![](http://yaraneamin.org/nojavan/images/stories/88-4/533.jpg)
صبح شده بود، ولي من هنوز توي رختخواب بودم. احساس تنبلي مي كردم و دلم نمي خواست به مدرسه بروم.
بابام كيفم را آورد و گفت: پاشو! مدرسه ات دير مي شود. كيفت را بگير و زود راه بيفت!
خودم را به مريضي زدم و گفتم: سرم خيلي درد مي كند. نمي توانم به مدرسه بروم.
بابام دلش برايم سوخت. يك دستمال به سرم بست. به من يك فنجان شير داغ داد و گفت: حالا كه مريض هستي، نبايد از رختخواب بيرون بيايي.
بعد، پايه هاي تختخوابم را با طناب به قلاب سقف اتاق بست. تختخواب را، مثل گهواره، تكان مي داد و برايم كتاب مي خواند. طوري كه بابام نفهمد، داشتم خيلي لذت مي بردم. هم تاب مي خوردم و هم به قصه اي كه بابام مي خواند گوش مي كردم.
وقتي كه آن كتاب تمام شد، بابام گفت: از جايت تكان نخوري تا بروم و از كتابفروشي يك كتاب تازه برايت بخرم!
تا بابام رفت، از جايم بلند شدم و شروع كردم به تند تند تاب خوردن. آن قدر مشغول تاب بازي بودم كه نفهميدم بابام برگشته است و دارد مرا نگاه مي كند.
بابام فهميد كه من خودم را به مريضي زده ام تا به مدرسه نروم. اوقاتش تلخ شد. دعوايم كرد و گفت: زود باش، راه بيفت و برو مدرسه!