میگویند: جوانی از اهل شام هر روز به خدمت امام باقر علیهالسلام میآمد و در محضر آن حضرت بسیار مینشست و میگفت: «مرا محبت و دوستی شما به اینجا میآورد.»
بعد از آن چند روزی نیامد، پس روزی کسی خبر آورد که آن جوان شامی بیمار شده بود و وی امروز وفات کرد و وصیت نموده که شما بروید و نماز به جای بیاورید.
امام باقر علیهالسلام فرمود: «چون او را شستند و بر سریر قرارش دادند به من خبر بدهید.»
پس چون خبر آوردند، آن حضرت برخواست و وضو گرفت و دو رکعت نماز به جای آورد. سپس ردای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را به دوش افکند و روانه شد تا به مکانی که آن جوان را بر سریر خوابانده بودند رسید. امام باقر علیهالسلام فرمود: «ای فلان بن فلان!» آن جوان زنده شده و گفت: «لبیک ای فرزند رسول خدا!» و نشست و شربت سویق درخواست کرد. امام باقر علیهالسلام جرعهای از آنچه خواسته بود را به او داد و فرمود: «احوال خود را بگو.»
او گفت: «شک ندارم که روح مرا قبض کرده بودند و من مرده بودم، الحال آوازی شنیدم که از آن خوشتر هرگز به گوش من نرسیده بود. هاتفی گفت: روح این جوان را به تن وی بازگردانید که محمد بن علی او را از ما درخواست کرده است.»
و او بعد از آن، مدتها در دنیا زندگی کرد. [1] .
پی نوشت ها:
[1] حدیقة الشیعه.