0

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و پنجم ( تنبیه بد اخلاق)

 
mehrgan59
mehrgan59
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 1893

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و پنجم ( تنبیه بد اخلاق)

 

زمستان بود و زمين يخ بازي شهرمان پر از يخ. آن روز بابام من  و يكي از دوستانم را برد تا يخ بازي كنيم. براي هر يك از ما و خودش يك جفت كفش مخصوص يخ بازي كرايه كرد. كفشهايم را پوشيدم و مشغول يخ بازي شديم. روي يخها سر مي خورديم و لذت مي برديم.

در آن زمين يك مرد هم داشت يخ بازي مي كرد. نمي دانم چطور شد كه ناگهان من و دوستم، همان طور كه مشغول يخ بازي بوديم، به آن مرد خورديم. مرد افتاد روي يخها. تا از جايش بلند شد، با ما دعوا كرد و حرفهاي خيلي بدي به ما زد. من و دوستم اوقاتمان خيلي تلخ شد و گريه مان گرفت.

بابام، كه داشت در طرف ديگر زمين يخ بازي مي كرد، صداي آن مرد را شنيد. دلش براي ما سوخت. آمد و ما را نوازش كرد و برد.

باز هم مشغول يخ بازي شديم. ولي بابام همه اش در اين فكر بود كه چطور آن مرد بد اخلاق را تنبيه كند. فكري كرد و ما را در طرف ديگر زمين گذاشت تا يخ بازي كنيم. بعد هم خودش رفت و با كفش يخ بازي چيزي روي يخ نوشت. آن مرد با خواندن آنچه بابام برايش روي يخ نوشته بود خيلي عصباني شد تا او باشد كه ديگر با بچه ها بداخلاقي نكند!

 

 

شنبه 14 تیر 1393  12:59 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها