اسماعیل دستش را روی شانه یوسف گذاشت و گفت: صبور باش. خدا بزرگ است اگر طفل معصوم تو عمو داشته باشد، خدا خودش اسباب نجات او را فراهم می?کند.
یوسف که تمام صورتش از اشک خیس شده بود; گفت: وقتی مادرش دارد پیش چشمم پرپر می?زند و جان می?دهد. طفل را می?خواهم چه کنم؟!
- این حرف را نزن مرد! او هم بنده?ای از بندگان خداست. خدا می?داند چه سرنوشتی در انتظار اوست.
حرفهای اسماعیل نمی?توانست?به دل منقلب و روح پریشان یوسف، آرامش ببخشد. همسر جوانش اسماء، در حال جان دادن بود و از دست قابله و طبیب هم کاری ساخته نبود.
هر دو برادر در حیاط خانه کوچک یوسف بی?قرار و ناآرام قدم می?زدند و اسماعیل سعی می?کرد او را آرام کند. یوسف به تنه درخت کهنسال نخل حیاط تکیه داد و گفت: من بدون اسماء چه کنم؟...
ناگهان پیرزن قابله از اتاق بیرون دوید; یوسف!... یوسف!...
وحشت از چشمان کم فروغ او می?بارید. اسماعیل جلو دوید: چه خبر شده؟
اما یوسف از ترس شنیدن خبر بد، جرات پرسیدن هم نداشت. پیرزن جلوتر آمد: اسماء...
- حرف بزن زن... حرف بزن!
- اسماء... اسماء مرد...
یوسف به زانو فرود آمد و با دو دست محکم بر سرش کوبید و از عمق وجودش ناله کرد. پیرزن نهیب زد: مثل مادر مرده?ها چرا به خاک افتاده?ای؟ بلند شد، فکری بکن!
یوسف نالید: چه فکری؟... زندگی را که نمی?توانم به اسماء بگردانم...
و خودش را روی خاک انداخت. اسماعیل جلو رفت: چه می?گویی پیرزن؟ مگر خودت نگفتی که اسماء مرد؟ حالا می?خواهی این مرد بخت?برگشته چه کند؟
قابله پیر، عرق پیشانی?اش را پاک کرد و گفت: بچه... بچه زنده است از دست من و طبیب هم کاری ساخته نیست... چه باید بکنیم؟
یوسف از جا بلند شد: چطور ممکن است؟
پیرزن دوباره نهیب زد: از من می?پرسی؟ اصلا حالا چه وقت این سؤال است؟ فکری بکن... آیا باید شکم اسماء را باز کنیم و بچه را نجات بدهیم یا چون مادر مرده، بچه را هم باید با او دفن کنیم؟
یوسف وحشت?زده گفت: من طبیبم یا عالم؟ من چه می?دانم باید چه خاکی بر سر کنم.
- آخر تو پدر بچه?ای.
- باشم! من چطور می?توانم چنین حکمی را صادر کنم؟
اسماعیل جلو رفت: گوش کن. من راه حل این معما را می?دانم!
یوسف با تعجب نگاهش کرد: تو؟!
- آری من! شما مراقب وضع طفل باشید، من الان برمی?گردم.
یوسف دستش را کشید: تو گوش کن. اگر به دنبال طبیب می?روی که من بهترین طبیب بغداد را آورده?ام. این زن هم بهترین قابله بغداد است. تو کجا می?روی؟
- من به خانه «شیخ مفید» می?روم تا حکم این مساله را از او بپرسم.
چشمان گریان یوسف درخشید: آفرین بر تو. اصلا به فکر خودم نرسید. پس زود برو برگرد.
اسماعیل سر تکان داد و با شتاب از خانه بیرون رفت. تا خانه شیخ راهی نبود. تمام راه را دوید. به در خانه که رسید آنقدر محکم در را کوبید که خدمتکار خانه، وحشت?زده فریاد زد: چه خبر است؟ مگر سربازان حکومتی قصد جانت را کرده?اند که اینطور در می?زنی؟... در را شکستی... آمدم...
اسماعیل دوباره مشت?به در کوبید: بازکن پیرمرد! مساله مرگ و زندگی یک طفل معصوم در بین است. خدمتکار پیر شیخ، با شتاب در را باز کرد! اسماعیل نفس نفس زنان پرسید: شیخ کجاست؟
- آنجا... در اتاق درسش... ولی... صبر کن...
- نمی?توانم...
و به طرف اتاق شیخ دوید. جمعی جوانان دور او حلقه زده بودن و شیخ برایشان صحبت می?کرد. اسماعیل پا به اتاق گذاشت. شیخ که متوجه صدای در شده بود، با دیدن چهره هراسان اسماعیل از جا بلند شد: چه شده مرد جوان!
اسماعیل نفسی تازه کرد و گفت: سلام شیخ... عذرم را بپذیر... همسر برادرم دقایقی پیش از دنیا رفت. او طفلی در شکم داشت که نتوانست آن را به دنیا بیاورد و مرد... قابله می?گوید طفل زنده است. چه کنیم؟ شکم او را بشکافیم و طفل را نجات دهیم یا چون مادرش مرده، او را با مادرش دفن کنیم؟
شیخ مفید نگاهی به جمع شاگردانش که با اشتیاق منتظر شنیدن فتوی و نظر شیخ بودند، انداخت و گفت:
- چون مادر مرده است، طفل را هم با مادرش دفن کنید!
اسماعیل نفس عمیقی کشید. در قلبش احساس درد شدیدی کرد. به عقب برگشت و با شتاب و بدون خداحافظی از خانه شیخ مفید بیرون دوید. دیگر رمقی برای دویدن نداشت. حالا برادرش چه حالی پیدا می?کرد؟ همسر جوان و اولین فرزندش را با هم از دست می?داد. آن هم در حالیکه فقط یک سال با اسماء زندگی کرده بود...
دل اسماعیل مملو از غم بود که به خانه یوسف رسید: با آنکه می?دانست او بیصبرانه منتظر است اما قدرت نداشت پایش را به حیاط خانه بگذارد. جرات گفتن حرف شیخ را هم به یوسف نداشت..
دو قدم مانده به خانه یوسف صدای پای اسبی شنید. توجهی نکرد و پا به چارچوب در خانه گذاشت، اما هنوز پای دیگرش را به حیاط نگذاشته بود که کسی او را به نام صدا کرد: اسماعیل... صبر کن...
رو برگرداند. جوان خوش سیمایی بود که لباسی سفید و زیبا پوشیده بود. او را تا به حال در آن محله ندیده بو. دوباره او را به نام صدا کرد، اسماعیل... شیخ مفید مرا فرستاد که بگویم شک اسماء را باز کنید و طفل را بیرون بیاورید و بعد زخم را ببندید و او را دفن کنید.
اسماعیل آنقدر از شنیدن این پیغام شادمان شد که بدون هیچ حرفی و تاملی به حیاط دوید. قابله پیر و یوسف جوان، هر دو از جا کنده شدند و یا هم پرسیدند چه شد؟
اسماعیل گفت: بچه را در بیاورید... بچه را تا زنده است نجات دهید...
از شدت هیجان و خستگی، زیر سایه نخل روی زمین رها شد. قابله به اتاق دوید و یوسف به دنبالش به طرف اتاق دقت. تنها دقایقی بعد صدای گریه نوزاد در اتاق پیچید و لبخند رضایت?بر لبهای اسماعیل شکفت.
قابله، نوزاد را در پارچه تمیزی پیچیده و به حیاط آمد. یوسف هم گریه می?کرد و هم می?خندید. قابله، نوزاد را به دست اسماعیل داد: بگیر عمو! این هم برادرزاده تو.
اسماعیل فرزند برادرش را در بغل گرفت و بوسید: پسر است?یا دختر؟
یوسف آهسته بوسه?ای بر گونه نرم او زد و گفت: پسر... پسری بدون مادر...
اسماعیل آهی کشید و گفت: باور نمی?کنید اگر بگویم چه شد!
یوسف پسرش را به قابله داد و گفت: چه شد؟
- من به خانه شیخ مفید رفتم و از او حکم مساله را پرسیدم. شیخ هم بدون هیچ تردیدی گفت: بچه را با مادرش دفن کنید.
یوسف وحشت?زده گفت: تو که گفتی...
- صبر کن. مساله همین جاست. من به در خانه که رسیدم. هنوز پایم را به حیاط نگذاشته بودم که سواری خوش سیما و نیکو به سرعت?خودش را به من رساند. مرا صدا کرد و گفت: شیخ مفید مرا فرستاد که بگویم شکم اسماء را باز کنید و طفل را نجات دهید...
یوسف با تعجب به چشمان اسماعیل خیره شد: او که بود؟
- گفتم که فرستاده شیخ بود. خودش گفت که شیخ مرا فرستاده... فکرش را بکن اگر کمی دیرتر شیخ آن جوان را فرستاده بود، الان این پسر زیبا زنده نبود.
- راست می?گویی. اگر پسرم را هم از دست داده بودم، تحمل مرگ اسماء بسیار دشوارتر بود... حالا دلم به این خوش است که یادگاری از او دارم. خدا این طفل معصوم را به خاطر آرامش دل من، به من بخشید. برو و از طرف کن از شیخ تشکر کن.
- حتما... همین حالا می?روم.
اسماعیل از خانه بیرون رفت. با شتاب کوچه?ها را پشت?سر گذاشت. به خانه شیخ مفید که رسید، برخلاف دفعه قبل، با آرامش درکوبه را به صدا درآورد. خدمتکار پیر شیخ در را باز کرد. با دیدن چهره او گفت: برگشتی جوان؟ خیر است! این دفعه سربازان حکومتی دنبالت نکرده?اند؟
اسماعیل لبخند زد: سلام پدر جان... مرا ببخش. وضع بدی داشتم. حالا می?توانم، دوباره شیخ را ببینم؟
پیرمرد هم لبخندی زد و گفت: سلام پسرم... اجازه بده به شیخ خبر بدهم.. هنوز درسش به آخر نرسیده.
اسماعیل پا به حیاط گذاشت?حیاط کوچک خانه گذاشت. حیاط کوچک خانه شیخ با صفا و آرام بود. لحظه?ای نگذشت که خدمتکار به او اجازه ورود به اتاق شیخ را داد. اسماعیل با احترام و آرام به اتاق رفت و به شیخ و شاگردانش سلام کرد، انگار که بخواهد شتابزدگی دفعه قبل را جبران کند. شیخ مهربان و گرم از او استقبال کرد: خوش آمدی مرد جوان. باز چه اتفاقی افتاده؟
اسماعیل سر به زیر انداخت: مزاحم کارتان شدم تا از طرف برادرم از شما تشکر کنم. اگر آن جوان نیکو را نفرستاده بودید، الان برادرزاده?ام مرده بود.
شیخ با تعجب از جا بلند شد: جوان؟ کدام جوان نیکو؟ از که حرف می?زنی مرد؟!
اسماعیل به چشمان متعجب شیخ خیره شد: همان جوان که با اسب به دنبالم فرستادید. درست موقع رسیدن من هنوز پایم را به حیاط خانه برادرم نگذاشته بودم که آمد و گفت?شما او را فرستاده?اید تا به ما بگوید شکم همسر برادرم را باز کنیم و طفل را نجات بدهیم!
شیخ بی اختیار به زانو فرود آمد. لرزه بر اندام نحیف و لاغرش افتاد: جوان؟ فرستاده؟... من اصلا کسی را سراغ تو نفرستادم و حکمم همان بود که خودم اینجا به تو گفتم.
اسماعیل شگفت زده گفت: چطور ممکن است؟ او مرا به اسم صدا کرد و حتی نام همسر برادرم را هم برد.
شیخ به زمین چشم دوخت: مگر تو اینجا که آمدی اسمت را به من گفتی؟ مگر تو اسم همسر برادرت را بردی؟...
اسماعیل پیش روی شیخ زانو زد: نه... نه...
- پس چطور کسی را که من به دنبال تو فرستادم، در حالیکه خودم اسم تو و آن زن را نمی?دانستم، او می?دانست. چشمان نورانی شیخ مفید پر از اشک شد: اصلا من در این خانه اسبی ندارم... آن مرد جوان را من نفرستادم...
شاگردان شیخ همه متوجه شدند که حال او به شدت دگرگونه شد. با دست?به آنها که از ابتدا شاهد ماجرا بودند، اشاره کرد که همگی بلند شوند. شاگردان، به احترام شیخ مفید، بدون هیچ حرفی بیرون رفتند. اسماعیل مانده بود که چه کند.
شیخ خدمتکارش را صدا کرد و گفت: این مرد جوان که رفت، در خانه را ببند و در را به روی هیچ کس باز نکن... آن سوار، فرستاده من نبود. او صاحب الامر بود که تو را به نام صدا کرد و نام آن زن را هم برد. معلوم است که من بعد از این همه سال لیاقت فتوی دادن را ندارم. اشتباهی کردم که می?توانست?به بهای سنگین مرگ یک طفل بی?گناه تمام شود.
اسماعیل در برابر ابهت کلام شیخ، قدرت هیچ ابراز نظری را نداشت، بلند شد و آهسته و سر به زیر خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.پیرمرد خدمتکار در حالیکه پشت?سر او در را می?بست، آهی کشید و گفت: چطور در این خانه را به روی مردم ببندم؟ تکلیف این همه گرفتار چه می?شود؟...
با رفتن اسماعیل، شیخ مفید عبا و عمامه?اش را برداشت. وضو گرفت و به خلوت خودش پناه برد. لحظه?ای از فکر صحبتهای آن جوان بیرون نمی?رفت. او امین و مورد اعتماد همه مردم بود. بعد از پایان دوره غیبت صغری و مرگ نایب چهارم امام عصر، عجل?الله?تعالی?فرجه?الشریف - علی بن محمد سمری - به مرجعیت?شیعه رسیده بود و به دستور صریح صاحب الامر، رهبری شیعیان را به عهده گرفته بود.
از میان نامه?های حضرت، نامه?ای را گشود، آنجا که صاحب الامر برایش نوشته بودند: «و تو - که پروردگارت، توفیقت را برای یاری حق دوام بخشد و پاداشت را به خاطر سخنانی که با صداقت از جانب ما می?گویی افزون کند - را آگاه می?کنیم که به ما اجازه داده شده که تو را به شرافت و افتخار مکاتبه مفتخر کنیم و موظف کنیم که آنچه به تو می?نویسیم به دوستان ما که نزد تو می?باشند برسانی.»
او نخستین کسی بود که بعد از ائمه، علیهم?السلام، بدون مخالفت، همه شیعیان به دور او جمع شدند و مرجعیت او را پذیرفتند. او که زبان شناسی توانا بود و هرگز هیچ بحث و مناظره?ای شکست نخورده بود، حالا در برابر این حادثه، به زانو درآمده بود.
چهره لاغر و گندمگون شیخ مفید خیس اشک شده بود. او که سالها با اقتدار کامل، در برابر تبعید و تهدید و آتش زدن خانه و مسجد هم مقاومت کرده بود، حالا احساس عجز و ناتوانی می?کرد...
در دور دست نگاه شیخ، تصویر روزی نقش بسته بود که به خاطر مقابله با او جمع شدن شیعیان بر گردش، دهها مسجد در آتش کینه و عداوت عباسیان سوخت. آن روزهای پر آتش و ظلم که ده هزار نفر از مردم بغداد، اسیر آتش سوزی شدند و مساجد و دکانها و خانه?ها، در آتش سوختند... آن روزها که گروهی آب را بر محله شیخ بستند تا او و دوستدارانش را از پا درآورند. آن روزها که نوحه عزاداری روز عاشورا و جشن شادمانی عید غدیر ممنوع شده بود... آن زمان که به قتل شیعیان فتوی داده شد و هرکه را توانستند از دم تیغ عداوتشان گذراندند. روزی که ناگهان به مسجد بزرگ بغداد حمله کردند و عده?ای از مردم بی?گناه را قتل عام کردند...
در همه آن دشواریها، دلش به این گرم بود که همه چیز به خاطر صاحب الامر، تحمل کردنی است. در برابر همه آن رنجها و عذابها، قتلها و آتش سوزیها، نامه حضرت به دل او آرامش بخشید، آنجا حضرت برای شیخ نوشتند:
«شما مکلف هستید که اوامر و دستورات ما را به دوستان ما برسانید خداوند عزت و توفیق اطاعتش را به آنان مرحمت فرماید و مهمات آنان را کفایت کند. در پناه لطف خویش محفوظشان دارد. با یاری خداوند متعال در مقابل دشمنان ما که از دین خداوند روی بگردانده?اند بر اساس تذکرات، استقامت کن و بازخواست الهی، دستورات ما را به آنان که از تو می?پذیرند و گفتار ما موجب آرامش آنها می?شود، ابلاغ کن. با اینکه ما بر اساس فرمان خداوند و صلاح واقعی ما و شیعیانمان، تا زمانی که حکومت در دنیا در اختیار ستمگران در نقطه?ای دور و پنهان از دیده?ها به سر می?بریم، ولی از تمام حوادث و ماجراهایی که بر شما می?گذرد، کاملا مطلع هستیم و هیچ چیز از اخبار شما بر ما پوشیده نیست. از خطاها و گناهانی که بندگان صالح خداوند از آنها دوری می?کردند، ولی اکثر شما مرتکب آن شدید نیز با خبریم. با همه این گناهان، ما هرگز در رسیدگی به امور شما کوتاهی نکرده و شما را فراموش نمی?کنیم و اگر عنایات و توجهات ما نبود، مصائب و حوادث زندگی، شما را در بر می?گرفت و دشمنان شما را از بین می?بردند...»
با همین پیغامها و نامه?های امید بخش بود که شیخ مفید همه مصائب را تحمل می?کرد... اما همه این مسائل یک طرف و این فتوای اشتباه یک طرف. آن همه فشار و تهدید و قتل و غارت هرگز باعث نشد شیخ ناامید شود و در خانه?اش را به روی مردم ببندد. اما این ماجرا او را از پای درآورد و باعث?شد که شیخ به همه پشت کند و در خانه?اش را به روی همه ببندد...
آفتاب تازه طلوع کرده بود و شیخ در سکوت دلگیر خانه مشغول مناجات و دعا بود. صدای در بلند شد خدمتکار پیر با خودش گفت: باز هم در می?زنند. خدایا این وقت صبح جواب این مردم را چه بدهم؟ باز هم بگویم شیخ کسی را نمی?پذیرد؟ همانطور که با خودش حرف می?زد به سمت در رفت و در چوبی خانه را بازد کرد. جوانی پشت در ایستاده بود که لباس خدمتکاران بر تن داشت. به نظر نمی?رسید برای سؤال و خواهشی به نزد شیخ آمده باشد. سلام کرد و نامه?ای به دست او داد.
خدمتکار نامه را گرفت و در را بست و با شتاب به اتاق آمد. شیخ سر به سجده داشت.
بعد از نماز صبح هنوز از سر سجاده بر نخاسته بود. شانه?های نحیف و لاغرش از گریه می?لرزید از روز رفتن اسماعیل یک لحظه آرام نگرفته بود. خدمتکار نتوانست?بیش از این پریشانی شیخ را تحمل کند. کنار سجاده زانو زد و آهسته گفت: ببخشید! آقا برایتان نامه?ای آمده.
شیخ سر از سجده برداشت. صورت نورانی و محاسن سفیدش غرق اشک بود. خدمتکار بلند شد تا شیخ مفید را با نامه?اش تنها بگذارد. شیخ بی?قرارتر از پیش در حالیکه دستانش از یک احساس شیرین می?لرزید آن را گشود. همان خط آشنا بود. «صاحب الامر» خطاب به شیخ فرموده بود: «بر شماست که فتوی بدهید و بر ماست که شما را از خطا و اشتباه، حفظ کنیم. ما شما را وا نمی?گذاریم تا در خطا اشتباه واقع شوید.»
شیخ با چشمانی اشکبار چندین بار این عبارات را تکرار کرد. هر واژه مثل جرعه?ای آب گوارا و زلال، وجود تشنه و اندوهناک شیخ را سیراب و پر نشاط می?کرد. نامه را بوسید و سر بر سجده شکر گذاشت.
خدمتکار پیر که دل نگران و منتظر بود، بیرون اتاق ایستاده بود و به خودش اجازه نمی?داد از محتوی نامه سؤال کند. شیخ بلند شد. سجاده?اش را جمع کرد و گفت: من به مسجد می?روم. هرکس سراغ مرا گرفت، بگو بیاید مسجد.
خدمتکار شادمان جلو آمد: نامه پر برکتی بود شیخ!
شیخ بعد از چند روز، لبخند زد و گفت: نامه?های صاحب الامر، همیشه پر برکتند.
اسماعیل و یوسف همراه سیل جمعیت?به طرف میدان بزرگ بغداد پیش می?رفتند. محمد دست پدر و عمویش را گرفته بود تا در میان جمعیت گم نشود. او حالا دیگر نوجوانی برومند و زیبا شده بود. اما جمعیت?به قدری زیاد بود که بیم آن می?رفت که پدرش را گم کند. یوسف دست گرم او را در دست فشرد و گفت:
- می?بینی پسرم؟ این همه مردم برای تشییع مردی جمع شده?اند که باعث?شد صاحب الامر، برای زنده ماندن تو، خود به ما پیغام بدهد.
محمد بر چهره شکسته پدرش نگاه کرد. بعد از مرگ مادرش اسماء، او هم برایش پدر بود و هم مادر و از آنجا که صاحب الامر، باعث زنده ماندن او شده بود، نسبت?به او احساس احترام و محبت?خاصی داشت...
بغداد در غم از دست دادن شیخ مفید، یکپارچه غرق ماتم و اندوه شده بود و بیش از هشتاد هزار نفر از مردم در تشییع پیکر پاک او جمع شده بودند، جمعیت?به قدری زیاد بود که میدان «اشنان?»، بزرگترین میدان بغداد، تنگ و کوچک به نظر می?رسید. سید مرتضی برادر سید رضی که از شاگردان مورد علاقه شیخ مفید بود، بر جنازه او نماز خواند و شیخ را در نهایت اندوه در خانه کوچک خودش «باب الریاح?» به خاک سپردند.
محمد دلش می?خواست می?توانست مثل همان روزها که شیخ زنده بود و پدر و عمویش او را به دیدن شیخ می?بردند; او را از نزدیک ببیند. اما دیگر شیخ از دنیا رفته بود...
به به خاک سپاری شیخ، جمعیت کم کم پراکنده شد. اما اسماعیل، یوسف و محمد دل از آنجا نمی?کندند. اطراف خانه شیخ که خلوت?تر شد، یوسف دست محمد را گرفت و به طرف قبر شیخ برد. اسماعیل هم جلو رفت و کنار قبر زانو زد. خدمتکار پیر و وفادار شیخ در حالیکه اشک می?ریخت، ماجرای تولد محمد را به یاد آورد. دستی بر سر او کشید و گفت:
- شیخ مفید به خاطر فتوی اشتباهی که درباره تولد تو و مادرت داده بود،اشک ریخت...
محمد دستی بر خاک مرطوب قبر کشید و گفت: اینجا چه نوشته شده؟
خدمتکار گفت: این خط «صاحب الامر» است که به دست مبارک خودشان بر روی قبر شیخ ابیاتی را نوشته?اند. و اسماعیل زمزمه کرد:
لا صوت الناعی بفقدک انه یوم علی آل الرسول عظیم
آوای مرثیه خوان بر فقدان تو بلند نگردد که روزگار مرگ تو بر خاندان پیامبر بزرگ است
مان قد غیبت فی جدت?الثری فالعلم والتوحید فیک مقیم
اگرچه در دل خاک پنهان گشته?ای اما درون تو دانش و معرفت?حق اقامت گزیده است
والقائم المهدی یفرح کلما تلیت علیک من?الدر و من?علوم
قائم آل محمد، صلی?الله?علیه?وآله، - مهدی، عجل?الله?تعالی?فرجه?الشریف - هرگاه دانشهایی از دروس الهی برتر خوانده می?شود خشونود می?گردد.
با زمزمه اسماعیل و همراه گریه یوسف، محمد با خود اندیشید:
- ای شیخ! تو چگونه کسی بودی که صاحب الامر، روز مرگ تو را روز بزرگی برای خاندان پیامبر می?داند؟