65- عمر و مساءله عول
شيخ كلينى (ره ) در كافى به اسنادش از زهرى از عبيدالله بن عبدالله بن عتبه نقل كرده كه مى گويد: با ابن عباس مذاكره و گفتگو مى كردم ، سخن از سهام ورثه به ميان آمد، ابن عباس گفت : سبحان الله العظيم ! آيا ممكن است خدايى كه از شماره توده هاى شن بيابانها آگاهى دارد در ميان مالى دو نصف و يك ثلث قرار دهد؛ زيرا آن دو نصف تمام مال را فرا مى گيرد. پس جاى 3/1 كجا خواهد بود؟!
زفر بن اوس به ابن عباس گفت : نخستين كسى كه در سهام ورثه عول (687) به وجود آورده چه كسى بوده ؟
ابن عباس : عمر بن الخطاب ، هنگامى كه سهام ورثه بر او پيچيده مى شد مى گفت : بخدا سوگند نمى دانم كداميك از شما را خدا مقدم نموده (تا چيزى از او كم نشود) و كدام را موخر (تا از او كم شود). و چاره اى جز اين ندارم كه از تمام ورثه به نسبت سهامشان كم كنم . آنگاه ابن عباس گفته : قسم بخدا اگر عمر آن را كه خدا مقدم داشته مقدم مى نمود و آن را كه موخر داشته موخر مى كرد هرگز عول پيش نمى آمد.
زفر پرسيد كدام را خدا مقدم داشته و كدام را موخر؟
ابن عباس : هر فريضه اى كه داراى دو نصيب است ، اعلى و ادنى مقدم است ، و هر فريضه اى كه تنها يك مقدر دارد موخر است .
زفر: چرا زمانى كه عمر زنده بود حكم مساءله را به او نگفتى ؟
ابن عباس : از او مى ترسيدم .
و آنگاه زهرى مى گويد: اگر چنين نبود كه بر ابن عباس پيشوايى پرهيزكار و نافذالحكم تقدم جسته بود، هيچ دو نفرى در علم و دانش ابن عباس اختلاف نمى نمودند (688).
مؤ لّف :
ابن ابى الحديد مى گويد: عمر مردى سخت ، پر مهابت ، سياس ، و بى محابا بوده و بزرگان صحابه از او تقيه مى نموده اند. و پس از مرگ او زمانى كه ابن عباس حكم مساءله عول را اظهار نمود و پيش از آن اظهار نكرده بود به او گفتند: چرا در زمان حيات عمر آن را ابراز نداشتى ؟ گفت : از او مى ترسيدم زيرا وى مردى مهيب بود (689).
شگفتا! آنگاه كه گفته شود زنى در مقام محاجه با او وى را محكوم نموده بطورى كه ناچار به اقرار شده است مى گويند بسيار متواضع بوده . و هرگاه گفته شود كه در باب ارث حكم خدا را ندانسته و دانشمندان از تفهيم او مى ترسيده اند مى گويند سخت و بسيار با مهابت بوده است .
66- دو متعه
ابن ابى الحديد آورده : عمر مى گفت : در زمان رسول خدا - صلى الله عليه و آله - دو متعه وجود داشت ، و من هر دو را تحريم مى كنم و انجام دهنده آنها را مجازات ، (آن دو عبارتند از: متعه زنان و متعه حج ) (690)
مؤ لّف :
با اين كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - اشرف پيامبران الهى بوده نمى توانسته از پيش خودش حلالى را حرام و يا حرامى را حلال نمايد. و خداى تعالى فرموده : ولو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين
و اگر محمد به دروغ به ما سخنانى مى بست ، محققا او را (به قهر و انتقام ) مى گرفتيم و رگ گردنش را قطع مى كرديم .
ولى عمر اين گونه احكام خدا را با راى و نظر خود تعبير داده ، كسانى هم از او پذيرفته و برايش عذر مى آورند. چنانچه ابن ابى الحديد پس از نقل خبر ياد شده مى گويد: گرچه ظاهر اين سخن زننده و منكر است ولى ما براى آن تاويل و توجيه داريم .
عجبا! پسر عمر اين حكم پدر را بر او انكار مى كند وليكن ابن ابى الحديد آن را پذيرفته برايش توجيه مى كند. در صحيح ترمذى (691) از زهرى از سالم بن عبدالله بن عمر نقل كرده كه مى گويد: مردى شامى از پدرم - عبدالله بن عمر - از حج تمتع پرسش نمود؛ عبدالله به او پاسخ داد حلال است .
شامى گفت : ولى پدرت عمر از آن منع كرده است .
عبدالله : آيا اگر پدرم آن را تحريم كرده ، اما رسول خدا - صلى الله عليه و آله - آن را انجام داده بر طبق كداميك از آنها بايد عمل نمود؟
جاى شگفت نيست ، در جايى كه آنان براى جلوگيرى نمودن او از وصيت رسول خدا و نسبت هجر به آن بزرگوار توجيه نموده اند، و همچنين براى تخلف او از لشكر اسامه ، با تاكيدات فراوانى كه رسول خدا درباره آن نموده و متخلفين از آن را لعن كرده بود، و خدا هم درباره پيامبرش فرموده : و ما ينطق عن الهوى ، ان هو الا وحى يوحى .
شهرستانى در كتاب ملل و نحل آورده : اول تنازعى كه در بيمارى وفات رسول خدا - صلى الله عليه و آله - رخ داد ماجرائى است كه محمد بن اسماعيل بخارى به اسنادش از عبدالله بن عباس نقل كرده كه مى گويد: هنگامى كه بيمارى وفات رسول خدا شديد شد، فرمود: ايتونى بدواه و قرطاس اكتب لكم كتابا لا تضلون بعدى .
برايم دوات و كاغذ بياوريد تا برايتان مكتوبى بنويسم كه پس از من گمراه نگرديد. در اين موقع عمر گفت : مرض بر پيغمبر غالب گشته ، كتاب خدا براى ما كافى است ، و با اين سخن عمر گفتگو و مشاجره حاضران بالا گرفت ، پس رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به آنان فرمود: برخيزيد كه نشايد نزد من مشاجره و نزاع كنيد. سپس ابن عباس گفت : الرزيه كل الرزيه ما حال بيننا و بين كتاب الله .
تمام مصيبت هنگامى روى داد كه عمر بين ما و نوشتار رسول خدا - صلى الله عليه و آله - حائل گرديد (692).
ابن ابى الحديد پس از نقل اين خبر مى گويد: معاذ الله ! كه ظاهر اين گفتار عمر مقصود او باشد، ليكن او (عمر) به علت صراحت لهجه و خشونت ذاتى كه داشته اين گونه تعبير كرده است . و بهتر اين بود كه بگويد: رسول خدا مغلوب مرض گشته است ، و حاشا كه غير از اين مراد او باشد (693).
مؤ لّف :
در اينجا بايد گفت : اگر خشونت ذاتى مى تواند عذر باشد پس ابوجهل هم در آن همه اهانتهايش نسبت به رسول خدا - صلى الله عليه و آله - معذور بوده ، ملامتى بر او نيست ، و همچنين كفار كه درباره آن حضرت گفتند: انه لمجنون .
و نيز شهرستانى آورده : دومين خلافى كه در بيمارى وفات رسول خدا به وقوع پيوست اين بود كه آن حضرت به مردم فرمود: تا با لشكر اسامه خارج شوند و متخلفين از آن را لعن و نفرين نمود، پس بعضى گفتند: بر ما واجب است اطاعت و امتثال فرمان رسول خدا، و گروهى هم گفتند حال پيغمبر وخيم است و ما را طاقت دورى از آن بزرگوار نيست ، درنگ مى كنيم تا ببينيم حال پيغمبر چگونه خواهد شد (694).
مؤ لّف :
در اينجا با اين كه اكثر بزرگان عامه اعتراف نموده اند كه جلوگيرى عمر از وصيت رسول خدا - صلى الله عليه و آله - و نيز تخلف آنان از جيش اسامه از مصائب جبران ناپذير اسلام بوده ، ولى بعضى از آنان هم در مقام اعتذار برآمده كه گفته اند: غرض آنان از عدم خروج با لشكر اسامه اقامه مراسم دينى و تقويت اسلام بوده است . با اين كه معنا و مفهوم اين سخن اين است كه آنان نسبت به اقامه مراسم دينى از رسول خدا آگاه تر بوده اند! و خداوند در انتخاب رسولش به اصابت نرسيده است . و اتفاقا از اين موضوع نيز پرده برداشته و در روايتى از پيغمبر - صلى الله عليه و آله - نقل كرده اند كه آن حضرت دير مى آمد مى ترسيد بر عمر نازل شده باشد، و اين كه فرشته بر زبان عمر سخن مى گفته است ! (695). و با اين ترتيب پس اعتراض كسانى كه در مورد نسبت پريشان گويى او به رسول خدا، بر او انتقاد نموده اند وارد نخواهد بود؛ زيرا اين عمر نبوده كه آن حرفها را زده بلكه گوينده حقيقى فرشته بوده است .
67- حقش را به او بازگردان
ابن ابى الحديد از موفقيات زبير بن بكار از عبدالله بن عباس نقل كرده كه مى گويد: من به همراه عمر در كوچه اى از كوچه هاى مدينه قدم مى زديم ، در اين موقع عمر به من رو كرده گفت : اى ابن عباس ! مى دانم كه يار تو - اميرالمومنين - مظلوم واقع شده است . ابن عباس مى گويد: با خود گفتم بخدا سوگند نبايد بر من پيشى گيرد پس به او گفتم : حال كه چنين است حقش را به او بازگردان .
ابن عباس مى گويد: در اين وقت عمر دستش را از دستم ربود و به تنهايى پيش رفت و سپس ايستاد تا اين كه من به او ملحق شدم ، پس به من گفت :اى ابن عباس ! به اعتقاد من تنها علتش اين بود كه قومش او را كوچك شمرده اند.
ابن عباس مى گويد: با خود گفتم اين سخنش از اول بدتر بود به او گفتم ولى به خدا سوگند، نه خدا و نه رسولش ، او را كوچك نشمرده اند، آن هنگام كه او را مامور نمودند تا سوره برائت را از دست يار تو (ابوبكر) بگيرد. در اين موقع عمر از من رو برگردانده و با شتاب رفت و من نيز بازگشتم (696).
مؤ لّف :
ابن نديم در فهرست از هشام بن حكم نقل كرده كه مى گويد: در شگفتم از كسانى كه آن را كه خدا بر خلافتش تصريح نموده عزل كرده اند، و آن را كه خدا عزل نموده نصب كرده اند!
68- اظهارنظر عمر درباره خلافت اميرالمومنين (ع )
و نيز از كتاب تاريخ بغداد مسندا از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: روزى در ابتداى خلافت عمر بر او وارد شده ديدم صاعى از خرما در ميان زنبيلى جلويش قرار داشت ، وى مرا به خوردن خرما دعوت نموده ، من يك دانه خوردم و بقيه اش را خود او تمام كرد و آنگاه كوزه آب را برداشت و آب آشاميد و سپس بر متكايى تكيه زده و پيوسته حمد خدا مى كرد. در اين حال به من رو كرده و گفت : اى عبدالله ! از كجا آمده اى ؟
ابن عباس : از مسجد.
عمر: پسر عمويت را در چه حالى ترك كردى ؟
ابن عباس مى گويد: تصور كردم مقصودش عبدالله بن جعفر است . گفتم : او را ترك كردم در حالى كه با همسالان خود مشغول لعب و بازى بود.
عمر: مقصودم عبدالله نيست بلكه بزرگ شما اهل بيت - اميرالمومنين (ع ) - مى باشد.
ابن عباس : او را ترك كردم در حالى كه به آبيارى نخلستان فلانى مشغول بود و پيوسته قرآن مى خواند.
عمر: از تو سوالى دارم ، بر تو باد قربانى شترانى اگر بخواهى پاسخش را بر من كتمان كنى ، آيا او - اميرالمومنين - هنوز دل به خلافت دارد؟
ابن عباس : بله .
عمر: آيا معتقد است كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - بر آن تصريح نموده است ؟
ابن عباس : آرى ، و من از پدرم پرسيدم كه آيا او در اين ادعايش راست مى گويد؟ پدرم گفت : بله .
عمر: من هم آن را فى الجمله قبول دارم . و رسول خدا - صلى الله عليه و آله - در اين باره مطلبى فرموده ناتمام ، كه نه حجتى را اثبات و نه عذرى را قطع مى كند، ولى همواره منتظر فرصتى بود تا بطور صريح و كامل از او نام ببرد، تا اين كه در بيمارى وفاتش خواست از او على به عنوان جانشين پس از خود، بصراحت اسم ببرد، ولى من نگذاشتم بخاطر شفقت بر اسلام ، و ترس از وقوع فتنه ؛ زيرا سوگند به خدا، هرگز قريش به خلافت او تن در نمى داد، و اگر او خليفه مى شد عرب از گوشه و كنار با او پيمان شكنى مى كرد، پس رسول خدا - صلى الله عليه و آله - فهميد كه من مقصود او را دريافته ام ، به همين جهت از اظهار آن خوددارى نمود، و آنچه كه از قلم تقدير الهى گذشته واقع خواهد شد (697).
مؤ لّف :
از اين گفتار عمر آيا او - اميرالمومنين (ع ) - هنوز دل به خلافت دارد؟ بر مى آيد كه آنان به گونه اى با آن حضرت - عليه السلام - در اين رابطه برخورد نموده بودند كه بطور كلى او را از ادعاى حقش منصرف سازند آن گونه كه زورمندان با رقباى خود مى كنند.
و مويد اين معنا، مطلبى است كه در نامه معاويه به محمد بن ابى بكر آمده : آنگاه آنان او (اميرالمومنين ) را به بيعت با خود دعوت نموده ولى آن حضرت نپذيرفت پس او را تحت انواع فشارها قرار داده ، و قصد جانش را نمودند... (698).
و نيز مويد اين معنا جمله اى است كه ابن عباس گفته : اميرالمومنين را گذاشتم در حالى كه مشغول آبيارى نخلستان فلان بود. كه از آن بر مى آيد كه آن حضرت با كناره گيرى و تامين مايحتاج زندگى خود از راه كسب و آبيارى نخلستانهاى مردم جان خود را از سوءقصد آنان حفظ نموده است . و آنجا كه عمر به ابن عباس مى گويد: آيا او (اميرالمومنين ) اعتقاد دارد كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - بر خلافت او تصريح نموده دلالت دارد بر اين كه اميرالمومنين - عليه السلام - مدعى اين مطلب بوده (و به اتفاق تمام امت او معصوم از گناه بوده و پيامبر - صلى الله عليه و آله - درباره اش فرموده : پيوسته حق با على و على با حق در گردش است ) چه رسد به گواهى عباس و بلكه تمام بنى هاشم و شيعيان آن حضرت - عليه السلام - بر آن ، اگر چه در اين خبر ابن عباس به علت تقيه و رعايت مدارايى تنها به نقل شهادت پدر خود اكتفا كرده است .
و آنجا كه عمر گفته : رسول خدا - صلى الله عليه و آله - در اين باره مطلبى فرموده ناتمام مقصودش لوث كردن قضيه غديرخم است ؛ زيرا كه نه او و نه افراد ديگرشان از آن پاسخى نداشته ، چاره اى جز انكار و مطرح ننمودن آن ندارند، از اينرو مى بينى در هيچ كدام از كتابهاى صحاح و قاموس و نهايه و مصباح و معجم البلدان گفته اند: خم محلى است بين مكه و مدينه . و در معجم البلدان اين جمله را نيز اضافه كرده : كه رسول خدا در آنجا خطبه اى خوانده است با اين كه داءب حموى در معجم البلدان اين است كه كمترين اثر تاريخى از شعر و نثر و... درباره مواضع و اماكن نقل و ضبط مى كند.
حالى كه قصائد اشعار چه رسد به احاديث و اخبار درباره غديرخم بسيار زياد بوده ، بطورى كه عامه نيز در اين خصوص كتاب تاليف نموده اند (مانند طبرى )، چه رسد به خاصه .
سبط بن جوزى اخبار غديرخم را از مسند احمد بن حنبل ، و از فضائل او، و از سنن ترمذى ، و تفسير ثعلبى نقل كرده است . (699)
و ابن اثير - با اين كه ناصبى است - در كتاب اسد الغابه در لابلاى كتابش در شرح حال جمعى از صحابه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - آورده كه ، آنان حديث غدير خم را روايت نموده اند؛ از جمله در شرح حال جندع انصارى ( 700 )، حبه عرنى ( 70 1)، حبيب بن بديل (70 2) ، زيد بن شراحيل (7 03 )، عامر بن ليلى بن ضمره (70 4) ، عامر بن ليلى غفارى (7 0 5). و نيز در شرح حال اميرالمومنين آورده كه عبدالرحمن بن ابى ليلى و براء بن عازب آن را نقل كرده اند و همچنين مى نويسد: على - عليه السلام - در رحبه مردم را سوگند داد كه هر كس كه بيانات رسول خدا - صلى الله عليه و آله - را در روز غدير خم شنيده برخيزد و گواهى دهد فرمود: تنها كسانى برخيزند كه بلاواسطه آن را از رسول خدا شنيده اند، پس دهها نفر برخاستند و گفتند: گواهى مى دهيم كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله فرمود: آگاه باشيد! كه خداوند ولى من و من ولى مومنينم ، هان ! هر كس كه من مولاى اويم على است مولاى او... (706) وليكن در حقيقت آنان اين روش - انكار - را از ابوحنيفه پيروى كرده اند كه او به شاگردان خود مى گفت : در برابر شيعه به حديث غدير خم اقرار نكنيد وگرنه بر شما فائق خواهند آمد، پس هيثم بن حبيب به او گفت : چرا به حديث غديرخم اعتراف ننمايند آيا روايت آن به تو نرسيده است ؟
ابوحنيفه : بله نزد من هست و به آن هم روايت شده ام .
هيثم : پس به چه علت اعتراف نكنند، در حالى كه حبيب بن ابوثابت از ابوالطفيل از زيد بن ارقم روايت نموده كه على - عليه السلام - در رحبه مردم را سوگند داد كه هر كس از رسول خدا - صلى الله عليه و آله - اين جمله را شنيده من كنت مولاه فعلى مولاه برخيزد و گواهى دهد، پس عده اى برخاسته و بر آن گواهى دادند.
ابوحنيفه : درست است ولى در همان زمان نيز اين مطلب مورد گفتگو بوده و به همين جهت على - عليه السلام - مردم را سوگند داده تا بر آن اداى شهادت ننمايند.
هيثم : بنابراين ، آيا ما على را تكذيب كنيم و يا گفتارش را رد نماييم ؟
ابوحنيفه : هيچ كدام ، وليكن خودت مى دانى كه گروهى از مردم درباره على - عليه السلام - غلو ورزيدند.
هيثم : عجبا! آيا در صورتى كه پيامبر خدا - صلى الله عليه و آله - به آن تصريح نموده و براى مردم خطبه خوانده ما به خاطر غلو افرادى و حرفهاى اين و آن بترسيم و حق را كتمان كنيم ؟!
و پيش از ابوحنيفه نيز انس بن مالك واقعه غدير خم را انكار كرده ، چنانچه ابن قتيبه در معارف آورده : انس بن مالك به بيمارى برص مبتلا بوده و در علت آن گفته اند كه على - عليه السلام - از او، از گفتار رسول خدا: اللهم و ال من والاه وعاد من عاداه پرسش نمود، وى گفت : من پير شده ام و اين را فراموش كرده ام ، پس على - عليه السلام - به او فرمود: اگر دروغ مى گويى خدا تو را به پيسى مبتلا كند كه هيچ عامه اى آن را نپوشاند (707).
و گروه ديگرى نيز آن را انكار نموده و مورد لعن و نفرين آن حضرت قرار گرفته اند، چنانچه در اسد الغابه آمده : على - عليه السلام - مردم را در رحبه سوگند داد هر كس از رسول خدا شنيده كه فرموده : من كنت مولاه فعلى مولاه برخيزد و گواهى دهد، پس جمعى برخاسته و گواهى دادند، و گروهى هم كتمان نمودند، پس آنان كه كتمان كرده بودند همه در دنيا به امراض و آفات دردناك مبتلا گرديدند. كه از آن جمله است ؛ يزيد بن وديعه و عبدالرحمن بن مدلج (708).
و بعضى ديگر نيز كه نتوانسته اند حديث غديرخم را به علت متواتر بودنش انكار كنند ناچار آن را تاويل و توجيه نموده اند، چنانچه در محاجه مامون با علماى عامه گذشت كه اسحاق در پاسخ مامون گفت : كه مراد از حديث من كنت مولاه فعلى مولاه اين است كه على دوست زيد بن حارثه است ، غافل از اين كه زيد بن حارثه در سال حجه الوداع اصلا زنده نبوده است .
و گروهى ديگر نيز بدين گونه آن را انكار كرده اند كه گفته اند: على - عليه السلام - در آن موقع (حجه الوداع ) در يمن بوده است . چنانچه حموى در معجم الادباء (709) در شرح حال طبرى در شرح مولفات او آورده : يكى كتاب فضائل على بن ابيطالب است كه در اول آن درباره صحت و صدق اخبار غديرخم به تفصيل سخن گفته - تا اين كه مى گويد - و سبب تاليف اين كتاب اين بوده كه يكى از مشايخ بغداد حديث غديرخم را انكار نموده و گفته بود كه على بن ابيطالب در آن هنگام (حجه الوداع ) در يمن بوده است . و همين گوينده قصيده اى سروده كه در آن به كليه منازل و بلدان و اماكن اشاره نموده و پيرامون هر كدام شرحى آورده ، تا اين كه به غديرخم رسيده و واقعه تاريخى آن را تكذيب نموده و چنين گفته :
على على والنبى الامى
و آنگاه به غديرخم گذشتيم چه افراد زيادى كه در آن باره به پيامبر و على افتراء بسته اند.
و طبرى اين قصيده را شنيده و كتاب نامبرده را در رد او و بيان طرق حديث غدير خم نگاشته است . و مردم از كتابش استقبال نموده به استماع آن مى پرداختند.
مؤ لّف :
آيا براستى گوينده آن قصيده در غديرخم حضور داشته و رسول خدا - صلى الله عليه و آله - را در آنجا تنها ديده و سراغ ملى را از او گرفته و پيغمبر به او فرموده : على در يمن است ؟! و چرا اين گوينده كه خودش در آن زمان نبوده به تاريخ كه بهترين گواه بر حوادث و پديده هاى گذشته است مراجعه نكرده تا بداند كه رسول خدا پيش از حركتش به مكه ، على را به نجران يمن به منظور اخذ صدقاتش فرستاده و بعد على - عليه السلام - در مكه به آن حضرت ملحق شده است .
و گويا انگيزه واقعى اين منكر، اين بوده كه خواسته به جز انكار غديرخم ساير فضائلى را كه براى على - عليه السلام - در آن سفر به وقوع پيوسته نيز انكار نمايد؛ مانند شركت دادن رسول خدا، آن حضرت را در قربانى خود و اين كه حج او مانند حج رسول خدا؛ حج قران بوده و همچنين وصف نمودند رسول خدا - صلى الله عليه و آله - او را به تصلب و قاطعيت در اجراى احكام الهى .
چنانچه طبرى در تاريخش آورده : رسول خدا در سال دهم از هجرت على بن ابيطالب را به منظور اخذ صدقات و جزيه نجران يمن ، بدان سامان گسيل داشت ، و خود آن وجود مبارك ، پنج روز مانده به آخر ماه ذى القعده براى انجام حج از مدينه به طرف مكه حركت نمود تا اين كه به سرف رسيد - در حالى كه قربانى خود را نيز به همراه داشت - پس به آنان كه قربانى همراه نداشتند فرمود: تا محل شده حج خود را به عمره مبدل كنند، و آنگاه على - عليه السلام - در مكه به رسول خدا پيوست و پس از دادن گزارش سفر خود به رسول خدا، آن حضرت به او فرمودند: تو نيز مانند ديگران طواف نموده از احرام بيرون شود! على - عليه السلام - عرضه داشت كه : من در موقع احرام بستن چنين نيت كرده ام : خدايا من احرام مى بندم آن گونه كه بنده و رسول تو احرام بسته است .
پيامبر - صلى الله عليه و آله - به او فرمود: آيا قربانى به همراه آورده اى ؟
اميرالمومنين گفت : نه ، پس رسول خدا - صلى الله عليه و آله - او را در قربانى خود شريك نمود و مناسك حج را با همديگر انجام داده و رسول خدا شتر قربانيش را از طرف خود و اميرالمومنين - عليه السلام - نحر نمود (710).
و نيز آورده : هنگامى كه على - عليه السلام - از يمن به جانب مكه حركت مى كرد به علت تعجيل در پيوستن به رسول خدا در مكه ، از همراهان خود جدا شده فردى از اصحاب خود را به جاى خود بر لشكر امير نمود، پس آن شخص از حله هايى كه اميرالمومنين از يمن آورده بود بر بعض لشكريان پوشانيد، تا اين كه به نزديكى مكه رسيدند. على - عليه السلام - به پيشواز آنان از مكه خارج شد و چون آن گروه را با آن حله ها ديد چهره اش متغير شد و به جانشين خود فرمود: اين چيست ؟
گفت : هدفى جز تجمل و نمايش در انظار مردم نداشته ام .
اميرالمومنين به او فرمود: واى بر تو! زود باش پيش از آن كه به محضر رسول خدا - صلى الله عليه و آله - شرفياب شوى آنها را بيرون بياور. او اطاعت نمود. وليكن همراهانش رنجيده ، از على - عليه السلام - به نزد رسول خدا - صلى الله عليه و آله - شكايت بردند.
ابوسعيد خدرى مى گويد: آنگاه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - در ميان ما بپاخاست و سخنرانى كرد، از او شنيدم كه فرمود: اى مردم ! از على شكايت نكنيد كه او در ذات خدا - يا راه خدا - متصلب و سرسخت است (711).
و در هر حال حديث غدير خم از حيث سند تمام و صحيح بوده هيچ گونه ترديدى در آن نيست ؛ زيرا كه متواتر است ، و حجيت خبر متواتر از بديهيات ؛ و دلالت آن نيز بر امامت اميرالمومنين ، و اين كه آن حضرت همانند رسول خدا - صلى الله عليه و آله - بوده صريح و غير قابل تشكيك ؛ چرا كه پيامبر در ابتداى آن به حاضران فرموده : الست اولى بكم من انفسكم ؟؛ آيا من نسبت به شما از خودتان اولى نيستم ؟. و همگى پاسخ داده اند: بله . و پس از اين اقرار به آنان فرموده : من كنت مولاه فعلى مولاه و معناى آن جز اين نيست كه هر كس كه من اولى هستم به او از خودش ، پس على نيز همانند من اولى است به او از خودش ، و تشكيك برادران اهل سنت ما در سند و يا دلالت آن نظير تشكيك سوفيست است در بديهيات .
وانگهى ، چگونه عقل تجويز مى كند كه پيغمبر اميرالمومنين - عليه السلام - را جانشين خود ننموده باشد، با اين كه اميرالمومنين از ابتداى رسالت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - همراه و همگام با آن حضرت در تمام شوون و سختيها و مشكلات او حضور فعال داشته تا زمانى كه دعوت پيامبر - صلى الله عليه و آله - همه جانبه و فراگير گشته است ، و در همان حال ديگران سرگرم زندگانى خوش خويش و راحت و آسوده خاطر، و اگر هم گاهى تحركى داشته اند سرانجام آن فرار بوده است .
يحيى بن محمد علوى - بنا به نقل ابن ابى الحديد - در اين باره گفته : احدى از مردم شك ندارد در اين كه رسول خدا عاقلى كامل و خردمندى هوشيار بوده ، اما اعتقاد مسلمين معلوم ، و اما يهود و نصارى و فلاسفه نيز بر اين باورند كه او حكيمى عليم و فيلسوفى عظيم بوده كه آيينى را هدايت و ملتى را رهبرى كرده و حكومتى بزرگ را تشكيل داده است ، و او خود بخوبى حس انتقامجويى و خوى خونخواهى عرب را مى شناخته و مى دانسته كه اگر فردى از قبيله اى ، يك فرد از قبيله ديگر را بكشد، اولياى مقتول تا قاتل را به قصاص نكشند از پاى نخواهند نشست . و اگر بر قاتل دست نيابند از فاميل او و اگر از فاميل نيابند حداقل يك يا چند نفر از قبيله او را مى كشند، و اسلام هم در آن زمان كوتاه ، سرشت ديرينه آنان را دگرگون ننموده و اين عادت و خوى آنان را كه در اعماق جانشان ريشه داشته بكلى عوض نكرده ، بنابراين ، چگونه كسى احتمال مى دهد كه اين انسان عاقل كامل كه خونهاى زيادى از - كفار و مشركين - عرب بر زمين ريخته ، بويژه از قريش ، و يگانه يار و ياورش در اين خونريزيها و قتل و اسارتها پسر عمش بوده ، او را جانشين خود قرار ندهد تا بدين وسيله خون او و فرزندانش را حفظ نمايد؟
آيا اين انسان خردمند دانا نمى داند كه اگر پسر عمش را با بستگانش به صورت افراد عادى بگذارد و بگذرد، آنان را در معرض استيصال و نابودى قرار داده تا لقمه اى براى خورندگان و شكارى براى درندگان باشند، اما اگر براى آنان قدرت و شوكتى قرار دهد و صاحب حكومت و اختيار گرداند در حقيقت خون آنان را حفظ نموده و از نابودى نجاتشان داده است ، و اين به تجربه ثابت و قطعى است ...
آيا احتمال مى دهى كه اين موضوع بسيار مهم از خاطر رسول خدا - صلى الله عليه و آله - رفته باشد و يا اين كه دوست داشته اهل بيت و ذريه خود را مستاصل گرداند، پس چه شد آن شدت علاقه و محبتى كه به جگر گوشه اش فاطمه زهرا - عليهاالسلام - داشته ، آيا مى گويى كه او را مانند يك فرد عادى رها نموده ، و على را نيز به همين وضع كه بر بالاى سرش هزاران شمشير به انتقام خون عزيزان كشيده باشد...؟! (712)
باز مى گرديم به روايت عنوان بحث ، آنجا كه عمر گفته : رسول خدا - صلى الله عليه و آله - همواره راجع به تصريح به اين موضوع منتظر فرصتى بود تا اين كه در بيمارى وفاتش خواست بصراحت از او على نام ببرد ولى من نگذاشتم دلالت دارد بر اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله همواره در صدد بيان و تصريح به اين مطلب بوده ولى از مخالفت آنان بيم داشته تا اين كه در مرض وفاتش خواسته از آن پرده بردارد ولى او عمر نگذاشته است .
و همين اقرار و اعتراف عمر بر اين موضوع كافى است در اثبات اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله اميرالمومنين - عليه السلام - را جانشين خود قرار داده است ، و جلوگيرى او برخلاف شرع بوده زيرا خداى تعالى فرموده : و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن الله ؛ (713)، و ما رسول فرستاديم مگر اين كه خلق به امر خدا اطاعت او كنند. و نيز فرموده : فلا و ربك لا يومنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لايجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما (714).
چنين نيست ، قسم به خداى تو كه اينان به حقيقت اهل ايمان نمى شوند مگر آن كه در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاكم كنند و آنگاه هر حكمى كنى هيچ گونه اعتراضى در دل نداشته و كاملا از دل و جان تسليم فرمان تو باشند.
و اين كه عمر گفته : تنها انگيزه من از آن ممانعت ، خوف وقوع فتنه بوده ثكلى را به خنده وا مى دارد، چرا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بطور صريح مى فرمايد: برايم قلم و دوات بياوريد تا برايتان دستور العملى بنويسم كه هرگز پس از من گمراه نشويد، و عمر مى گويد: من نگذاشتم تا مبادا با نوشتار رسول خدا به اسلام صدمه اى وارد شود و يا فتنه اى پديد آيد... ولى قسم به خدا كه انگيزه ممانعت آنان به جهت دلسوزى براى اسلام نبوده بلكه بخاطر مسائلى ديگر... چه آن كه بيانات و تصريحات رسول خدا صلى الله عليه و آله در غدير خم راجع به اين موضوع و همچنين قبل و بعد از آن مطالبى بوده شفاهى و گذرا، و آنان مى توانسته اند كه آن موارد را انكار و شاهدان عينى را از اداى شهادت ارعاب و جلوگيرى نمايند. اما از جايى كه نوشتن وصيت امرى ثابت و پايدار و سندى قطعى بوده و در آينده مجالى براى انكار و يا تشكيك در آن نمى گذاشته ، چاره اى جز اين نديده اند كه اساسا از نوشتن آن جلوگيرى كنند.
و اين كه عمر گفته : سوگند به خدا كه قريش بر خلافت او اميرالمومنين اتفاق نمى كردند در پاسخش بايد گفت كه : قريش نسبت به شخص رسول الله نيز مطيع و تسليم نبوده اند، تا زمانى كه آن حضرت مكه را فتح نموده كه در آن موقع مجبور به تسليم شده اند، و آن وقت هم واقعا اسلام نياورده ، بلكه در ظاهر اظهار و آن كفر درونى خود را آشكار ساختند، و بارها اميرالمومنين عليه السلام قريش را مورد لعن و نفرين قرار داده و مى فرمود:اجمعوا على حربى كاجماعهم على حرب رسول الله ؛ قريش بر محاربه با من اتفاق نمودند، آن گونه كه بر محاربه با رسول خدا اتفاق نمودند.
و قريش پس از بيعت نمودن مردم با آن حضرت عليه السلام (بعد از قتل عثمان ) نيز به او نگرويده و از او اطاعت ننموده بلكه به معاويه پيوستند، بطورى كه در جنگ صفين سيزده قبيله از قريش با معاويه بود، و تنها پنج نفر از آنان با اميرالمومنين عليه السلام بودند كه عبارتند از: محمد بن ابى بكر از طائفه تيم قريش بخاطر پاكدامنى و نجابتى كه از طرف مادرش اسماء بنت عميس داشت ، و هم اين كه ربيبه آن حضرت بود، و جعده بن هبيره از قبيله مخزوم قريش به علت اين كه خواهرزاده آن حضرت عليه السلام بود. (پسر ام هانى خواهر آن حضرت بو)، و محمد بن ابى حذيفه عبشمى و هاشم بن عتبه زهرى ، و در خبر آمده : و مردى ديگر.
و اگر اين گفتار عمر صحيح باشد كه اتفاق قريش شرط صحت خلافت است ، پس قول خودشان به امامت آن حضرت پس از قتل عثمان و بيعت مردم با او نيز باطل نخواهد بود؛ زيرا بنابر آنچه كه نقل شد در آن موقع نيز قريش به آن حضرت ايمان نياورده بلكه ، قبله گاهشان معاويه بود.
و اما اين كه عمر گفته : اگر او اميرالمومنين خليفه شود عرب از گوشه و كنار با او پيمان شكنى مى كنند، دروغى بيش نيست ، بلكه قضيه برعكس بوده و چنانچه آن حضرت عليه السلام عهده دار خلافت مى شد عرب بطور عموم از او پيروى مى كردند؛ زيرا از خاندان پيامبرشان بود. و عرب با ابوبكر پيمان شكنى كرده آن هنگام كه دريافتند كه خلافت در محل واقعيش قرار نگرفته است . چنانچه اعثم كوفى در تاريخش نقل كرده كه پيمان شكنان با ابوبكر به اين مطلب تصريح مى نمودند، و ابوبكر آنان را مرتد ناميده به قتل و حرق و اسارت محكوم مى كرد. قدر مسلم از مرتدين كسانى بودند كه دعوى پيامبرى نموده بودند، مانند: مسيلمه كذاب و اسود عنسى و طليحه . و از جمله كسانى كه عامل ابوبكر (خالد بن وليد) او را به بهانه ارتداد محكوم به قتل نمود مالك بن نويره بود كه قطعا فردى مسلمان بود، و عمر نيز اسلام او را قبول داشت و بدين جهت از ابوبكر خواست تا از قاتل او قصاص بگيرد ولى ابوبكر نپذيرفت ، و تنها جرمش بنا به ادعاى خالد اين بود كه در گفتگويش با خالد از ابوبكر به عنوان صاحبك ؛ يار تو تعبير كرده بود.
سبحان الله از اين عصبيت ، آنان طلحه و زبير و عايشه را كه به جنگ با اميرالمومنين عليه السلام كه به نص آيات قرآن همچون رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده و در خبر مستفيض ، پيامبر به او فرموده : حربك حربى ؛ محاربه با تو محاربه با من است رفته كافر نمى شمرند، بلكه براى آنان درجات و مقامات قائلند، و همچنين نسبت به معاويه با اين كه رسول خدا در موارد زيادى او را لعن كرده و نيز او به مقاتله با اميرالمومنين برخاسته و سب بر آن حضرت را رواج داده و مرتكب جناياتى شده كه روى تاريخ را سياه نموده است ، ولى مالك بن نويره را به بهانه اى واهى سر مى برند و نام او را از ليست صحابه رسول خدا حذف مى كنند، چنان كه ابوعمر و بن منده ، و ابونعيم و قبل از ايشان جد ابوعمرو و مورخينى ديگر پس از آنان هيچ كدام مالك را جزء صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله ذكر نكرده اند تا اين كه نوبت به ابن اثير رسيده و او با اين كه ناصبى است ، در كتاب اسد الغابه مالك را در زمره صحابه رسول خدا آورده و از مورخين پيش از خودش كه او را در صحابه عنوان نموده اند اظهار تعجب كرده است .
آرى ، كسانى كه با اميرالمومنين عليه السلام پس از به خلافت رسيدنش پيمان شكنى كرده اند، افرادى نظير عايشه دختر ابوبكر و طلحه پسر عموى ابوبكر و زبير داماد ابوبكر، و عبدالله و عبيدالله دو پسر عمر، و سعد بن ابى وقاص يكى از اعضاى شش نفره عمر بوده اند؛ و همچنين معاويه و بنى اميه كه عمر خلافت را براى آنان سياستگزارى نموده بود. با اين كه نقض عهد قريش با آن حضرت و يا عرب بنا به قول عمر، تنها به سبب پيشى گرفتن او و ابوبكر بوده بر آن بزرگوار، و نيز بخاطر نقشه اى بوده كه عمر براى به قدرت رساندن عثمان و بنى اميه طراحى نموده بود.
با اينكه نبوت كه منصبى است الهى هيچ گونه ملازمه اى با به وجود آمدن حكومت ظاهرى ندارد، چه رسد به وصايت (به اين معنى كه اگر حكومت ظاهرى نبود نبوت هم از بين برود)، سخن ما اين است كه چرا عمر نگذاشت رسول خدا صلى الله عليه و آله اين راه حجت بر مردم تمام شود ولو اين كه تمام عرب و عجم و قريش و غير قريش هم با او پيمان شكنى كنند، و در نتيجه سرنوشت مسلمانان پس از وفات رسول خدا همانند زمان حيات آن حضرت در مكه باشند، و مانند سرنوشت بسيارى از انبياى الهى و اوصياى آنان كه پيوسته مظلوم و مقهور ستمگران و زورگويان زمان خود بوده اند.
و البته آنان تنها حكومت ظاهرى را از اميرالمومنين گرفتند، وگرنه منصب وصايت و امامت آن حضرت كه منصبى است الهى بر جاى خود محفوظ و تا پايان عمر ثابت و برقرار بوده است . گرچه حق اين است كه همواره مى بايست حكومت ظاهرى نيز در اختيار انبياى الهى و جانشينان آنان باشد، ولى اگر با قهر آن را گرفتند اصل نبوت كه از طرف خداست باطل نشده و همچنان باقى است .
و اما سخنى كه عمر با ابوبكر به هنگام بيعت كردن با او گفته : رضيك النبى لديننا فلا نرضاك لدنيانا؛ (715) پيامبر تو را براى امور دينى ما پسنديده بنابراين چگونه جانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله فقط جنبه حكومت ظاهرى آن بوده ، نه جنبه معنوى و الهى بودن آن و مراد او از جمله رضيك النبى لديننا قضيه نماز خواندن ابوبكر است در بيمارى وفات رسول خدا به جاى آن حضرت ، و ما قبلا درباره حقيقت و ماهيت آن بحث كرده ايم ، و بر فرض اين كه صحيح باشد هيچ گونه دلالتى بر نتيجه اى كه عمر از آن گرفته ندارد؛ با اين كه خودشان گفته اند: صلوا خلف كل مومن وفاجر. و در هر حال معلوم مى شود كه ارزش خلافت و جانشينى رسول خدا نزد عمر از امامت جماعت كمتر بوده ، چرا كه خلافت را مربوط به دنياى مردم و امامت جماعت را مربوط به دين آنان دانسته است . و هرگاه علماى يهود يا نصارا از آنان مساءله مشكلى مى پرسيدند، آنها را به نزد اميرالمومنين عليه السلام راهنمايى كرده و اظهار مى داشتند كه اين جانشين پيغمبر ما و مخزن علم و دانش اوست ، و ما تنها در حكومت و سلطنت به جاى پيامبر نشسته ايم .
چنانچه حموى با اين كه ناصبى است در معجم البلدان در عنوان احقاف از اصبغ بن نباته نقل كرده كه مى گويد: روزى در زمان خلافت ابوبكر در محضر على بن ابيطالب نشسته بوديم ، در اين اثنا مردى قوى هيكل و درشت اندام از اهالى حضرت موت بر ما وارد شد و در كنارى نشست و از آنان كه آنجا بودند پرسيد؛ بزرگ و رئيس شما كيست ؟
آنان به على عليه السلام اشاره نموده و گفتند: اين پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله داناترين مردم و... تا اين كه مى گويد على آئين اسلام را بر او عرضه نموده و به دست آن حضرت مسلمان گرديد، و آنگاه او را به نزد ابوبكر بردند...