شهدا همواره و در همه عرصهها الگو و نمونه بودهاند، چه در رزم و چه در زندگی. زندگی و سیره شهیدانی همچون دکتر «مصطفی چمران» را که مطالعه میکنیم درمییابیم که آنان حتی در برخورد با جوانان چقدر دقیق عمل میکردند؛ بهگونهای که از افرادی عادی، چریکهایی میساختند که خواب را برچشم دشمن حرام کنند.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از این بعد از شخصیت شهید چمران است که به بهانه سالگرد شهادت این عارف مجاهد آمده است.
روایت زیر از زبان "سیدعباس حیدر راکوبی" عضو دسته موتورسواران جنگهای نامنظم بیان شده، که طی آن نحوه عضویت و پیوستن خود و دوستانش را به این ستاد بازگو کرده است.
نحوه آشنایی با شهید چمران
دکتر چمران یک روز جمعه آمد به پیست موتورسواری گیشا و پرسید که نمیترسید با این سرعت بالا از تپهها پایین میآیید؟ گفتیم نه.
گفت میتوانید در جبهه همین کار را انجام دهید؟ گفتیم بله. گفت آنجا شرایط فرق دارد و زیر آتش دشمن است. چون تجربهای از جنگ نداشتیم گفتیم مسئلهای نیست. فکر کردیم جنگ مثل فیلمهایی است که دیده بودیم.
ما یک عده موتورسوار بودیم که از همه جای تهران به اطراف شهر میرفتیم و موتورسواری میکردیم. یک روز آقایی به اسم محسن طالب زاده آمد و گفت که وزیر دفاع آمده. ما شنیده بودیم که دکتر چمران وزیردفاع است و چند سخنرانیاش را گوش کرده بودیم. آمد به پیست و ما هم رفتیم به دیدار ایشان. لحن خوبی داشت و به همین دلیل محو کلامش شدیم. تکیهکلامش عزیزجان بود. با ما احوالپرسی کرد و از وضعیت موتورسواری پرسید. خیلی خاکی برخورد میکرد. انگار نه انگار وزیر دفاع است.
به من گفت: "بچه کجایی؟"
گفتم: "میدان خراسان."
گفت: "من هم بچه سرپولک هستم."
پرسید: "چند وقت است که موتورسواری میکنی؟"
گفتم: "پنج، شش ساله."
گفت: "آقای طالب زاده چند موتورسوار را همراه کرده که به جبهه بیایند. اگر شما هم دوست داشتید، بیایید نخست وزیری تا به جبهه اعزام شوید. آنجا نیروهای مخصوص هستند که اگر شما با آنها همراه شوید، پدر عراقیها در میآید."
با همین لحن بیان کرد و ادامه داد ما ستاد جنگهای نامنظم تأسیس کردهایم و شما خوب است به آنها بپیوندید.
اواخر آبان بود که به جبهه اعزام شدیم. همان اول گفتند که جایی که میروید جبهه است و توپ و خمپاره دارد و حلوا خیرات نمیکنند. یک قطار را هم همان روزها منفجر کرده بودند.
ما را با اتوبوس و موتورهایمان را به اضافه موتورهای نخستوزیری با کامیون به اهواز بردند. اتوبوس هم نیمهشب در مسیر چپ کرد و شیشههایش شکست. به اهواز رسیدیم و ما را در یک مدرسه مستقر کردند. بعد فرستادند به اردوگاه درب خزینه برای آموزشهای لازم.
البته ما آنجا را به پیست موتورسواری تبدیل کردیم، ولی جلویمان را گرفتند و آموزش دادند. دوباره برگشتیم اهواز و موتورسوارها را در ستاد جنگهای نامنظم در ساختمان استانداری خوزستان مستقر کردند. یک اتاق متعلق به آقای چمران بود، یک اتاق متعلق به رهبر معظم انقلاب ـ که آن زمان با دکتر چمران به اهواز آمده بودند ـ و یک اتاق هم داده بودند به ما موتورسوارها.
ما شنیده بودیم که دکتر چمران وزیردفاع است و چند سخنرانیاش را گوش کرده بودیم. آمد به پیست و ما هم رفتیم به دیدار ایشان. لحن خوبی داشت و به همین دلیل محو کلامش شدیم. تکیهکلامش عزیزجان بود.
اولین بار حضرت آقا را آنجا دیدم. یکبار با موتور از پلههای ساختمان بالا میآمدم که خوردم زمین. حضرت آقا خندیدند و گفتند چرا با موتور از پلهها بالا میآیی که اینطوری بشوی؟ خیلی خاکی با ما رفتار میکردند.
یکبار که بنی صدر با آن بِلِیزِرش آمده بود استانداری جلوی ماشینش تکچرخ زدم و مسافتی را رفتم. حضرت آقا جلوی در استانداری ایستاده بودند. من را که دیدند خندیدند و گفتند: "من را هم سوار موتورت میکنی؟"
سر نترسی داشتند، خیلیها جرأت نمیکردند سوار موتور امثال ما بشوند، ولی آقا خودشان خواستند سوار شوند. خیلی خاکی بودند. لباس نظامی به تن داشتند و مثل بسیجیها بودند.
شکار نفربر با موتورسیکلت
دکتر چمران با تعدادی از لبنان آمده بود. تعدادی از آن لبنانیها بعداً در جنگ شهید شدند. آنها را هم میدیدیم. یکی دو هفته اول به آن شکل کاری با ما نداشتند. ولی بعد مأموریتها شروع شد. ما آنچنان جنگ کلاسیک نداشتیم. حملات را دکتر چمران طراحی میکرد و به صورت جنگ نامنظم انجام میداد. ما را فرستادند به یک اردوگاه. میخواستند در منطقه "طراح" عملیات کنند. ما را در روستای "کوت سیدنعیم" در نزدیکی پادگان حمیدیه مستقر کردند. با آقای قمردوست رفتیم برای شناسایی. بالگردها و هواپیماهای خودی و دشمن هم منطقه را میزدند. ساعت یازده صبح اولین روزی که وارد منطقه شدم یک نفربر چرخدار pmp را با آرپی جی زدیم. بعد با موتور برگشتیم عقب. من در عملیاتها و شناساییهای زیادی شرکت داشتم. ما کلاً 13 موتورسیکلت بودیم که بین لشکرها و گردانها تقسیم شده بودیم ولی محل استقرار ما یکجا بود، مدرسه ای در پادادشهر اهواز بود به نام طالقانی.
پرش در میان ماسه و رمل
یکی از مهمترین جاهایی که موتورسیکلتهای ما به کار آمد تپههای الله اکبر بود. هیچ تانک، نفربر و وسیله نقلیه ای نمیتوانست در ماسهها و رملهای آن منطقه حرکت کند ولی موتور کراس این توانایی را داشت. یک حمله از این منطقه به عراقیها کردیم که آنها باورشان نمیشد و به همین دلیل 35 کیلومتر عقب نشینی کردند. دکتر چمران گفت که چند موتورسیکلت باید خمپاره انداز 120 را ببرند به تپههای اللهاکبر.
منطقه چون رملی بود هیچ وسیلهای نمیتوانست این کار را نجام دهد. خمپارهها را نیروها با دست میآوردند ولی خمپارهاندازهایش را ما بردیم. دکتر چمران نبوغ بالایی داشت. به این وسیله دشمن را غافلگیر کرد چون آنها فکرش را نمیکردند که ایران بتواند در تپههای الله اکبر، سلاح سنگین مستقر کند. 16،15 قبضه خمپاره انداز را بردیم. در نتیجه شلیک از این تپهها جاده تدارکاتی عراقیها، روستای خرما و مناطق دیگری به دست نیروهاى ما افتاد. عراقى ها مجبور شدند کار تدارکاتى را از جادهاى انجام دهند که 160 کیلومتر دورتر بود.
موتورسوارى در ماسه را در کویر یاد گرفته بودیم. ما در تپههاى اللهاکبر موتورسوارى مى کردیم. تپهاى بود به نام تپه سبز که از آنجا تجهیزات میرساندیم به بچه هایى که در کمین بودند. گاریهاى کوچکى درست کردیم و بستیم به موتور. خمپارهاندازها را مى گذاشتیم در این گارى ها و مى بردیم.
صبح زود این وسایل را مى بردیم. عراقى ها فکر نمى کردند ما مى خواهیم چیزى مستقر کنیم و به همین دلیل خیلى حساس نبودند. بالگردهایشان براى شناسایى مى آمدند، اما براى دانستن موقعیت پیاده ها اصلاً فکرش را نمى کردند که ما بتوانیم خمپاره انداز مستقر کنیم.
بعد از اینکه عراقى ها را مجبور کردیم 35 کیلومتر عقبنشینى کنند، چندین اسیر گرفتیم. در هنگام بازگشت من جلوى کامیون هاى اسرا تکچرخ مى زدم. در کوت سیدنعیم آقاى مهندس چمران جلوى من را گرفت و گفت چرا تکچرخ مى زنى؟ گفتم از خوشحالى است آقا.
فرار از مهلکه
فرمانده گردان آتشبار فولى آباد اهواز آمد به روستایى به نام "عباسى" که ما مستقر بودیم. اهواز را با موشک مى زدند و آنها مى خواستند بدانند عراقى ها از کجا شلیک مى کنند، گفتند از همین حوالى روستاى عباسى شلیک مى کنند، ولى ما میخواهیم نقطه دقیق آن را شناسایى کنیم. در کنار رودخانه کرخه 6،5 کیلومتر با این فرمانده و معاونش رفتیم. روستایى بود به نام "سعدون حمادى". بعداً فهمیدیم محل استقرار موشک ها همینجاست. نزدیک بود اسیر عراقیها بشویم. در یک لحظه فرمانده گردان شروع کرد به شلیک کردن و من با آخرین سرعت حرکت کردم.
آن روز باید شهید مى شدیم، اما قسمت نبود ولى فهمیدیم از کجا شلیک مى کنند. روستا کاملاً دست عراقیها بود و کسانى که با لباس معمولى ساکن بودند با عراقى ها بودند. آمدیم به دکتر گزارش دادیم. چند اکیپ فراهم کردند و آن روستا را زیر آتش گرفتند. عراقى ها هم پایگاه موشکى خود را از آنجا بردند.