0

داستانهای عبرت اموز[حاج محمد ابراهیم همت]

 
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

داستانهای عبرت اموز[حاج محمد ابراهیم همت]

حاج محمد ابراهیم همت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سر تا پاش‌ خاكي‌ بود. چشم‌هاش‌ سرخ‌ شده‌ بود؛ از سوز سرما.

 دو ماه‌ بود نديده‌ بودمش‌.

 ـ حداقل‌ يه‌ دوش‌ بگير، يه‌ غذايي‌ بخور. بعد نماز بخون‌.

سر سجاده‌ ايستاد. آستين‌هاش‌ را پايين‌ كشيد و گفت‌ «من‌ با عجله‌اومده‌م‌ كه‌ نماز اول‌ وقتم‌ از دست‌ نره‌.»

كنارش‌ ايستادم‌. حس‌ مي‌كردم‌ هر آن‌ ممكن‌ است‌ بيفتد زمين‌. شايداين‌جوري‌ مي‌توانستم‌ نگهش‌ دارم‌

خاطره ای از زندگی سردار خیبر حاج محمد ابراهيم همت

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

جمعه 10 مرداد 1393  6:55 AM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

داستانهای عبرت اموز[سلطان پابرهنه]

سلطان پابرهنه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

 

روزی سلطان سلیمان که از سلاطین عثمانی بود، قصد زیارت مرقد پاک امام علی علیه السلام را کرد. او نزدیکی حرم، از اسب پایین آمد تا با پای پیاده به حرم برود. در این میان، یکی از همراهان بر او خرده گرفت که شما شأن خود را با این عمل پایین آورید، ولی سلطان گفت: احترام امیرمؤمنان علی علیه السلام بر من واجب است. آن فرد اصرار کرد تا به قرآن تفأل زده شود. سلطان نیز چنین کرد و این آیه در اول صفحه نمایان شد:

فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوًی؛ (طه:12)

کفش هایت را درآور؛ چرا که در مکان مقدسی هستی

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

جمعه 10 مرداد 1393  8:29 AM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

داستانهای عبرت اموز[چند می فروشی؟]

چند می فروشی؟

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

 

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. 
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...
یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد،  اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: 
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی  در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت: 
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

جمعه 10 مرداد 1393  8:30 AM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

داستانهای عبرت اموز[امير تيمور گورگان]

امير تيمور گورگان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امير تيمور گورگان  در هر پيشامدي آن قدر ثبات قدم داشت كه هيچ مشكلي سد راه وي نمي شد . علت را از او خواهان شدند ، گفت :

وقتي از دشمن فرار كرده بودم و به ويرانه اي پناه بردم ، در عاقبت كار خويش فكر مي كردم ؛ ناگاه نظرم بر موري ضعيف افتاد كه دانه غله اي از خود بزرگتر را برداشته و از ديوار بالا مي برد .
چون دقيق نظر كردم و شمارش نمودم ديدم ، آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمين افتاد ، و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر ديوار برد . از ديدار اين كردار مورچه چنان قدرتي در من پديدار گشت كه هيچگاه آنرا فراموش نمي كنم .
با خود گفتم : اي تيمور تو از موري كمتري نيستي ، برخيز و درپي كار خود باش ، سپس برخاستم و همت گماشتم تا به اين پايه از سلطنت رسيدم

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

جمعه 10 مرداد 1393  8:32 AM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهای عبرت اموز[ان كس كه با خداست گرفتار غربت و تنهايى نيست]

ان كس كه با خداست گرفتار غربت و تنهايى نيست

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

 

كودكانى كه از اول با ايمان به خدا تربيت مى شوند، اراده اى قوى و روانى نيرومند دارند.
از دوران كودكى رشيد و با شهامت هستند و نتايج درخشان ايمان از خلال گفتار و رفتارشان به خوبى مشهود است .
يوسف صديق عليه السلام فرزند يعقوب پيامبر عليه السلام است . اين كودك محبوب درس خداپرستى را از پدر بزرگوار خود فراگرفته و در دامن يعقوب طفل با ايمانى بار آمده است . برادران بزرگتر او به وى حسد بردند و تصميم به ايذاى او گرفتند. كودك را با خود به بيابان آوردند و پس از رفتارهاى خشن و ناراحت كننده به فكر قتلش افتادند. بعدا از كشتن او صرف نظر نمودند، به چاهش افكندند و سرانجام طفل را به كاروان مصرى به عنوان غلام فروختند.
ابوحمزه از على بن حسين عليهماالسلام سوال كرد:
روزى كه يوسف به چاه افكنده شد، چند ساله بود؟
حضرت در جواب فرمود: نه ساله !
از كودك نه ساله اى كه در چنين وضع سخت و شرايط ناراحت كننده دچار شده ، جز اضطراب و جزع انتظار ديگرى نيست . ولى نيروى ايمان در اين كودك اثر عجيب و حيرت زايى گزارده است .
لما اءخرج يوسف عليه السلام من الجب و اشترى قال لهم قاتل استوصوا بهذا الغريب خيرا فقال لهم يوسف عليه السلام من كان مع الله فليس له غربة ؛
موقعى كه يوسف را از چاه خارج كردند و به غلامى معامله نمودند، يكى از حضار به وضع كودك دقت كرد و از روى راءفت و مهربانى گفت : ((نسبت به اين طفل غريب نيكى كنيد.))
يوسف كه اين جمله را شنيد با اطمينان خاطر و آرامش روان گفت :

((آن كس كه با خداست گرفتار غربت و تنهايى نيست .))

حكايات منبر (( داستان هاى شيرين و حكايات خواندنى در محضر استاد سخن ، زبان گوياى اسلام مرحوم فلسفى رحمة الله عليه ))

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

جمعه 10 مرداد 1393  8:37 AM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهای عبرت اموز[عذاب اخروی یک مرجع تقلید]

عذاب اخروی یک مرجع تقلید

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

یکی از استادان شیخ مرتضی آقا تهرانی نقل می کرد که در خواب ، مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری رحمة الله را دیدم . پرسیدم :آیا شما در آن عالم عذاب هم می شوید ؟ فرمود : یک عذاب دارم و آن این حسرت و غصه است که چرا بیشتر به یاد خدا نبودم. دلم برای آن لحظاتی می سوزد که به یاد خدا نبودم .این بزرگ ترین عذاب برای من است.

براستی چرا انسان تا زمانی که در این عالم به سر می برد ، به یاد خدا و ذکر خدا توجه ندارد.باید بدانیم که اگر در این دنیا نتوانستیم خدا را یاد کنیم ، در آن دنیا نیز فرصتی داده نمی شود.بیاییم در شبانه روز ، فرصتی را به او اختصاص دهیم.در هنگام ظهر ، اگر هم کاری داریم، به نماز اهمیت بیشتری دهیم، چون هیچ کاری مهم تر از نماز و ملاقات با خدا نیست. این کار اثر دیگری نیز دارد ؛ به ویژه برای کسانی که خانواده تشکیل داده اند ، چرا که فرزندانشان نیز اهل نماز شده و برای نماز اهمیت قائل می شوند. یکی از علل بی توجهی فرزندان به نماز ، این است که هنگام نماز هر یک از پدر و مادر به کاری مشغول اند و لذا فرزند می پندارد که شاید نماز اهمیت چندانی ندارد، والا اگر بزرگ تر ها به نماز بایستند ، کودکان نیز می آیند.متاسفانه بسیاری از خانواده ها به این امر چندان توجهی ندارد ، اما آیا به راستی در برابر امور مادی و دنیوی نیز همین گونه ایم ؟ اگر با کسی وعده ای بگذاریم تا مبلغی پول از او بگیریم ، دیر و زود آن برای ما مهم نیست؟

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

جمعه 10 مرداد 1393  8:38 AM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهای عبرت اموز[داستان شفای جوان توسط امام رضا عليه السلام]

داستان شفای جوان توسط امام رضا عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جناب پروفسور نجابت که هم اکنون ساکن کشور آلمان می باشد در مصاحبه با یکی از شبکه های تلویزیونی داستان جالبی از شفا گرفتن جوانی که برای مداوا به ایشان مراجعه کرده بود را بیان کرد. ایشان فرمود: روزی جوانی به نام درویش به من مراجعه کرد. او به علت اصابت ترکش به گردنش قادر به میل کردن غذا نبود و به محض اینکه چیزی میل می کرد تمامی آنها از گردن او خارج می شد. او که در ایران نتوانسته بود به صورت کامل معالجه شود برای مداوا به کشور آلمان سفر کرد. ایشان می گوید: من تمامی تلاش خودم را کردم تا او را مداوا کنم و در این امر تقریبا 80% موفق شدم ولی متأسفانه به طور کامل بهبودی او بازنگشت. او از فرط گرسنگی مانند نی شده بود و اگر همینگونه پیش می رفت زندگی اش به خطر می افتاد. روزی او را صدا زدم و به او گفتم: آقا درویش، من تمام تلاش خودم را برای سلامتی تو انجام دادم و دیگر از علم طب برای تو کاری بر نمی آید و وجودت در اینجا بی فایده می باشد . تو باید وسایل خود را جمع کنی و به مشهد خدمت امام رضا علیه السلام بروی و خود را خدمت حضرت دخیل ببندی تا که ایشان تو را شفا دهند. ایشان می گوید: تقریبا شش ماه بعد من در مطب خود نشسته بودم که جوانی وارد شد و در مقابل من نشست . کمی به او نگاه کردم.در ابتدا او را نشناختم چرا که او با آن درویش شش ماه قبل بسیار تفاوت کرده بود.جوانی که از فرط لاغری جانی در بدن نداشت به جوان زیبا و رشیدی تبدیل شده بود. داستان را از او پرسیدم و او گفت: آقای دکتر،همانطور که شما دستور دادید من همان روز ساکم را بستم و رفتم به طرف مشهد که خودم را دخیل ببندم و شفای خود را از امام رئوف بگیرم و همینطور هم شد. به او گفتم حال چرا به اینجا آمده ای،او گفت: آمدم به خاطر راهنمایی که به من کردید و جان مرا نجات دادید از شما تشکر کنم...

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

جمعه 10 مرداد 1393  8:38 AM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهای عبرت اموز[ماجرای جالب چگونگی ساخته شدن پل آهنچی قم]

ماجرای جالب چگونگی ساخته شدن پل آهنچی قم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مسجد جای خالی نداشت. مالامال از جمعیت شده بود. واعظ از ثواب و اجر وقف در جهان آخرت تعریف می کرد. از مسجد که بیرون آمد، فکر وقف کردن رهایش نمی کرد، از طرفی چیزی نداشت. تمام زندگی اش را بدهی و بیچارگی پر کرده بود.
مگر یک کارگر ساده چه می توانست داشته باشد! نگاهش که به گنبد طلایی حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد دلش فرو ریخت. زمزمه ای در جانش شکل گرفت: بی بی جان، من هم آرزو دارم مالی داشته باشم و آن را وقف کنم تا بعد از مرگم باقی بماند و از آن بهره آخرتی ببرم، اما خودت می دانی که جز بدهی چیزی ندارم. برایم دعا کن و از خدا بخواه مالی برایم فراهم کند تا آن را وقف کنم.
اشک هایش را با گوشه آستین پاک کرد و مثل هر روز جلوی میدان شهر به امید پیدا شدن کار ایستاد. وضعیت اقتصادی روز به روز خراب تر می شد. از طرفی خبر آمدن قحطی همه جا را پر کرده بود. با این وضعیت اگر کسی کاری هم داشت، آن را خودش انجام می داد تا مجبور نباشد پولی به کارگر بپردازد.
چاره ای جز هجرت از شهر برایش نمانده بود. شنیده بود در بنادر جنوبی می تواند کار پیدا کند. هوا کم کم تاریک می شد. باز هم بدون هیچ درآمدی راهی خانه شد. عزمش را جزم کرد و بار سفر بست. به خانواده قول داد اگر از وضعیت کاری آنجا راضی باشد، خیلی زود آنها را نیز نزد خودش ببرد.
ده، دوازده روزی می شد که در یکی از بنادر جنوبی کارگری می کرد، اما باز هم اوضاع، رضایت بخش نبود. کار در بندر هم آن چیزی نبود که شنیده بود. سردرگم و گیج مانده بود. دلش می خواست سختی این روزها را از ته دل فریاد بکشد. درمانده و ناامید، کنار دیواری چمباتمه زد که دستی بر شانه اش سنگینی کرد و یکی گفت:
آقا، کار می کنی؟ بله، چرا که نه! اصلا برای همین اینجا هستم. حالا چه کاری هست؟ من می خواستم بار آن کشتی بزرگی را که در کنار اسکله لنگر انداخته بخرم، اما احتیاج به یک شریک دارم. شنیده ام کارگران این منطقه روزانه پول خوبی به دست می آورند. می خواهی با من شریک شویی تا هم تو به سودی برسی، هم من به مقصودم؟
دلش فرو ریخت. خرید بار کشتی؟! بدنش یخ کرده بود. با دلهره پرسید: حالا وقتی بار را خریدیم، مشتری هست که آن را بفروشیم؟ اگر خدا بخواهد، همین امروز می توانیم مشتری پیدا کنیم. من در این کار مهارت دارم. پولی در بساط نداشت. نمی خواست بگوید که چیزی برای شراکت ندارد، اما از طرفی شاید این تنها موفقیت زندگی اش بود. امیدش را به خدا داد و گفت: باشه، من هم شریک!
همه چیز به سرعت پیش رفت. معامله سر گرفت. حالا نوبت آنها بود که پول جنس را بپردازند. بدنش داغ شده بود. نمی دانست چه بگوید. آبرویش در خطر بود. اگر مرد می فهمید که او با دست خالی شریکش شده آن وقت ...
درست همان موقع ، مردی با کت و شلوار قهوه ای و کلاه لبه داری که تا روی ابروهایش پایین کشیده بود جلو آمد گفت: بار آهن مال شماست؟ گفتند: بله! گفت: هر قدر که باشد می خرم.
هنوز پولی بابت خرید آنها پرداخت نکرده بودند که همه آنها بطور معجزه آسایی به فروش رسید. سود بدست آمده به دو قسمت مساوی تقسیم شد. باور نمی کرد در عرض یک ساعت چنین پولی بدست آورده باشد. این چیزی بود که حتی در رؤیاهایش نیز به آن فکر نکرده بود.
حالا می توانست تمام قرض هایش را بپردازد و تا مدت ها به راحتی زندگی کند. شبانه راهی قم شد. می خواست هر چه زودتر این خبر خوش را به خانواده اش برساند. در راه به یاد عهدش با حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد: بی بی جان، آرزو دارم مالی را وقف کنم ...
حالا زمان آن رسیده بود که به عهدش وفا کند. بهترین چیزی که به فکرش رسید تا مشکلی از مردم حل کند، ساختن پلی در کنار حرم حضرت معصومه بود. مردم برای رفت و آمد در این منطقه مشکل داشتند. با برنامه ریزی که کرد حدود 30 کارگر نیاز داشت و برای ثبت نام کارگران خودش دست بکار شد اما تعداد کارگرهای ثبت نام کننده به 200 نفر رسید.
قصد داشت 30 نفر را جدا کند اما یاد بیکاری و ناامیدی خودش افتاد، دلش به درد آمد و گفت: خانم حضرت معصومه خودش برکت این پول را زیاد می کند. من همه کارگران را مشغول کار می کنم و به تک تک آنها مزد می دهم. نقشه مهندسی و اجرایی پل آماده شد و کارگران مشغول کار شدند و کارها به سرعت پیش رفت و بالاخره بعد از مدت ها ساختن پل پایان یافت و پل آهنچی نام گرفت و عبور و مرور مردم آسان شد. حالا به آرزویش رسیده بود و اموالش را وقف کرده بود

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

جمعه 10 مرداد 1393  10:46 PM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهای عبرت اموز[آن كس كه با خداست گرفتار غربت و تنهايى نيست]

آن كس كه با خداست گرفتار غربت و تنهايى نيست

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

 

كودكانى كه از اول با ايمان به خدا تربيت مى شوند، اراده اى قوى و روانى نيرومند دارند.
از دوران كودكى رشيد و با شهامت هستند و نتايج درخشان ايمان از خلال گفتار و رفتارشان به خوبى مشهود است .
يوسف صديق عليه السلام فرزند يعقوب پيامبر عليه السلام است . اين كودك محبوب درس خداپرستى را از پدر بزرگوار خود فراگرفته و در دامن يعقوب طفل با ايمانى بار آمده است . برادران بزرگتر او به وى حسد بردند و تصميم به ايذاى او گرفتند. كودك را با خود به بيابان آوردند و پس از رفتارهاى خشن و ناراحت كننده به فكر قتلش افتادند. بعدا از كشتن او صرف نظر نمودند، به چاهش افكندند و سرانجام طفل را به كاروان مصرى به عنوان غلام فروختند.
ابوحمزه از على بن حسين عليهماالسلام سوال كرد:
روزى كه يوسف به چاه افكنده شد، چند ساله بود؟
حضرت در جواب فرمود: نه ساله !
از كودك نه ساله اى كه در چنين وضع سخت و شرايط ناراحت كننده دچار شده ، جز اضطراب و جزع انتظار ديگرى نيست . ولى نيروى ايمان در اين كودك اثر عجيب و حيرت زايى گزارده است .
لما اءخرج يوسف عليه السلام من الجب و اشترى قال لهم قاتل استوصوا بهذا الغريب خيرا فقال لهم يوسف عليه السلام من كان مع الله فليس له غربة ؛
موقعى كه يوسف را از چاه خارج كردند و به غلامى معامله نمودند، يكى از حضار به وضع كودك دقت كرد و از روى راءفت و مهربانى گفت : ((نسبت به اين طفل غريب نيكى كنيد.))
يوسف كه اين جمله را شنيد با اطمينان خاطر و آرامش روان گفت :

((آن كس كه با خداست گرفتار غربت و تنهايى نيست .))

حكايات منبر (( داستان هاى شيرين و حكايات خواندنى در محضر استاد سخن ، زبان گوياى اسلام مرحوم فلسفى رحمة الله عليه ))

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

جمعه 10 مرداد 1393  10:47 PM
تشکرات از این پست
fatemexry
fatemexry
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1393 
تعداد پست ها : 5428
محل سکونت : خراسان جنوبی

پاسخ به:داستانهای عبرت اموز[بشر حافی ]

بشر حافی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزي حضرت كاظم عليه السلام از در خانه (بشر حافي ) در بغداد مي گذشت كه صداي ساز و آواز و رقص را از آن خانه شنيد .
ناگاه كنيزي از آن خانه بيرون آمد و در دستش خاكروبه بود و بر كنار در خانه ريخت . امام فرمود : اي كنيز صاحب اين خانه آزاد است يا بنده ؟ عرض كرد : آزاد است . فرمود : راست گفتي اگر بنده بود از مولاي خود مي ترسيد .
كنيز چون برگشت (بشر حافي ) بر سر سفره شراب بود و پرسيد : چرا دير آمدي ؟ كنيز جريان ملاقات را با امام نقل كرد .

بشر حافي با پاي برهنه بيرون دويد و خدمت آن حضرت رسيد و عذر خواست و اظهار شرمندگي نمود و از كار خود توبه كرد .(ادامه داستانو من مینویسم ...ازآن وز به بعد بشر پا برهنه میکشت مردم می پرسیدند توچرا این گونه می گردی وبشر جواب داد:آخر من موقع دیدار یارم پا برهنه، بودم این گونه میگردم تا همیشه به یاد آن روز باشم. حافی ینی پابرهنه ...خوش به حالش)

جامع السعادات ، 2/235

 

 

قال الله الحكيم : (كنتم خير امه اخرجت للناس تاءمرون بالمعروف و تنهون عن المنكر )
: شما (مسلمانان ) نيكوترين امتي هستيد كه براي مردم عالم آورده و انتخاب شديد ، امر به نيكي و نهي از زشتي مي كنيد
قال علي عليه السلام : من ترك انكار المنكر بقلبه و يده و لسانه فهو ميت بين الاحياء
: هر كس كار زشت او منكر را به دل و دست و زبان ترك كند ، او همانند مرده اي بين زندگان است .
شرح كوتاه :
كسي كه مي خواهد امر به معروف كند نيازمند است به اينكه خود عالم به حلال و حرام باشد و آنچه مي گويد خود عكس آن را مرتكب نشود .
قصدش نصيحت خلق باشد ، و با گفتار خوش آنان را دعوت كند .
آشنا به تفاوت و درجات مردم در فهم و تاءثير پذيري آنان باشد ، به مكر نفس و حيله هاي شيطاني بينا باشد ، و نيتش را در گفتن خالص براي خدا قرار بدهد .
اگر با او مخالفت كردند صبر پيشه كند ، اگر موافقت كردند شكر خداي نمايد

بس که دل‌تنگم اگر گریه کنم، می‌گویند:

قطره‌ای قصدِ نشان‌دادنِ دریا دارد

السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)

جمعه 10 مرداد 1393  10:48 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها