0

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و ششم (بابای خاموش شده)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و ششم (بابای خاموش شده)

وقتي كه از مدرسه به خانه آمدم، ديدم كه از پنجره اتاقمان دود زيادي بيرون مي آيد. فكر كردم كه خانه مان آتش گرفته است. دويدم و رفتم و يك سطل آب آوردم. آب را از پنجره توي اتاق ريختم.

دود تمام شد. ولي بابام، كه آب از سر و رويش مي چكيد، سرش را از پنجره بيرون آورد و گفت: پسر جان، اين چه كاري بود كه كردي، چرا پيپم را خاموش كردي؟

شنبه 21 تیر 1393  11:50 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها