وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
1 آن شب قدری که زاهدان خلوت نشین از کرامت های آن سخن گفته اند امشب است؛ خداوندا، این نیک بختی که به ما رو کرده است از کدام ستاره است.
کوکب به معنی ستاره و در بیت مراد اثر سعد و نحس ستاره در سرنوشت انسانی است.
تٲثیر دولت مراد اثر و نشان خوشبختی است.
شب قدر از شب های مبارک و مقدس است که محل آن در میان شب های سال درست روشن نیست، و محتملاً دردهه سوم ماه رمضان است. در قرآن کریم از ان چنین یاد شده است:
«لیلۃ القدر خیر من الف شهر»[1] که در تفسیر این آیه گفته اند عبادت در این شب معادل یابهتر از عبادت هزارماهه است. علامه طباطبایی در شٲن این شب می نویسد«شبی است که خداوند در آن شب پیش آمدهایی که برای یکسال برای بندگان پیش می آید تقدیر می کند،ارزیابی می کند و مقرر می دارد. بعضی احتمال داده اند که قدر به معنی شٲن و منزلت باشد و چون قرآن در این شب نازل شده است این شب دارای قدر و منزلت است و شب قدر نامیده شده.»[2]
شاعر در وصف یک شب دلخواه می گوید آن شب عزیز و جلیل القدری که می گویند مراد می بخشد امشب است، خدایا بر اثر تٲثیر کدام ستاره است که چنین سعادتی به ما رو آورده.
2 برای اینکه کمتر دست مردم فرومایه به گیسوی تو برسد؛هر دلی در حلقه ای به گفتن یارب یارب مشغول است.
ناسزایان : نا نجیبان،نالایقان،فرومایگان.
حلقه، مراد مجموعه کسانی است که گرد هم می نشینند و ذکر و دعا می گویندونیز اشاره به حلقه گیسوی معشوق در مصراع اول دارد.
یار یارب منظور ذکر و دعا ست.
موضوع دنباله بیت پیشین است و اشاره به شب قدر دارد که درآن شب اهل دل به دعا می پردازند. می گوید دعاها و زاری ها، در حلقه ها ومجالس ذکر در این شب، برای این است که دست مردم فرومایه کمتر به زلف معشوق برسد.
واگر حلقه را حلقه گیسوی معشوق بدانیم که در مصراع نخست از آن یاد کرده،معنی این می شود که : دلهایی که در حلقه های زلفش اسیرند به دعا مشغولند تا دست دیگران به زلف او نرسدف و نعمت این اسارت به خودشان منحصر باشد – که مراد غیرت و حسادت عاشق است نسبت به معشوق.
3 مفتون زیبایی فرورفتگی چانه توام که از هرطرف؛جان های بسیار در طوق غبغب آن اسیر است.
کشته: مشتاق،آرزومند،عاشق.
طوق : گردن بند،قلاده که زنان به گردن می کنند و بر آن جواهر و سکه های زر می آویزند.
طوق غبغب مراد خط هلالی غبغب است و حلقه یا طوق کسی بر گردن داشتن کنایه از مطیع وی بودن .
خط هلالی غبغب معشوق را به طوق یا قلاده ای تشبیه کرده که این قلاده بر گردن جمال پرستان افتاده.می گوید مفتون زیبایی گودی های چانه تو هستم، چانه ای که از هر طرفی صدها هزارجان در طوق غبغب او اسیر و گرفتار است.
4 سوار دلیر من که ماه آیینه دار روی اوست؛تاج خورشید بلند خاک نعل مرکب اوست.
شهسوار : سوار برگزیده و دلیر.
آیینه دار: کسی که آیینه در پیش عروس یا پادشاه نگه می دارد؛و«مه آیینه دار روی اوست» یعنی ماه که خود سمبل زیبایی است، هم چون گماشته ای، در برابر سوار برگزیده من آیینه نگه می دارد، تا او روی خود را درآن ببیند. به تعبیر دیگر ماه انعکاس چهره زیبای اوست.
خلاصه معنی اینکه: سوار برگزیده من چنان عالی مقام است که ماه آیینه دار چهره اوست و تاج خورشید در برابر او مثل خاک نعل اسبش پست می نماید.به بیان دیگر اسبش به جای اینکه قدم بر خاک بگذارد بر تاج خورشید می گذارد.
به گفته دکتر غنی شهسوار بهترین ترجمه لغوی ابوالفارس است که کنیه شاه شجاع بوده و همو درباره این غزل می نویسد «به قرینه فوق و ستودن ممدوح به حسن و جمال می توان گفت که غزل درباره شاه شجاع است زیرا بطوریکه مورخین نوشته اند شاه شجاع صاحب جمال وخوش سیما بوده. »[3]
5 درخشندگی عرق را بر چهره اش ببین که از وقتی خورشید گرم رو به سوی آن تمایل یافته هر روز از التهاب تب دار است.
تاب خوی یعنی تابش و درخشندگی عرق.
گرم رو: تند رو،عاشق بی صبر؛ آفتاب گرم رو: آفتابی که با حرارت و اشتیاق در آسمان می رود.
می گوید عرق بر چهره معشوق چنان درخشندگی جذابی دارد که خورشید درخشان عاشق آن شده، و از وقتی عاشق شده،هر روز از اشتیاق و التهابی که در خود احساس می کند دچار تب می شود.
مقصود اینکه عرق نشسته بر چهره معشوق آنقدر هوس انگیز است که خورشید،از شوق رسیدن به آن ، دچارتب و التهاب شده و اگر هر روزداغ است و به جهان گرما می بخشد بر اثر این آتش شوق است – خورشید در شوق وصال محبوب هیجان زده و تب آلود است.
نزدیک است به مفهوم این بیت عطار:
خورشید که او چشم و چراغ است جهان را از شوق رخت در تک و تازاست چگویم[4]
6 من لب لعلگون یار و جام شراب را ترک نخواهم کرد؛ زاهدان مرا معذور دارید زیرا مذهب من این است.
7 در آن موکب که بر پشت صبازین می بندند؛من که بر مورچه سوارم چگونه می توانم برابر با سلیمان حرکت کنم.
موکب: گروه سوار،گروه سوار و پیاده که در التزام رکاب بزرگان می روند.
«با سلیمان چون برانم» یعنی چگونه در سواری با موکب سلیمان برابری کنم.
بر مبنای این زمینه که باد مرکب سلیمان بوده،و موکب او را از جایی به جایی می برده است،آن را به مثابه نماد سرعت ، با مور به مثابه کندروی، مقایسه کرده،می گوید وقتی چابک سواران موکب سلیمان با چنان مهارت بر باد صبا زین می گذارند و بر آن سوارمی شوند.من که بر مورچه سوارم چگونه می توانم با آن ها برابری کنم.
و می خواهد بگوید من بر هر مرکبی که سوار باشم،در برابر باد که مرکب سلیمان است،مثل مورچه کندرو به نظر می آید.
مور یادآور سخن گفتن سرهنگ موران با سلیمان در وادیۀ النمل نیز هست بی آنکه در معنای بیت دخالتی داشته باشد.
در این بیت باد را به اسب سلیمان تشبیه کرده است:
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر به باد رفت و از آن خواجه هیچ طرف نبست
پس با توجه به اینکه سلیمان هنگام پرواز در آسمان بر قالیچه ای می نشسته که بسیار معروف است ، می توان بجرٲت گفت که مراد از این بیت همان قالیچه است.مضافاً آنکه جل اسب اغنیا از جنس فرش های گران قیمت بوده که این نیز مناسبت دیگری است.
8 کسی که زیر چشمی تیرمژه بر قلبم می زند؛غذای جان بخش حافظ را در خنده زیر لبی دارد.
یعنی زیر چشمی با تیر مژگان حافظ را می کشد و با خنده زیر لبی او را زنده می کند.
حافظش ، ایهامی هم به نگهبانش، یعنی نگهبان معشوق دارد،یعنی نگهبان خود را هم با تبسم دلخوش می دارد.
9 از منقار زاغ قلم من آب زندگی می چکد؛ ماشاﺀ الله که چه آبشخور والایی دارد.
بنامیزد: به نام ایزد،ماشاﺀالله ، به نام خدا، در مقام تحسین برای دور نگهداشتن از چشم زخم.
در تصویر شاعر، قلمش به مناسبت سیاهی ، زاغ، ونوک آن منقار زاغ،و مرکبی که از آن تراوش می کند، آب حیات است که همان نوشته یا سخن جان بخش اوست.می گوید این قلم من ، که چشم بد از او به دور، مثل زاغی است که اب زندگی از منقارش می چکد.پس به راستی چه منش والایی دارد.
مقصود اینکه سخنان من مثل آب زندگی حیات بخش است زیرا از جایگاه فکر بلندی تراوش می کند.
میان منقار،زاغ و آب حیات در بیت ظاهراً نوعی رابطه معنی وجود دارد،و آن اشاره به داستان اسکندروآب حیات است.در قصه های ایرانی[5] آمده است که وقتی اسکندر به یاری خضر به آب حیات رسید،مشکی از آن برداشت و با خود آورد.بین راه خستگی بر او غلبه کرد،مشک را به درختی آویخت و غلام سیاه خود را مٲمور نگهبانی از آن کرد و خود به خواب رفت.از قضا غلام هم بر اثر خستگی به خواب رفت و زاغی که از آن حوالی می گذشت چشمش به مشک آب افتاد،با منقار خود ان را سوراخ کرد و از آن نوشید.چنین است که عمر کلاغ بسیار طولانی شد واسکندر از آب حیات بی نصیب ماند.
روایت دیگر اینکه خضر به آب حیات ی رسد ، وبه سفارش اسکندر ، مشکی هم برای او پر می کند که بیاورد؛ولی در میان راه زاغی مشک را منقار سوراخ می کند و از آن می نوشد که البته این روایت معقول تر است ولی ضبط آن جایی به دست نیامد. با اینکه این قصه به گونه های مختلف روایت شده در کتاب اسکندرنامه[6] نیامده است.
——————————————————————-
[1] آیه 3 سوره القدر (97).
[2] علامه طباطبایی،…تفسیرالمیزان… ج 20،ص 330-331.
[3] غنی،… تاریخ عصر حافظ… ص 358.
[4] عطار،…دیوان قصاید و غزلیات… ص504.
[5] انجوی شیرازی،… قصه های ایرانی… ج 2،ص 143.
[6] اسکندرنامه،… به کوشش ایرج افشار.