گردان هاي حمزه سيدالشهدا (س) و امام محمد باقر (ع) كه بيش تر فرماندهانش از شهر قائم شهر بودند و تا حدود زيادي نيروهايشان نيز از اين شهر تامين مي شد، در اين «كركري خواندن ها» گوي سبقت را از ديگر گردان ها ربودند. قضيه از اين قرار بود بنابر تشخيص فرماندهان لشكر، گردان امام محمد باقر (ع) در چند عمليات خط شكن شده بود كه در آن عمليات ها، گردان حمزه سيدالشهدا (س) يا در عمليات حضور نداشت و در جاي ديگري مامور بود و يا اين كه اگر بود به عنوان پشتيبان در مرحله ي دوم و سوم عمليات حضور پيدا مي كرد. نمونه هاي بارز اين عمليات ها، عمليات هاي بدر و قدس هاي 1 و2 و3 بود كه گردان امام محمد باقر (ع) در آن حضور داشت و گردان حمزه

سيدالشهدا (س) در همان زمان در منطقه ي چنگوله در خط نگهداري به سر مي برد. در عمليات والفجر هشت كه به آزادي سازي فاو منجر شد نيز گردان امام محمد باقر (ع) جزو گردان هاي خط شكن بود ولي گردان حمزه سيدالشهدا (س) در موج دوم وارد عمل شد. اين وضعيت كار را به جايي كشاند كه بعضي از نيروهاي گردان حمزه (س) باور كردند كه آن ها ضعيف تر از ساير گردان ها هستند. بعد از عمليات والفجر هشت كركري ها به اوج خود رسيد تا جايي كه بعضي از نيروهاي بسيجي وقتي در تقسيم بندي به گردان حمزه (س) مامور شدند، احساس نارضايتي مي كردند و چند نفر هم بدون اجازه به گردان امام محمد باقر (ع) رفتند. بالاخره اين رقابت تا عمليات كربلاي يك كه در دهم تير ماه سال 1365 به وقوع پيوست ادامه يافت. درست نمي دانم چند روز مانده بود به عمليات كربلاي يك، كه يك غروب، همه ي گردان ها را در شكاف ميان دو كوه جمع كردند تا فرمانده ي وقت لشكر (سردار مرتضي قرباني) آخرين صحبت ها را با نيروها داشته باشد. قرار بود در آن سخنراني گردان خط شكن نيز مشخص شود. به همين خاطر احساس عجيبي در بين بچه ها حكم فرما بود. برو بچه هاي گردان هاي يا رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) و امام محمد باق

ر (ع) از قبل خود را خط شكن مي دانستند. به خصوص نيروهاي گردان امام محمد باقر (ع) كه با يك نگاه پيروزمندانه به همشهري هاي خود در گردان حمزه (س) نگاه مي كردند. صحبت هاي آخر فرمانده ي لشكر نفس ها را در سينه حبس كرده بود. قرار بود فرمانده خط شكن اين عمليات را به گرداني دهد كه در عمليات والفجر هشت بيش تر از ساير گردان ها از خود رشادت به خرج داده بود. جملاتي بدين مضمون: «خط شكني اين عمليات به عهده ي گرداني گذاشته مي شود كه در عمليات والفجر هشت، وقتي ما به غير از خدا ديگر كسي را نداشتيم، اين گردان به داد ما رسيد. گردان حمزه به پاس زحماتي كه در عمليات والفجر هشت كشيد در اين عمليات خط شكن است.» وقتي جملات فرمانده ي لشكر به پايان رسيد، صداي تكبيري كه از بچه هاي گردان حمزه به پاخاسته بود، دره را لرزاند. اشك شوق از چشمان برو بچه هاي گردان سرازير شده بود. از خوشحالي سخت همديگر را در آغوش مي فشردند. تا به آن روز هيچ گاه چنين خوشحالي اي را نديده بودم. البته در آن روز اشك حسرت برو بچه هاي گردان امام محمد باقر (ع) هم ديدني بود. به خصوص آن هايي كه براي خط شكن شدن گردان حمزه (س) را ترك كرده بودند.

* * *

آيا جنگ پايان يافته و يا به گونه اي ديگر به ما تحميل شده است؟ اگر به شكل ديگري به ما تحميل شده، آيا در اين جنگ نيز به چنين رزمندگاني خط شكن نيازمنديم يا خير؟

آيا خطر پذيري و تلاش در به دست آوردن مقصودي سخت و پرمشقت جز دغدغه هاي ماست؟

صداي تكبير، اشك شوق و آغوش هاي بعد از هر پيروزي امروزمان تا چه اندازه رنگ و بوي آن دوران را دارد؟

* * *

خدايا! لحظه اي از آن زمان را در زندگي ما بگستران. (آمين)

جمعه 31 مرداد 1393  6:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

پاس دادن امدادگر به هم

گردوغبار كه فرو مي نشست، سروصدا كه مي خوابيد و سكوت همه جا را فرا مي گرفت، وقت آن بود كه هر كس مي توانست از جايش بلند شود و سراغ بچه ها را بگيرد. غير از آنها كه «پريده بودند » و رفته بودند و تنها پروپوش سوخته شان بر خاك ريخته بود، مجروحان بودند كه بعضي خموش و بعضي از شدت درد به خود مي پيچيدند. يكي شكم و پهلويش را گرفته بود، يكي سرش را و ديگري پاي جدا شده اش را؛ اما امدادگر سر وقت هر كدام كه مي رفت، او را سراغ ديگري مي فرستاد و پافشاري مي كرد كه حال خودش خوب است؛ حال آن كه بعد از خدا، امدادگران مي دانستند كه چنين نيست و تك تك آن ايثارگران نيازمند امداد فوري هستند و اگر لحظه اي دير بجنبد ... كه غالبا چنين هم مي شد؛ يعني او را به بالين برادران ديگر مي فرستادند و خودشان در همين فاصله، قالب تهي مي كردند، خرقه خاكي را از دوش مي افكندند و به جمع احبا و اوليا مي پيوستند. همين بچه ها، شب عمليات با جراحت هاي سخت حاضر نبودند خط را ترك كنند يا كسي دست از كار بكشد تا آنها را به عقب بياورد. اگر هم حالشان خيلي وخيم بود، بدون كمك گرفتن از نيروهاي حمل مجروح، خودشان به عقب مي آمدند. بچه هاي حمل مجروح هم در عوض سلاح به دست مي

گرفتند و جاي ايشان را پر مي كردند.

جمعه 31 مرداد 1393  6:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

پيمان بستن براي استقامت

هر وقت دشمن بعثي پيشروي داشت يا پاتك مي كرد، بچه ها دست هايشان را روي هم مي گذاشتند و با هم متحد مي شدند و پيمان مي بستند كه تا آخرين قطره خون با دشمن مقابله كنند و در هيچ شرايطي نشكنند.

همين قرار را بچه ها در شب عمليات با هم مي گذاشتند؛ عهد مي كردند كه تا حد توان استقامت كنند و دشمن را تا نقطه تعيين شده عقب برانند و جلو پيشروي او را بگيرند؛ حتي اگر اين مقاومت موكول به استقامت تنها نيروي باقي مانده آن موضع باشد.

جمعه 31 مرداد 1393  6:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

ترس شب عمليات

به نسبتي كه بچه ها سابقه منطقه بيشتري داشتند و چشم و گوششان در جنگ باز بود، نيروي به اصطلاح صفر كيلومتر را نصيحت مي كردند و دلداري مي دادند و اگر نياز به تهور و بي باكي بود (مثل شب هاي عمليات) طبيعتا دست به تشجيع شان مي زدند؛ البته با اشاره و كنايه و لطيفه. شب قبل از عمليات، وقتي آماده مي شديم براي حركت، يكي از برادران بسيجي جواني را پيدا كرده بود و داشت او را توجيه مي كرد: هيچ نترسي ها! ببين هر اتفاقي بيفتد از اين سه حال بيرون نيست؛ اگر شهيد شوي، يكراست مي روي پيش خود خدا؛ اسير شوي، به امام حسين(عليه السلام) مي رسي و ديگر اين قدر در محرم و عاشورا مجبور نيستي به سر و سينه ات بزني، و چنانچه زخمي شوي و جراحتي برداري كه نور علي نور است، آغوش مامان جان در انتظار تو است. ديگر چه مي خواهي؟

جمعه 31 مرداد 1393  6:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

تنبيه غيرمستقيم

الف- بوسه بر پاي شاگرد

در يكي از كلاسهاي شهيد «عسگريان» مربي آموزش پايگاه مالك اشتر، برادري از نيروهاي آموزشي بيش از حد شوخي مي كرد؛ ايشان هم مرتبا تذكر مي داد و او گوش نمي كرد. در حالي كه بعضي تصور مي كردند طاقتش به اصطلاح طاق شده ، روبه شخص كرد و گفت: بيا بيرون. همه بچه ها ساكت و منتظر ادامه برخورد تند او بودند. گفت: پوتينت را دربياور و او همين كار را كرد. بعد گفت: جورابت را هم دربياور و او جورابش را درآورد و در حالي كه همه بچه ها مضطرب بودند و سكوت مطلقي حاكم بود، شهيد «عسگريان» خم شد و پاي آن برادر را بوسيد و گفت: شما را به خدا شوخي نكن!

ب- كادوي دكمه براي يقه باز

اگر دكمه بالايي پيراهن كار – فرنج – كسي باز بود و برگ سينه نداشت، به لطايف الحيلي او را متوجه و متنبه مي كردند؛ يكي اين كه دكمه بالايي لباس خود را از قبل باز مي گذاشتند و در ضمن گفتگوي با شخص آن را مي بستند؛ به نحوي كه او متوجه شود و دكمه اش را ببندد. ديگر اين كه دو نفر با هم قرار مي گذاشتند كه در مقابل آن برادر كم ملاحظه، يكي از ايشان دكمه پيراهنش را باز بگذارد و ديگري رو به وي كرده و بگويد: «مگر نگفتم دكمه پيراهنت باز است» يا بدون گفتن چيزي، دكمه همرزم خود را ببندد تا او متوجه شود. ديگر اين كه، اگر دكمه پيراهن شخص افتاده بود، دكمه اي را كادو مي كردند و دو دستي به او تقديم مي كردند و مي رفتند؛ او هم متوجه قضيه مي شد. بالاخره اگر سوراخ جاي دكمه اش گشاد بود، او را با خود به خياطي مي بردند و به بهانه دوخت ودوز لباس خودشان، به كار ايشان مي رسيدند.

ج- اول اخلاق، بعد بازي

وقتي در حين بازي فوتبال، كسي دستش به توپ مي خورد – به اصطلاح «هند» مي شد – و به روي خود نمي آورد، يا در بازي واليبال دستش به تور مي خورد و چيزي نمي گفت، بدون آن هياهوهاي پشت جبهه و زدوخوردهاي معمول كه در شأن جبهه و بچه هاي رزمنده نبود، كسي كه قضيه را مي دانست و ديده بود كه دست شخص به توپ يا تور خورده، آهسته به نحوي كه فقط خود او قضيه را بفهمد، مي گفت: «اول اخلاق». اگر باز هم شخص اعتنا نمي كرد و به چيزي نمي گرفت، ديگر عبارت را تكرار نمي كرد و بقيه دوستان هم چيزي نمي گفتند؛ اگر چه به ندرت اين نحو برخوردها پيش مي آمد.

د- از نگهباني برداشتن ترك كننده پست

ساعات نگهباني كه از اول غروب تا سپيده صبح بود، به طور مساوي بين بچه ها تقسيم مي شد و اين توفيقي بود كه توفيقات ديگري را به دنبال داشت؛ از خلوت و تنهايي و تفكر تا راز و نياز و ذكر و قرآن و ارتباط با خدا. همين امر، پاسداري و نگهباني، خصوصا ساعات نيمه شب آن را دوست داشتني تر مي كرد و دست مسوولان را باز مي گذاشت تا براي بعضي تذكرها و يادآوري ها از فرصت و موقعيتي كه پست فراهم مي كرد، استفاده كنند. در مورد برادري كه در شرايط صددرصد عادي محل نگهباني خودش را براي لحظاتي ترك مي كرد، سخت ترين تنبيه، منع از نگهباني بود. وقتي او را مخصوصا به عنوان تنبيه از نوبت برمي داشتند، به مسوولان مراجعه و گريه كنان تقاضا مي كرد كه اين توفيق را بيش از اين از او سلب نكنند؛ يعني به اندازه كافي تنبيه شده است. البته فرماندهان هم با پي بردن به تنبيه او، نامش را به لوح نگهباني برمي گرداندند. آنچه دست مسوولان را براي اين نوع تنبيه باز مي گذاشت، خيل برادران داوطلبي بودند که يا تا آن زمان نگهباني نداده بودند و يا مايل بودند ساعات پست ديگران را هم قبول كنند. مي توان گفت عزيز شدن نگهباني، تا حدودي در گرو به تأخير افتادن عمليات هم بود. وقتي بوي

عمليات به مشام مي رسيد، ديگر به هيچ طريقي نمي شد كسي را در عقبه نگه داشت. البته نگهباني هميشه اختصاص به شرايط عادي نداشت. پست هاي نگهباني اي هم بود در خط كه اگر غافل مي شدي، سرت را روي سينه ات مي گذاشتند! بچه ها گاهي به شوخي، به كسي كه سر چنين پستي مي رفت، مي گفتند: اگر سرت را روي سينه ات گذاشتند، التماس دعا، يا ما را هم شفاعت كن.

جمعه 31 مرداد 1393  6:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

تو را خدا چطوري

بر خلاف بعضي كه انگار دائم خودشان را غلغلك مي دادند و يك لحظه لبخند از روي لبانشان دور نمي شد و يكسره با هم گل مي گفتند و به اصطلاح گل مي شنيدند، آنها را با يك خروار عسل هم نمي شد خورد؛ از بس تو لاك خودشان بودند. آدم خيال مي كرد جواب سلامش را هم زوركي مي دهند.

وقتي عده اي مي خواستند اين جور افراد را اذيت كنند، البته اذيت كه نه، يعني به جمع و جماعت بكشانندشان و بگويند به قول خودشان تك نپر و تنهايي حال نكن، به آنها كه مي رسيدند، مي گفتند: تو رو خدا چطوري؟ كه آنها هم ديگر نمي توانستند جلوي لبخندشان را بگيرند؛ كنايه از اين كه شما را بايد قسم و آيه داد براي اين كه بگوييد حال و احوالتان چطور است! كه گاهي خوششان مي آمد و براي اين كه خودشان را نبازند جواب مي دادند: به خدا خوبم!

جمعه 31 مرداد 1393  6:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

تو را خدا چطوري

بر خلاف بعضي كه انگار دائم خودشان را غلغلك مي دادند و يك لحظه لبخند از روي لبانشان دور نمي شد و يكسره با هم گل مي گفتند و به اصطلاح گل مي شنيدند، آنها را با يك خروار عسل هم نمي شد خورد؛ از بس تو لاك خودشان بودند. آدم خيال مي كرد جواب سلامش را هم زوركي مي دهند.

وقتي عده اي مي خواستند اين جور افراد را اذيت كنند، البته اذيت كه نه، يعني به جمع و جماعت بكشانندشان و بگويند به قول خودشان تك نپر و تنهايي حال نكن، به آنها كه مي رسيدند، مي گفتند: تو رو خدا چطوري؟ كه آنها هم ديگر نمي توانستند جلوي لبخندشان را بگيرند؛ كنايه از اين كه شما را بايد قسم و آيه داد براي اين كه بگوييد حال و احوالتان چطور است! كه گاهي خوششان مي آمد و براي اين كه خودشان را نبازند جواب مي دادند: به خدا خوبم!

جمعه 31 مرداد 1393  7:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
taha25
taha25
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 1411
محل سکونت : آذربایجان شرقی

تو هنوز بدنت گرم است

خودش خيلي بامزه تعريف مي كرد؛ حالا كم يا زيادش را ديگر نمي دانم.

مي گفت تو يكي از عمليات ها برادري مجروح مي شود و به حالت اغما و از خود بي خودي مي افتد. بعد، آمبولانسي كه شهداي منطقه را جمع مي كرده و به معراج (2) مي برده، از راه مي رسد و او را قاطي بقيه، با ترس و لرز و هل هلكي مي اندازد بالا و گاز ماشين را مي گيرد و دبرو. راننده در آن جا جنگ و گريز تلاش مي كرده خودش را از تيررس دشمن دور كند و از طرفي مرتب ويراژ مي داده تا توي چاله چوله هاي ناشي از انفجار نيفتد، كه اين بنده خدا در اثر جابه جايي و فشار، به هوش مي آيد و يك دفعه خودش را ميان جمع شهدا مي بيند. اول تصور مي كند كه ماشين دارد مجروحان را به پست امداد مي برد؛ اما خوب كه دقت مي كند، مي بيند نه، انگار همه برادرا شهيد شده اند و تنها او است كه سالم است. دستپاچه مي شود و هراسان بلند مي شود، مي نشيند وسط ماشين و با صداي بلند بنا مي كند داد و فرياد كردن كه: برادر! برادر! منو كجا مي بريد، من شهيد نيستم؛ نگهدار مي خواهم پياده بشوم، منو اشتباهي سوار كرديد، نگهدار من طوريم نيست.. راننده كه گويي اول حواسش جاي ديگري بوده، از تو آينه زير چشمي نگاهي مي اندازد و با همان لحن داش مشتي اش مي گويد: تو هنوز بدنت گرمه، حاليت نيست. تو شه

يد شدي، دراز بكش، دراز بكش بگذار به كارمان برسيم. او هم دوباره شروع مي كند كه: به پير! به پيغمبر! من چيزيم نيست، خودت نگاه كن ببين و راننده مي گويد: بعدا معلوم مي شود.

خودش وقتي برگشته بود، مي گفت: اين عبارات را گريه مي كردم و مي گفتم. اصلا حواسم نبود كه بابا! حالا نهايتا تا يك جايي ما را مي برد، برمي گرديم ديگر. ما را كه نمي خواهد زنده به گور كند. اما او هم راننده باحالي بود چون اين حرف ها را آن قدر جدي مي گفت كه باورم شده بود شهيد شده ام.

جمعه 31 مرداد 1393  7:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها