معانی لغات غزل(۳۲)
ابروی دلگشا: ابروانی که میان آنها فاصله باشد، ابروان ناپیوسته، ابروان گشاد وباز، کنایه از صورت باز وبشاش.
گشادکار: کشایش کار.
کرشمه: ناز وغمزه و ادا و اطوار توام با اشارات ابرو.
قصب: نی، کتان، جامه نازک کتانی، واحد طول زمین زراعتی، شال کمر و در اینجا مقصود پارچه کتانی است که به عنوان شال به کمر می¬بندند.
زرکش: زربفت، پارچه¬یی که در آن رشته¬های نازک طلا بافته شده باشد.
قصب زرکش: پیراهن زربفت، شال کمر زربفت، شال سر زربفت.
گره نگشود: گره¬گشایی نکرد.
دوران چرخ: گردش روزگار.
سررشته: سررشته، سرنخ، سررشته¬دارکنایه از کسی که مهار کار در دست او و اختیار¬دار باشد.
سررشته در رضای توبست: مهار کار را به دست و اراده تو داد.
نافه: کیسه کوچک مشک که سرآن را گره زده باشند، نافه آهوی چین که قبلا شرح داده شد و آن نیز گره خورده است.
گره گشای: مشکل گشا، حلاًل مشکلات.
زلف گره گشا: زلفی که آزاد بر شانه¬ها ریخته و کنایه از زلفی است که گره آن باز شده و برای عاشق مشکل گشاست.
نسیم وصال: کنایه از اشارات و علامات اولیه و حالات و تمایلات معشوق است که عاشق را امیدوار می¬کند.
معانی ابیات غزل(۳۲)
(۱) آنگاه که دست توانای آفریدگار تصویر ابروان گشاده تو را برچهرهات مینشانید، گشایش کار مرا هم در اختیار اشارات دلبرانه آن ابروان قرار داد.
(۲) و درآن که دست زمانه با شال زرکشی که بر روی قبای تو میپیچید کمر تو را میبست هزاران اندام سرو مانند را در چمن روزگار به خاک راه نشانید.
(۳) نسیم امید بخش سحری تا با اراده تو همسو و هماهنگ شد گره از کار ما گشوده و دهان غنچه را به تبسم باز کرد.
(۴) گردش روزگار مرا به پای بندی محبت تو کشانید اما افسوس که توفیق من بسته به اراده و خواسته بیاعتنایی چون تو است.
(۵) گره در کار دل این ناتوان میفکن که نافه دل من با سر زلف گره گشای تو عهد و پیوند قدیمی دارد.
(۶) نسیم جانبخش تمایلات نخستین تو، به من حیات تازهیی بخشید، اما اشتباه دل من در این بود که به وفای تو دل بست.
(۷) به او گفتم که از جور بیاعتنایی تو عاقبت از این شهر خواهم رفت، در پاسخم با بیاعتنایی گفت برو! کسی پای تو را نبسته است.
شرح ابیات غزل (۳۲)
وزن غزل: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
بحر غزل: مجتث مثمن مخبون مقصور
هم در دربار شاه شیخ ابواسحاق و هم شاه شجاع شاعران فحلی حضور داشتند و قصاید غزایی درهر فرصت مناسب در مدح این دو سلطان میسرودند که نمونههای آن در دیوان آن شاعران مانند عبید زاکانی و خواجو موجود است. حال باید دید چرا حافظ مانند آنها به قصیدهسرایی روی نیاورده است و به هنگام حضور درمجالس در کنار سایر شعرا چه شعری را میخوانده است؟ وآیا او قادر به سرودن قصیده نبوده یا علتی دیگر داشته است؟ باید گفت حافظ قادر به این کار بود که قصاید مدحیه طولانی بسراید کما اینکه نمونهیی از آن قصیدهیی است که در شجاعت ورشادت شاه منصور ازصمیم قلب سروده، شاهی که تیمور به رشادت او اذعان دارد. اما علت اصلی این که چرا حافظ به قصیده سرایی روی نیاورده و غزلسرایی را پیشه خود ساخته و درهمان قالب غزل و زیر پرده ایهام در تعریف شاه زبان گشوده و همزمان با آن تعاریف، گلهها و دردلهای خود را نیز گنجانیده است همان ویژگی (رندی) اوست.
او میدانست که انشاء قصاید غرای مدیحه به منزله لباس یکبار مصرفی است که دیگر بار کسی نمیپوشد و چشمی بر آن نمیافتد او میدانست که نام ممدوحین او قابلیت ثبت در پیشانی تاریخ به عنوان عناصر افتخارآفرین را ندارد از اینرو در حضور آنها به جای انشاء قصیده مدحیه غزلهایی با اشارات رندانه در تعریف شاه وقت میخواند و اطمینان داشت که پس از او مشتاقان زیادی غزلهای او را خواهند خواند و این همه، بدان گفته شد تا خوانندگان این سطور عملا هنر (رندی) حافظ را لمس کرده باشند.
این غزل یکی از غزلهایی است که حافظ درمدح شاه شجاع سروده و سراپا تعریف و گلایه از اوست یعنی در ضمن تعریف صورتی هم از دردل و گلایههای فیمابین را با خود دارد و ما امروز میتوانیم با امثال این غزلها هم به صورت یک غزل عاشقانه برخورد کنیم وهمه باتعابیرآن پی به روحیه شاعر و رویدادهای آن زمان ببریم.
شاعر در بیت اول از زیبایی شاه شجاع و روی بشاش او سخن گفته و تقاضای بذل توجه و اعتنای آن را بخود مینماید. در بیت دوم در تعریف شاه میگوید از آن زمان که دست زمان تو را برکشید و کمر همت تو را بسته به مقام سلطنت رسانید مدعیان زیادی را از پیش پای تو برداشت و در بیت سوم و چهارم میفرماید: با نسیم موافقی که برپرچم اشتهار تو وزید دل من وغنچه چمن هر دو گشوده وامیدوار شد و من حاضر به تسلیم در بند بندگی تو شدم اما موافقت و اعتنای تو هم شرط بود که متاسفانه به تحصیل آن چندان نایل نشدم. دربیت پنجم و ششم پس از گلایه میفرماید بیش از این، گره در کار دلی که متعهد به وفاداری تو است مینداز وبار دیگر همان مضمون بیت چهارم را به صورت دیگری بازگو کرده میگوید تو در اول کار با تمایلات نخستین خود، برخورد مناسبی با ما داشتی و ما روی آن حساب کرده بودیم افسوس که این یکی از اشتباهات اولیه ما بود. وبالاخره در پایان غزل میگوید روزی به کنایه به تو گفتم اگر آنچنان که باید وشاید به قدر و منزلت شاعری چون من اعتنایی نشود به ناچار از این دیار خواهم رفت و تو در پاسخ به من فرمودی: هر وقت دلت خواست به هرکجا میخواهی برو، کسی پای رفتار تو را نبسته است.
این تعابیر و ایهامات نه چندان مبهم، اقوی دلیلی است بر این که حاسدان و معاندان همیشه در کار تخریب روابط فیمابین حافظ وشاه شجاع بودهاند وگرنه برای شاعر بلیغ و مسلطی چون او قحط مضمون نبوده است که دریک غزل به ظاهر تعریف، مضامین بیت چهارم و ششم این غزل را بدین صورت که هست پیاده کرده و بیتوجهی شاه را به خود چنین بازگو نماید
****
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالیان