حضرت لوط
|
|
|
حضرت لوط پیامبری بود که به حضرت ابراهیم علیه السلام ایمان آورد و با او از بابل هجرت کرد. او مانند سائر پیامبران، از حکمت و علم برخوردار و از بندگان صالح خدا بود. در نسب او با حضرت ابراهیم اختلاف است. بعضی میگویند: او برادرزاده ابراهیم و بعضی گویند که پسرخاله او یعنی برادر حضرت ساره و بعضی هم حضرت ابراهیم را دائی او میدانند. نام این پیامبر در قرآن کریم در سوره های انعام، اعراف، هود، حج، شعرا، نمل، حجر، ص، عنکبوت، ق، انبیا، تحریم، قمر و صافات آمده است. شهری که حضرت لوط در آن زندگی میکرد، شهر "سدوم" بود که در سرزمین فلسطین قرار داشت. اهالی این شهر و سه چهارشهر دیگرحومه آن که خدا در قرآن آنرا «مؤتفکات» گفته، به انحطاط اخلاقی و گمراهی کشیده شده بودند. البته در کتاب اصول کافی از امام باقر علیه السلام نقل می کند که فرمودند: آن قوم در اول از بهترین مردم روی زمین بودند که خدا خلق کرده بود. از این رو شیطان، به شدت قصد داشت که آنها را گمراه کند و همین کار را کرد. آنها به گناهی بیسابقه یعنی لواط (همجنس بازی) دست زدند و این عمل زشت در میان آنها شایع شد و این کار زشت را هم در مجالس و مجامع علنی انجام می دادند و هم کسانی را که از آن سرزمین عبور می کردند دستگیر کرده و با او لواط می کردند.
در این زمان خداوند عالم، به لوط پیغمبر وحی فرستاد که ایشان را به عبادت و هدایت راهنمائی کن و از این فحشاء و فساد باز دار. لوط که در میان آن قوم هیچ عشیره و فامیل نداشت رسالت خود را آشکار کرد و آنها را به تقوای الهی دعوت نمود و از این کار ترسانید، ولی آنها سرکشی و مخالفت کردند. لوط حرفها و نصیحت های خود را تکرار کرد و بارها و بارها به آنها گفت که چرا از گناه پرهیز نمی کنید؟ من پیامبری خیرخواه و امین برای شما هستم. من از شما هیچ مزد و پاداشی نمی خواهم. پاداش من نزد پروردگارم است. چرا شما همسرانتان را رها می کنید؟ این کار شما تجاوز به سنت آفرینش است. از خدا بترسید که خدا شما را هلاک می کند. اما آن مردم خیره سر و غافل، به رذائل و ضلالت خود ادامه دادند و لوط را تهدید کردند که اگر از حرفهایت دست بر نداری، تو را از این شهر بیرون می کنیم و به طعنه گفتند: اگر راست می گوئی عذاب خدا را بر ما بیاور.
حضرت لوط وقتی مردم را این چنین دید از خدا خواست تا او را یاری کند و عذابی دردناک برای آنها بفرستد. خداوند هم دعای او را مستجاب کرد. چند فرشته بزرگ خود را مامور کرد تا با عذاب مقرر، آنها را نابود کنند. این ملائک، به صورت پسران زیبا، بر منزل لوط آمدند. مردم به محض این که از این قضیه مطلع شدند به یکدیگر خبر دادند و با عجله به خانه لوط آمدند. حضرت به آنها گفت که اینها میهمانان من هستند. مرا پیش اینها شرمنده نکنید. آنها را موعظه کرد و حتی گفت: بیائید با دختران من ازدواج کنید، ولی آنها لوط را ناامید کردند. در این موقع ملائک به لوط گفتند: ما فرستادگان از طرف خدایت هستیم. تو ناراحت مباش. این قوم به تو دسترسی پیدا نمی کنند. در آن موقع با اشاره ای، نور چشم آن قوم را گرفتند. آنها کور شدند و یکدیگر را لگدمال کرده و متفرق شدند. آنگاه، فرشتگان به لوط گفتند: تو با خانواده ات، در دل شب از این شهر بیرون برو. فقط همسرت را که با این قوم، همدست بود، با خود مبر و او را از این راز آگاه مکن، که صبحگاهان، همه آنها به عذاب خدا گرفتار می شوند.
همین که لوط با خانواده اش از آنجا دور شدند، فرمان الهی صادرشد. در وقت طلوع آفتاب، صیحه ای بلند شد و خدا بارانی از سنگریزه های نشاندار، آمیخته با گل، برای آنها فرستاد. شهرهایشان زیر و رو شد، همه چیز واژگون و هیچ جائی آباد نبود. شهر "سدوم"به صورت یک بیابان در آمد و جز خانه لوط که خدا پرست و مسلمان بود، همه جا ویران شد و اثری از آنان که به قولی، چهارهزار نفر بودند، باقی نماند. هم اکنون این آثار باقی است و خداوند هم در قرآن میفرماید که از ویرانه های آن، نشانه های روشنی برای خردمندان، باقی گذاردیم. این همان شهر (سدوم) میان مدینه و سوریه می باشد.
|
|
|
سدوم ، واقع در جلگه اردن ، کنار بحر المیت ، آن روز عصر، چون هر روز دیگر، زیر آفتاب بهارى لمیده بود. مردم بى خیال و عیاش آن ، در لذت جویى و عیش ، غوطه ور بودند. دختر پیامبر خدا لوط، در سر راه ورودى کاروانیان به قریه ، بر سر چاهى ایستاده بود و آب مى کشید.
از مدتها پیش ، او و خواهران و پدرش ، مورد بى مهرى و آزار مردم منحرف شهر قرار گرفته بودند. چرا که به نظر قوم ، لوط عنصرى نامطلوب بود که با نصایح پیاپى و امر به معروف و نهى از منکر خود، عیش آنان را منغص و شادخوارى و شادکامى را بر آنان حرام مى کرد. به همین روى ، آنان با خانواده لوط سرگردان بودند و در کوى و برزن ، از آزار و دشنام ایشان خوددارى نمى کردند. تنها همسر لوط که به اعتقاد قوم ، مردم را درک مى کرد، از این آزار مصون بود!
این مردم ، سخت بى شرم بودند، رسما و علنا آمیزش با جوانان و مردان زیباروى را بر همبسترى با زنان ، ترجیح مى دادند.
شهر، چهره اى متفاوت داشت : زنان سرخورده و بى نشاط بودند. بنیاد خانواه ها سست بود و جوانان و مردان ، خوى و خصلت مردى را از کف داده بودند. رادى و جوانمردى و سطوت و صولت مردانه و روحیه هاى پر صلابت ، در شهر کمتر به چشم مى خورد!
شهر، در تب انحراف مى سوخت ، اما شگفتا که نمى خواست بداند. پندهاى پیاپى و درمانگرانه لوط نیز، این تب را نمى شکست !
دختر لوط، همچنان که از چاه آب مى کشید، به این طاعون نامرئى که به جان اخلاق مردم شهر افتاده بود، مى اندیشید و به حال پدر پیر خویش ، دل مى سوزاند. مردم نه تنها به ارشادهاى پیامبرانه پدر او وقعى نمى نهادند، بلکه بى شرمى را به حدى رسانده بودند که رویاروى با او محاجه مى کردند و حتى از او مى خواستند که بر اعمال آنان خرده نگیرد. آنها علنا به کردار زشت و پلید خود مى بالیدند و با هر کس که در این راه مزاحم آنان مى شد به ستیز مى پرداختند. از جمله خانواده لوط را (به جز همسر او که همفکر و همدست آنان بود) مورد شتم و آزار قرار مى دادند. و به همین سبب بود که دختر لوط به بیرون قریه آمده بود تا از چاهى دور دست ، آب بردارد؛ تا از زخم زبان و آزار همگنان در امان باشد.
در همین فکر بود که ناگاه دید دو نفر از دور، از سوى بیابانهاى بیرون قریه ، به او نزدیک مى شوند. نخست پنداشت که از مردم سدوم هستند، اما از این توهم به در آمد، زیرا چه کسى مى توانست در آن موقع از سال ، آن هم در آن مسیر، بى آنکه همراه کاروانى باشد، به قریه بیاید؟!
چون نزدیک تر شدند، دریافت که آنان دو مرد جوان و بسیار زیبا هستند. به محض آنکه چهره هاى زیباى آنان را دید، دل در سینه اش فرو ریخت ، زیرا از اخلاق پلید مردم قریه خویش ، وحشت داشت . بى اختیار زیر لب گفت :
- خداوندا، این دو انسان بسیار زیبا را از شر کردارهاى پلید این مردم ، در امان بدار!
جوانان که اینک نزد او رسیده بودند به او سلام کردند و او سلامشان را پاسخ گفت و سپس از احوال آنان پرسید. گفتند که ما میهمان هستیم و از راهى دور آمده ایم و به دیدار لوط مى رویم . دختر، بیشتر پریشان شد. اما از سر ادب ، به روى خود نیاورد و با میهمان نوازى و عطوفتى که از اخلاق پیامبرانه پدر خود آمیخته بود به آنان گفت :
- من خود دختر لوطم ، خواهش مى کنم کمى صبر کنید تا بروم و پدرم را به استقبال شما بیاورم .
بیچاره دختر، مى خواست با پدر مشورت کند تا آنان را طورى به خانه ببرند که کسى از مردم قریه نبیند. به همین خیال و از ترس آنکه مبادا دیر برسد، مشک آب را همان جا کنار چاه نهاد و دوان دوان ، خود را به خانه رساند و ماجرا را با پدر باز گفت .
لوط گفت :
- دخترم ، چیزى تا شب نمانده است ، من به نزد آنان مى روم و تا تاریک شدن کامل هوا، با آنان گفت و گو مى کنم و آنگاه آنها را به خانه مى آورم . اما تو و خواهرانت سعى کنید موضوع را از مادرتان پنهان نگه دارید و اگر بتوانید، امشب او را به خانه کسى از اقوام به میهمانى بفرستید. زیرا اگر این میهمانان زیبا روى را ببیند، به مردم پلید قریه خبر خواهد داد و آن وقت …آه خداوندا، آبروى مرا نزد میهمانانم حفظ کن !
دختر پدر را دلدارى داد و او را به سوى تازه واردان فرستاد.
لوط به تازه واردان خوش آمد گفت . او از زیبایى فوق العاده آنان هم به شگفتى افتاد و هم به خاطر انحراف و پستى قوم خود، بر آنان بیمناک شد. پس براى گذراندن وقت با آنان به گفت و گو پرداخت ، تا هوا کاملا تاریک شود.
گر چه خورشید، رو نهان کرده بود اما روشنایى بهت زده و سربى رنگ از آن ، هنوز بر زمین باقى بود. احساسى غمرنگ ، همراه با التهاب و بیم ، به دل لوط چنگ مى زد. اما سعى مى کرد در پیش میهمانان خویش بر اضطراب خود چیره گردد و آنان را با سوالهاى پیاپى خود سرگرم کند. تا سرانجام هوا تاریک شد و لوط آنان را از راهى کم رفت و آمد، به خانه برد.
آن شب ، هر طور به آرامش گذشت . اما روز بعد، همسر لوط که سرانجام از آمدن میهمانان آگاه شده بود، مردم را خبر کرد. هنوز چیزى از روز بر نیامده بود که عده اى به خانه لوط آمدند و خواستار دیدار تازه واردان شدند.
لوط، در خانه را به روى آنان باز نکرد، ولى بر پنجره ایستاد و آغاز به نصیحت کرد. او از پیش ، به دختران خود سپرده بود که میهمانان را از هیاهوى مردم دور نگاه دارند تا آبروى او نزد میهمانان نرود. مردم خبر زیبایى میهمانان لوط را دهان به دهان شنیده و اینک همه به خانه او روى آورده بودند و غوغایى بزرگ به وجود آمده بود.
آنان با بى شرمى تمام ، میهمانان را از لوط طلب مى کردند.
آن پیامبر خدا، هر چه مى خواست آنان را از این خواسته پست و شوم باز دارد، اثر نداشت ، ناگزیر، براى حفظ حرمت خویش و آگاهاندن قوم غافل ، به آنان گفت :
- اگر کسى از شما بخواهد با یکى از دختران من ازدواج کند، من راضى خواهم بود، اما بدان شرط که از آن تقاضاى پلید دست بردارید تا مبادا دچار خشم خداوند بزرگ شوید.
اما غلبه شهوات پست حیوانى ، گوش آنان را از شنیدن حق کر کرده بود و همچنان با وقاحت ، بر خواسته خود پاى مى فشردند، چندان که غوغاى آنان به گوش میهمانان نیز رسید.
میهمانان چون حال لوط را دیدند به او گفتند:
- اى لوط، خود را رنج مده و مسئله را بیهوده از ما پنهان مکن ، که ما سفیران الهى و فرشتگانیم . ما خود از سوى خدا براى عذاب قوم تو آمده ایم و فرمان داریم که تو خانواده ات را –جز همسرت –از این مهلکه برهانیم و تمام این قریه را نابود کنیم . آسوده باش و بر ما هراسى به خود راه مده که آنان هرگز نمى توانند به ما آزارى برسانند.
لوط چون این سخنان را شنید، آرامش خود را باز یافت ، اما تا شب همچنان به نصیحت و ارشاد آن قوم کژ سیرت مشغول بود؛ گر چه کمترین اثرى نداشت .
شب هنگام ، وقتى که آن دیو سیرتان از اطراف خانه او پراکنده شدند، لوط همراه با خانواده خویش ، بى آنکه همسر خود را با خود ببرد، به راهنمایى آن دو فرشته از قریه خارج شد و به سوى دیارى امن رهسپار گردید.
وقتى که آنان به جایگاهى دور رسیدند، ناگهان زلزله اى سخت در سدوم در گرفت و همه چیز زیر و رو شد و از آن همه پستى و پلیدى و زشتى ، هیچ نماند.