0

شهید همت

 
fasihi1380
fasihi1380
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : خرداد 1393 
تعداد پست ها : 157
محل سکونت : تهران

شهید همت

خلاصه زندگي نامه شهيد محمد ابراهيم همت
تاریخ انتشار : جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۱۲:۳۸
تاريخ تولد:12/1/1334
نام پدر: علي اكبر
تاريخ شهادت: 17/12/1362
محل تولد: اصفهان / شهرضا
محل شهادت: جزيره مجنون
طول مدت حيات:28 سال
مزار شهيد:گلزار شهداي شهرضا
به روز 12 فروردین 1334 ه.ش در شهرضا در خانواده ای مستضعف و متدین بدنیا آمد. او در رحم مادر بود كه پدر و مادرش عازم كربلای‍ معلّی و زیارت قبرسالار شهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روحبخش كربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید.
محمد ابراهیم درسایه محبّت‍ های پدر ومادر پاكدامن، وارسته و مهربانش دوران كودكی را پشت‍سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش واستعداد فوق‍العاده‍ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت. هنگام فراغت از تحصیل بویژه در تعطیلات تابستانی با كار وتلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست مي‍آورد و از این راه به خانواده زحمتكش خود كمك قابل توجه ای مي‍كرد. او با شور ونشاط و مهر و محبت و صمیمیتی كه داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری می بخشید.
پدرش از دوران كودكی او چنین مي گوید: « هنگامی كه خسته از كار روزانه به خانه برمي‍گشتم، دیدن فرزندم تمامی خستگي ها و مرارت ها را از وجودم پاك مي‍كرد و اگر شبی او را نمي دیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود. »
اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث مي‍شد كه از مادرش با اصرار بخواهد كه به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره‍ ها كمك كند. این علاقه تا حدی بود كه از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت كتاب ‍آسمانی قرآن را كاملاً فرا گیرد و برخی از سوره‍ه ای كوچك را نیز حفظ كند.
دوران سربازی:
در سال 1352 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه‍ تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرك تحصیلی به سربازی رفت ـ به گفته خودش تلخ ‍ترین دوران عمرش همان دوسال سربازی بود ـ در لشكر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.
ماه مبارك ‍رمضان فرا رسید، ابراهیم در میان برخی از سربازان همفكر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد كه آنها هم اگر سعی كنند تمام روزهای رمضان را روزه بگیرند، مي‍توانند به هنگام سحری به آشپزخانه بیایند. «ناجی» معدوم فرمانده لشكر، وقتی كه از این توصیه ابراهیم و روزه گرفتن عده‍ای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل كنند. پس از این جریان ابراهیم گفته بود: « اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی مي‍كردند برایم گواراتر از این بود كه با چشمان خود ببینم كه چگونه این از خدا بي‍خبران فرمان مي‍دهند تا حرمت مقدس ‍ترین فریضه دینمان را بشكنیم و تكلیف الهی را زیرپا بگذاریم. »
امّا این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفكر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از كتب ممنوعه (از نظر ساواك) دست یابد. مطالعه آن كتاب‍ها كه مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم مي‍شد تأثیر عمیق و سازنده‍ای در روح و جان محمدابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش كمك شایانی كرد. مطالعه همان كتاب‍ها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد كه ابراهیم فعالیت‍ های خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز كند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.
دوران معلمی:
پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا كرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام ( رحمت الله علیه ) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی مي‍كرد تا در محیط مدرسه و كلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام ( رحمت الله علیه ) و یارانش آشنا كند.
او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و كسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد كه چندین نوبت از طرف ساواك به او اخطار شود. لیكن روح بزرگ و بي‍باك او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندك تزلزلی پی مي‍گرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ‍ای غفلت نمي‍ورزید. با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت وآمد مي‍كرد.
سخنراني‍های پرشور و آتشین او علیه رژیم كه بدون مصلحت اندیشی انجام مي‍شد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای كه او شهربه شهر مي‍گشت تا از دستگیری درامان باشد. نخست به شهر فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی كه درصدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت كرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سكنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عكس العمل نشان مي‍دادند و ابراهیم احساس كرد كه برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.
بعد از بازگشت به شهر خود در كشاندن مردم به خیابان‍ها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و كوشش خود را افزایش داد تا اینكه در یكی از راهپیمایي‍های پرشورمردمی، قطعنامه مهمی كه یكی از بندهای آن انحلال ساواك بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشكر معدوم «ناجی»، صادر گردید. مأموران رژیم در هرفرصتی در پی آن بودند كه این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس وقیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال مي‍كرد تا اینكه انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی ( رحمت الله علیه ) ، به پیروزی رسید.
فعالیت های پس از پیروزی انقلاب:
پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم ودفاع از شهر و راه اندازی كمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله كسانی بود كه سپاه شهرضا را با كمك دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشكیل داد. درایت و نفوذ خانوادگی كه درشهر داشتند مكانی را بعنوان مقر سپاه دراختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل كردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندي‍ها را رفع كردند.
به تدریج عناصر حزب اللهی به عضویت سپاه درآمدند. هنگامی كه مجموعه سپاه سازمان پیدا كرد، او مسؤولیت روابط عمومی سپاه را به عهده داشت. به همت این شهید بزرگوار و فعالیت‍های شبانه‍روزی برادران پاسدار در سال 58، یاغیان و اشرار اطراف شهرضا كه به آزار واذیت مردم مي‍پرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاكسازی گردید.
از كارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیت‍های فرهنگی، تبلیغی منطقه بود كه در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تأثیر بسزایی داشت. اواخر سال 58 برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گران‍بهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و كنارك (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت كرد و به فعالیت‍های گسترده فرهنگی پرداخت.
نقش شهید در كردستان و مقابله با ضدانقلاب:
شهید همت در خرداد سال 1359 به منطقه كردستان كه بخش‍هایی از آن در چنگال گروهك‍های مزدور گرفتار شده بود، اعزام گردید. ایشان با توكل به خدا و عزمی راسخ مبارزه بي‍امان و همه جانبه‍ای را علیه عوامل استكبار جهانی و گروهك‍ های خودفروخته در كردستان شروع كرد و هر روز عرصه را برآنها تنگ‍تر نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروم كُرد و رفع مشكلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می داد تا جایی كه هنگام ترك آنجا، مردم منطقه گریه مي‍كردند و حتی تحصن نموده و نمي‍خواستند از این بزرگوار جدا شوند.
رشادت‍های او دربرخورد با گروهك‍ های یاغی قابل تحسین وستایش است. براساس آماری كه از یادداشت‍ های آن شهید به‍دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 59 تا دي‍ماه 60 (بافرماندهی مدبرانه او) عملیات موفق در خصوص پاكسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است.
شهید همت و دفاع مقدس:
پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید همت به صحنه كارزار وارد شد و درطی سالیان حضور در جبهه‍ های نبرد، خدمات شایان توجهی برجای گذاشت و افتخارها آفرید. او و سردار رشید اسلام، حاج احمد متوسلیان، به دستور فرماندهی محترم كل سپاه مأموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمدرسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) را تشكیل دهند. در عملیات سراسری فتح المبین، مسؤولیت قسمتی از كل عملیات به عهده این سردار دلاور بود. موفقیت عملیات درمنطقه كوهستانی «شاوریه» مرهون ایثار و تلاش این سردار بزرگ و همرزمان اوست.
شهید همت در عملیات پیروزمند بیت ‍المقدس در سمت معاونت تیپ محمدرسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) فعالیت و تلاش تحسین برانگیزی را در شكستن محاصره جاده شلمچه ـ خرمشهر انجام داد و به حق مي‍توان گفت كه او یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح خرمشهر داشته ‍اند و با اینكه منطقه عملیاتی دشت بود، شهید حاج همت با استفاده از بهترین تدبیر نظامی به نحو مطلوبی فرماندهی كرد.
در سال 1361 با توجه به شعله ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم مسلمان و مظلوم لبنان كه مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی قرار گرفته بود راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به میهن اسلامی بازگشت و درمحور جنگ وجهاد قرارگرفت.
با شروع عملیات رمضان در تاریخ 23/4/1361 درمنطقه «شرق بصره» فرماندهی تیپ 27 حضرت رسول اكرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشكر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات مسلم ابن عقیل و محرم ـ كه او فرمانده قرارگاه ظفر بود ـ سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی بود كه شهیدحاج همت، مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را كه شامل لشكر 27 حضرت محمدرسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) ، لشكر 31 عاشورا، لشكر 5 نصر و تیپ 10 سیدالشهدا (علیه السلام ) بود، برعهده گرفت.
سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشكر 27 تحت فرماندهی ایشان در عملیات والفجر 4 و تصرف ارتفاعات كاني‍مانگا در آن مقاطع از خاطره ها محو نمي‍شود. صلابت، اقتدار و استقامت فراموش‍نشدنی این شهید والامقام و رزمندگان لشكر محمدرسول‍الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) در جریان عملیات خیبر درمنطقه طلائیه و تصرف جزایرمجنون و حفظ آن با وجود پاتك‍های شدید دشمن، از افتخارات تاریخ جنگ محسوب مي‍گردد.
مقاومت و پایداری آنان در این جزایر به قدری تحسین برانگیز بود كه حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یكی از اظهاراتش گفته بود:
« ... ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم كه از جزایر مجنون جز تلی خاكستر چیز دیگری باقی نیست! » اما شهید همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بي‍خوابي‍های مكرر همچنان به ادای تكلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی ( رحمت الله علیه ) مبنی برحفظ‍ جزایر می اندیشید و خطاب به برادران بسیجی مي گفت:
« برادران، امروز مسأله ما، مسأله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرخ عاشورایی حسین (علیه السلام) را به دوش كشیم و قداست مكتبمان، مملكت و ناموسمان را پاسداری و حراست كنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نمائیم، یا اینكه پرچم ذلت و تسلیم را درمقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم، كه اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید، نه ننگ و بدنامی. »



ویژگي های برجسته شهید:
او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوه‍ای برای دیگران بود كه جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و كسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش مي‍كرد و سخت‍ترین و مشكل‍ترین مسؤولیت های‍ نظامی را با كمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش ‍خاطر مي‍پذیرفت.
او بسان شمع مي‍سوخت و چونان چشمه‍ساران درحال جوشش بود و یك آن از تحرك باز نمي‍ایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران مي‍بخشید و با همان كم، قانع بود و درپاسخ كسانی كه مي‍پرسیدند چرا لباس خود را كه به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ مي‍گفت: « من پنج سال است كه یك اوركت دارم و هنوز قابل استفاده است! »
او فرماندهی مدیرو مدبّر بود. قدرت عجیبی درمدیریت داشت. آن هم یك مدیریت سالم در اداره كارها و نیروها. با وجود آنكه به مسائل عاطفی و نیز اصول‍مدیریت احترام مي‍گذاشت و عمل مي‍كرد، درعین حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه مي‍كرد و نظارت و پیگیری خوبی نیز داشت. كسی را كه در انجام دستورات كوتاهی مي‍نمود بازخواست مي‍كرد و كسی را كه خوب عمل مي‍كرد تشویق مي‍نمود.
بینش سیاسی بُعد دیگری از شخصیت والای او به شمار مي‍رفت. به مسائل لبنان و فلسطین وسایر كشورهای اسلامی بسیار مي‍اندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود كه گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول ص درستیز بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت. از ویژگي‍های اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیحیان جان بركف بود. به بسیجیان عشق مي‍ورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی مي‍كرد. « من خاك پای بسیجي‍ها هم نمي‍شوم. ای كاش من یك بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمي‍شدم.»
وقتی درسنگرهای نبرد، غذای گرم برای شهید همت مي‍آوردند سؤال مي‍كرد: آیا نیروهای خط مقدّم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را مي‍خورند یا خیر؟ و تا مطمئن نمي‍شد دست به غذا نمي‍زد.
شهیدهمت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤلان امر تأكید و توصیه داشت. او كه از روحیه ایثار واستقامت كم‍نظیری برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقي‍اش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه مي‍گفت، عمل مي‍كرد. عشق وعلاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه مي‍گرفت. برای شهید همت مطرح نبود كه چكاره است، فرمانده است یا نه. همت یك رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته.
نحوه شهادت:
شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود: «باید مقاومت كرده و مانع از بازپس‍گیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه این‍جا شهید مي‍شویم ویا جزیره مجنون را نگه مي‍داریم.» رزمندگان لشكر نیز با تمام توان دربرابر دشمن مردانه ایستادگی كردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه توحید را از نزدیك بررسی كند، كه گلوله توپ در نزدیكی اش اصابت مي‍كند و این سردار دلاور به همراه معاونش، شهید اكبر زجاجی، دعوت حق را لبیك گفتند و سرانجام در 17 اسفند سال 1362 در عملیات خیبر به لقاء خداوند شتافتند.


شهادت همت به روایت سعید مهتدی*
عمده نيرو هاي رزمنده لشكر 27 محمد رسول الله (ص) طي  عمليات خيبر، در محور " طلائيه " مستقر شده بودند. از رده هاي بالا، دستور دادند يكي دو گردان لشكر 27 را به جزيره جنوبي مجنون بفرستيم. چند روز بعد از اينكه گردان هاي " مالك اشتر "  و "حبيب بن مظاهر " به جزيره جنوبي اعزام شدند، قرار شد براي بررسي موقعيت نيروها، در معيت "حاج همت "، فرمانده لشكر 27، برويم آنجا. با رسيدن به  جزيره جنوبي، ابتدا رفتيم پيش بچه هاي دو گردان مالك و حبيب.
بچه بسيجي ها به محض مشاهده حاجي، از خوشحالي كم مانده بود بال در آورند. فوج فوج به سمت او هجوم بردند و دست و صورتش را مي‌بوسيدند. با هزار مكافات توانستيم آنها را كمي آرام كنيم تا حاجي بتواند برايشان صحبت كند. حاج همت مثل هميشه با آن شور و دلربايي اش قدري براي بسيجي ها حرف زد، از دستاورد هاي عمليات گفت و  اينكه چرا بايستي بچه ها سختي ها را تحمل كنند. خيلي مختصر و مفيد آنها را توجيه كرد. با كلماتي كه فقط مختص خودش بود و خوب مي‌دانست چطور و در كدام لحظه مي‌تواند با گفتن شان، حساس ترين تار شعور و عواطف رزمنده ها را مرتعش كند و آن ها را به هيجان بياورد.
با يك لحن محكم و پر صلابت گفت:

" برادران رزمنده، بسيجيان با ايمان! درود به اين چهره هاي غبار گرفته‌تان، درود به اراده و شرف شما دريادلان، جنگ سخت است، سختي دارد، شهادت دارد، زخمي شدن و قطعي دست و پا دارد، اسير شدن دارد، مفقودالاثر شدن دارد، اين‌ها را همه ما مي‌دانيم. اما اي عزيزان؛ ما نبايد گول ظاهر اين چيز ها را بخوريم، نبايستي فراموش كنيم با چه هدفي توي اين راه قدم گذاشه ايم. ما براي جهاد در راه خدا و اطاعت از اوامر امام مان به جبهه آمديم. تا وقتي نيت‌مان خالص باشد، هر قدمي كه در اين راه برداريم، اجر اين قدم در پيش خدا محفوظ مي‌ماند. امام عزيزمان دستور داده اند جزاير را بايستي حفظ كنيم. ما ديگر چاره اي نداريم، مگر اينكه به يكي از اين دو شق تن بدهيم ؛ يا اينكه از خودمان ضعف نشان بدهيم، پرچم سفيد ذلت و تسليم به دست بگيريم و كاري كنيم كه حرف امام‌مان بر زمين بماند، و يا اينكه تا آخرين نفس، مردانه بمانيم و بجنگيم و شهيد بشويم و با عزت از اين امتحان سخت بيرون بياييم. حالا، بسيجي ها! شما به من بگوييد، چه كنيم؟ تسليم شويم يا تا آخرين نفس بجنگيم؟!"

خدا گواه است تا حرف همت به اينجا رسيد، بسيجي ها شيون كنان فرياد زدند: " مي‌جنگيم، مي‌ميريم، سازش نمي‌پذيريم "!

بعد هم دسته جمعي هجوم بردند به سمت حاجي و شروع كردند با چشم هايي گريان، بوسيدن سر و صورت همت. با چه مصيبتي توانستيم حاجي را از آنجا خارج كنيم، بماند. بعد با هم راهي شديم تا برويم به قرارگاه موقت عملياتي؛ جايي كه محل تجمع فرماندهان لشكر هاي عمل كننده سپاه در جزيره بود. محل اين قرارگاه، شبيه به آلونك هايي بود كه در باغ ها مي‌سازند. اتاقك هايي خشت و گلي و كوچك، كه هيچ استحكامي نداشتند و بچه های سپاه، از سر ناچاري آنجا را بعنوان قرارگاه موقت عملياتي انتخاب كرده بودند. چون تازه وارد جزاير مجنون شده بوديم، هنوز از دل مرداب ها، جاده تداركاتي احداث نشده بود تا بشود ماشين آلات سنگين مهندسي رزمي را به اين دست آب بياوريم و يك قرارگاه مستحكم ومناسب براي استقرار فرماندهان در آنجا بسازيم.

اين آلونك هاي خشت و گلي هم از قبل در آنجا قرار داشت. نيرو هاي دشمن كه حتي خوابش را هم نمي ديدند كه ما يك روز به عمق جزاير مجنون دسترسي پيدا كنيم، آن‌ها را ساخته بودند و حالا، بچه هاي ما داشتند از سر اجبار، از اين آلونك ها به عنوان سنگر فرماندهي خط مقدم استفاده مي‌كردند.

موقعي كه با " همت " به قرارگاه موصوف رسيديم، فرماندهان بقيه لشكر ها هم در آنجا حضور داشتند. به محض ورود، حاجي خيلي گرم و خودماني با همه حضار سلام و عليك و ديده بوسي كرد و بعد رفت پيش برادرمان "احمد كاظمي"؛ فرمانده لشكر 8 نجف، كنار يكي از آلونك ها نشست و با همان لحن شيرين خودش گفت: " خب احمد، نظرت چيه؟ اينجا چي كم داريم؟ فكر مي‌كني اگه بخواهيم اين بعثي هاي شاخ شكسته‌رو از باقي مونده جزيره جنوبي بيندازيم بيرون، چقدر نيرو لازم داريم ؟! "

حاجي همين‌طور پر انرژي و خندان، مشغول صحبت با احمد كاظمي بود و حضار؛ ناباور و متحير، به او خيره شده بودند. چنان با روحيه بالايي داشت با كاظمي صحبت مي‌كرد كه هركس از حال و روز ما خبر نداشت، خيال مي‌كرد "حاج همت" هيچي نباشد، 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق براي ادامه عمليات در اختيار دارد.

اين در حالي بود كه من خوب مي‌دانستم عمده نيروهاي رزمنده لشكر 27 در منطقه طلائيه به شدت با دشمن درگير بودند و در آن موقعيت وخيم، حاجي بجز همان دوگرداني كه چند روز قبل به جزيره جنوبي فرستاده بود، حتي يك نيروي قادر به رزم در اختيار نداشت. تازه، گردان هايي را هم كه در طلائيه به كار گرفته بوديم، همگي ضربه خورده بودند و براي بازسازي اين گردان ها و رساندن‌شان به سطح استاندارد رزمي سابق و انتقال‌شان به جزيره براي ادامه عمليات، به زمان زيادي نياز داشتيم. در حالي كه مي‌دانستيم از بابت وقت، به سختي در تنگنا قرارداريم. با اين همه، حاج همت خيلي قرص و قوي داشت با كاظمي حرف مي‌زد. يادش بخير، شهيد عزيزمان " مهدي زين الدين " فرمانده لشكر 17 علي بن ابي‌طالب(ع) كه كنار من نشسته بود، با يك لبخند قشنگي داشت به حاج همت نگاه مي‌كرد.وقتي زير گوشي، قضيه نداشتن نيروي خودمان را به او گفتم، با تبسم به بنده گفت: " خدا به همت خير بده، با وجود اينكه عمده نيروهاش تو طلائيه درگيرند و دستش خاليه، ولي باز هم به فكر ماست و اومده ببينه به چه طريقي مي‌تونه دشمن رو از اين منطقه بيرون كنه! ".

در همين موقع بيسيم زدند -  از رده هاي بالا – احمد كاظمي گوشي را برداشت. مي‌خواستند بدانند وضعيت از چه قرار است. كاظمي، همان طور كه گوشي بيسيم دستش بود، و يك نگاه اميدواري به حاج همت داشت، در جواب با لبخند گفت: " وضعيت ما خوبه، همين كه همت با ماست، مشكلي نداريم! ".

... در هنگامه اي كه رزمنده هاي لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در بخش مركزي جزيره جنوبي مجنون موضع گرفته بودند، دشمن با تمام توان توپخانه سنگين و كاتيوشا و خمپاره اش، اين جزيره را يكپارچه و بي وقفه مي‌كوبيد. طبق برآوردي كه رده هاي بالا انجام داده بودند، فقط ظرف سه شبانه روز، دشمن بيشتر از يك ميليون و سيصد و پنجاه هزار گلوله توپ و خمپاره و كاتيوشا روي سر نيرو هاي ايراني ريخته بود. حتي يك لحظه نبود كه جزيره آرام باشد. تكه به تكه خاك جزيره از زمين و آسمان كوبيده مي‌شد و بچه رزمنده ها، شديد ترين فشار ها را آنجا تحمل مي‌كردند. در گيرو دار بيرون زدن دشمن از جزيره و تلاش براي حفظ آن بوديم كه گلوله اي كنارم منفجر شد و از ناحيه جلو و عقب سر، تركش خوردم. طوري كه مجبور شدم سرم را باندپيچي كنم.

با اينكه اثر زخم و خون در بالاي پيشاني‌ام مشخص بود، ولي خوشبختانه وضعيت جسمي‌ام به شكلي بود كه سر پا بودم و مي‌توانستم به كارم ادامه بدهم. بچه ها توي خط مستقر بودند. لازم بود براي ارائه گزارش آخرين وضعيت نيرو ها بروم پيش حاج همت، تا با او در باره روال كار آينده خط پدافندي خودمان مشورت كنم و بدانم قرار است مراحل بعدي عمليات را از كجا ادامه بدهيم.
فراموش نمي‌كنم، به محض اينكه حاج همت مرا ديد، مجال صحبت به من نداد و با اشاره به باندپيچي سرم، خيلي نگران پرسيد: " سرت چي شده سعيد ؟! "

گفتم: " چيزي نشده حاجي، فقط يه خراش كوچيك برداشته، واسه اين اونو با باند بستم تا روش خاك نشينه و چرك نكنه، چيز مهمي نيست ".

خيلي ناراحت شد و گفت: " نگو چيزي نيست! ... مواظب خودت باش تا آسيبي بهت نرسه ".
گفتم: " اين چه حرفيه حاجي ؟ خودت بارها گفتي ما اصل‌مان بر شهادته ". با اخم گفت: " حالا حرف خودم رو بهم مي‌گي؟!... بله، اصل بر شهادته، اما تا لحظه شهادت، مكلف‌ايم حفظ جان خودمون رو جدي بگيريم! ".

من كه انتظار شنيدن چنين صحبتي را از او نداشتم، ديگر چيزي نگفتم. خيلي فشرده گزارش‌ام را دادم، با هم مشورت كرديم و دوباره روانه خط شدم.توي راه تمام فكر و ذكرم معطوف به حرف هاي حاج همت بود.با خودم مي‌گفتم، حرف هاي حاجي بي حكمت نيست، درست است كه از زمين و هوا دشمن دارد جزيره را مي‌كوبد و در هر گوشه جزيره شهيدي به خاك افتاده و تعداد بچه هاي مجروح ما هم كم نيست، ولي در اين وضعيت دشوار جنگ، كه امكان جايگزيني حتي يك كادر عملياتي وجود ندارد، آن قدر بحث ضرورت " حفظ جان تا لحظه شهادت " براي همت جدي شده كه با وجود سر نترسي كه دارد و خودش مدام زير آتش شديد دشمن رفت و آمد مي‌كند، به من گوشزد مي‌كند مواظب خودم باشم، تا آسيبي نبينم و بتوانم در ميدان جهاد سر پا باشم، تا بهتر با دشمن مقابله كنم.

... روز هفدهم اسفند، در اوج درگيري ما با دشمن در جزيره مجنون، حوالي بعد از ظهر بود كه ديدم مي‌گويند بي سيم تو را مي‌خواهد. گوشي را كه به دستم گرفتم، صداي حاج همت را شنيدم كه گفت: "سعيد، در قسمت شرقي جزيره جنوبي، از طرف اين شاخ شكسته ها، دارند بچه هاي ما را اذيت مي‌كنند... من به عقب مي‌رم تا براي كمك به اين بچه ها، از بقيه لشكرها قدري نيرو جور كنم و بيارم جلو".

گفتم: " مفهوم شد حاجي، اجازه مي‌دي من هم با شما بيام؟ ".
گفت: " نه عزيزم، شما چون نسبت به موقعيت منطقه توجيه هستي، همين جا باش تا خط رو تحويل بچه هاي لشكر امام حسين(ع) بدي و كمك‌شان كني. هر وقت كارت تموم شد، بيا به همون سنگر... – منظور حاجي از اصطلاح "همون سنگر"، قرارگاه تاكتيكي حاج قاسم سليماني بود- ... بعد بيا اونجا؛ من هم غروب ميام همون جا، تا با هم صحبت كنيم ".
گفتم: " باشه مفهوم شد، تمام ".
برگشتم پيش بچه هايمان در خط و كنارشان ماندم. دشمن كه وحشت از دست دادن جزاير خواب از چشم هايش ربوده بود، حتي براي يك لحظه، دست از گلوله باران جزاير بر نمي‌داشت. ما هم در داخل سنگر ها و كانال هاي نفررويي كه به تازگي حفر شده بود، پناه گرفته بوديم و از خطمان دفاع مي‌كرديم. چند ساعتي گذشت. از طريق بي سيم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسيدم: حاجي آمده يا نه ؟!
گفتند: " نه، هنوز برنگشته! ".
مدتي بعد، از نو تماس گرفتم و سراغش را گرفتم. جواب دادند: " نه خبري نيست! " ديگر دلشوره رهايم نكرد. طاقت نياوردم. خط را سپردم دست تعدادي از بچه ها، آمدم كمي عقب‌تر و با يك جيپ 106 كه عازم عقب بود، راهي شدم به سمت سنگري كه محل قرارم با حاج همت بود. وارد سنگر كه شدم، ديدم حاجي نيست. از برادرمان حاج "قاسم سليماني"؛ فرمانده لشكر 41 ثارالله پرسيدم حاج همت كجاست؟
ايشان گفت: "‌ رفته قرارگاه لشكر 27 و هنوز برنگشته ".
قرارگاه تاكتيكي ما در ضلع شرقي جزيره بود. گفتم: " ولي حاجي به من گفته بود برمي‌گرده اينجا، چون با من كار داره ".
حاج قاسم گفت: " هنوز كه نيومده، ولي مرا هم نگران كردي، الان يه وسيله به شما مي‌دم، برو به قرارگاه تاكتيكي لشكرتون، احتمال داره اينجا نياد ".
با يكي از پيك هاي فرمانده لشكر ثارالله، سوار بر يك موتور تريل، رفتم سمت قرارگاه تاكتيكي لشكر 27 در ضلع شرقي جزيره. آنجا كه رسيديم، حاج عباس كريمي را ديدم.

به او گفتم: " عباس، حاج همت اينجا بوده انگار، ولي اصلا برنگشته پيش حاج قاسم ".
عباس با تعجب گفت: " معلومه چي مي‌گي؟! حاجي اصلا اينجا نيومده برادر من! " اين را كه گفت، دفعتا سراپاي بدنم به لرزه افتاد و بي اختيار سست شدم. فهميدم قطعا بايستي بين راه براي همت اتفاقي افتاده باشد.

عباس ادامه داد: " ... حاجي اينجا نيومده، ولي با قرارگاه مركزي كه تماس گرفتم، گفتند حاجي اونجا نيست و شما هم ديگه در بخش مركزي جزيره مسئوليتي نداريد، گفتند گردان لشكرتان همونجا باشه، ما خودمون لشكر امام حسين(ع) رو مي‌فرستيم بياد اونجا و خط رو از گردان شما تحويل بگيره ".

عباس كه حرفش تمام شد، خودم گوشي بي سيم را برداشتم، با قرارگاه تماس گرفتم و گفتم: " پس لا اقل بگذاريد ما بريم گردان رو عوض كنيم و برگرديم به اينجا ".
از آن سر خط جواب دادند: " نه، شما از اين طرف نريد. شما از منطقه شرقي جزيره تكان نخوريد و به آن طرف نريد ".

يك حس باطني به من مي‌گفت حتما خبري شده و مركز نمي‌خواهد كه ما بفهميم. روي پيشاني ام عرق سردي نشسته بود. همين طور كه گوشي بي سيم توي دستم بود، نشستم زمين و گفتم: " بسيار خوب، حالا حاج همت كجاست؟ ".
جواب آمد: " فرماندهي جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب ".
رو كردم به شهيد كريمي و گفتم: " عباس، بهت گفته باشم؛ يا حاجي شهيد شده، يا به احتمال خيلي ضعيف، زخمي شده ".
او گفت: " روي چه حسابي اين حرف رو مي‌زني تو؟! " گفتم: "‌اگه حاجي مي‌خواست بره اون دست آب، لشكر رو كه همين جوري بدون مسئوليت رها نمي‌كرد، حتما يا با تو در اينجا، يا با من در خط تماس مي‌گرفت و سر بسته خبر مي‌داد كه مي‌خواد به اون طرف آب بره ".
عباس هم نگران بود. منتها چون بي سيم چي ها كنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح نبود بيشتر از اين درباره دل نگراني‌مان جلوي آنها صحبت كنيم.آخر اگر اين خبر شايع مي‌شد كه حاجي شهيد شده، بر روحيه بچه هاي لشكر تاثير منفي و ناگواري به جا مي‌گذاشت.چون او به شدت مورد علاقه بسيجي ها بود و براي آن‌ها، باور كردن نبودن همت خيلي، خيلي دشوار به نظر مي‌رسيد.

چشم كه بر هم زديم، غروب شد و دقايقي بعد، روز كوتاه زمستاني هفدهم اسفند، جاي‌اش را با شبي به سياهي دوزخ عوض كرد. آن شب، حتي يك لحظه هم از ياد همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعي مي‌شد. خصوصا آن لحظه اي كه از طلائيه به جزيره جنوبي آمديم، آن سخنراني زيبا و بي تكلف حاجي براي بچه هاي بسيجي لشكر، بيرون كشيدن او از چنگ بسيجي ها، ورودمان به سنگر فرماندهان لشكر هاي سپاه و شلوغ بازي هاي رايج حاجي، رجزخواني هاي روح بخش او، بگو بخندش با احمد كاظمي لبخند هاي زين الدين در واكنش به شيرين زباني هاي حاجي و بعد، آن پاسخ سرشار از روحيه احمد كاظمي به رده هاي بالا، پاي بي سيم و در حالي كه نيم نگاهي به حاجي داشت و گفته بود: " همين كه همت با ماست، مشكلي نداريم! ".

شب وحشتناكي بر من گذشت. به هر مشقتي كه بود، صبر كرديم تا صبح. ديگر برايمان يقين حاصل شد كه حتما براي او اتفاقي افتاده. بعد از نماز صبح عباس كريمي گفت: " سعيد، تو همين جا بمون، من ميرم يه سر قرارگاه نجف، ببينم موضوع از چه قراره!".

رفت و اصلا نفهميدم چقدر گذشت، كه برگشت؛ با چشم هايي مثل دو كاسه خون، خيس از اشك. عباس، عباس هميشگي نبود. به زحمت لب بازكرد و گفت: " همت و يك نفر ديگر، سوار بر موتور، سمت "پد" مي‌رفتند كه تانك  بعثي آن ها را هدف تير مستقيم قرار داد و شهيد شدند ".

در حالي كه كنار آمدن با اين باور كه ديگر او را نمي‌بينم، برايم محال به نظر مي‌رسد، كم كم دستخوش دلهره ديگري شدم؛ اين واقعه را چطور مي‌بايست براي بچه رزمنده هاي لشكر مطرح مي‌كردم؟! طوري كه خبرش، روحيه لطيف آن‌ها را تضعيف نكند.

... هنوز هم باور نبودن همت برايم سخت است، بدجوري ما را چشم براه خودش گذاشت، ... و رفت.

يادآوري:
عباس کریمی قهرودی بعد از شهادت حاج همت به فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله انتخاب و در ۲۳ اسفند ۶۳ در همان منطقه در عملیات بدر به شهادت رسید.
مهدی زین الدین فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) در آبان ماه ۶۳ در درگیری با ضد انقلاب در منطقه سردشت شهيد شد.

سعید مهتدی بعد ها به فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) منصوب و در ۱۹ دی ماه ۸۴ در حادثه سقوط هواپیمای فالکون به همت و کریمی پیوست.

سردار احمد کاظمی بعد ها به سمت فرمانده نیروی هوایی سپاه و در این اواخر به فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب و تا زمان شهادت یعنی ۱۹ دی ۸۴ در این سمت باقی ماند. کاظمی در حالی به همرزمانش پیوست که در وصیت نامه اش از خدا خواسته بود زمانی شهادت را قسمت او کند که از همه چیز خبری هست جز شهادت.

منبع: نشریه یاد ماندگار شماره شش

  سخنرانی شهید همت قبل از شروع عملیات والفجر مقدماتي 17 بهمن 1361
 

نور است خمینی و عدویش ظلمات 

بر خامنه ای حسین دوران صلوات

پنج شنبه 16 مرداد 1393  6:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها