![](http://yaraneamin.org/nojavan/images/stories/88-4/529.jpg)
زمستان بود و برف سنگيني باريده بود. من و بابام يك آدم برفي بزرگ و قشنگ جلو در خانه مان درست كرديم. يك جارو هم توي دستش فرو كرديم و يك ظرف هم، به جاي كلاه، روي سرش گذاشتيم.
صبح روز بعد، تا از خواب بيدار شدم، سراغ آدم برفي رفتم. ديدم خراب شده است و روي زمين افتاده است. اوقاتم تلخ شد و گريه ام گرفت.
بابام ديده بود كه شب مردي آمده بود و آدم برفي ما را خراب كرده بود. فكري كرد و تصميم گرفت كه آن مرد را، براي كار بدي كه كرده بود، تنبيه كند. يك پيراهن سفيد بلند پوشيد. روي پارچه اي هم چشم و ابرو و دهان و بيني كشيد. پارچه را روي سر و صورتش انداخت. يك جارو هم در دست گرفت. آن وقت، رفت و، مثل آدم برفي، جلو درخانه مان ايستاد.
من از پنجره اتاقمان نگاه مي كردم. ديدم كه مردي آمد و خواست آدم برفي را خراب كند. تا آن مرد دستش را به طرف آدم برفي دراز كرد، لگد محكمي به پشت او زد. بعد هم، آرام، مثل آدم برفي، همان جا ايستاد. فقط يادش رفته بود كه دستهايش را، مثل آدم برفي، از هم باز نگه دارد.
مرد تعجب كرده بود كه اين ديگر چه جور آدم برفي است كه مي تواند لگد بزند.