بخواب آسوده اندر دامن خاک
ندیــــده دامن پر مــــهر مــادر
بخواب و خواب راحت کن شب و روز
که خــــاموش است صحــــرا بار دیگر
نمی آید صدای تیرو شمشیر
نه دیگر نعره ی الله اکــــبر
همه افتاده در خـــوابند و خــــاموش
توئی،صحرا، و چندین نعش بی سر
نترس ای کودک شش ماهه ی من
که اینجا خفته هم قــــاسم هم اکـبر
مگر باز از عطش می سوزی ای گل؟
که از خون گــــلو لــــب می کنی تــــر
که با تیر سه شعبه کرده صیدت
بسوزد جان آن صــــیاد کــــافر
خــــدایا بشکند آن دست گلچیــــن
که کرد این غنچه را نشکفته پرپر