همینطور که میرفت دانهی تسبیحش را که از هستههای خرما درست کرده بود میشمرد و ذکر میگفت، در اطراف شهر کاری داشت. به کنار مزرعهای رسید.سه نفر را دید که به سختی مشغول بیل زدن بودند.
با خود گفت: «بهتر است بروم یک خسته نباشید به آنان بگویم و اگر آب خنکی هم داشته باشند جرعهای بنوشم» و راهش را به سوی آنان کج کرد.
- سلام.
- علیکم السلام.
- خدا قوت، خسته نباشید!
-سلامت باشی!
مدتی به عرقهای روی پیشانی او، که در زیر آفتاب مثل دانههای مروارید میدرخشید، نگاه کرد. او بزرگی از بزرگان قریش بود، با آن اندام فربه، آن هم چنین هوای گرمی به شدت روی مزرعهاش کار میکرد و دو غلام نیز کمکش میکردند. با خود اندیشید از امامی مثل او بعید است در این هوای گرم و طاقت فرسا و با این همه زحمت به فکر دنیا باشد، بهتر است به نزد او بروم و او را نصیحت کنم. جلو رفت و گفت: خدا کارهایتان را سامان دهد، آب خوردن دارید؟
یکی از غلامان آب گوارایی به او داد. مشک آب را به دهانش چسباند و چند جرعه خورد، با خود گفت «الآن موقعیت خوبی است» ، رو به امام باقر کرد و گفت: آقا، شما با این مقام و مرتبه درست است به فکر دنیا و طلب مال باشید؟ اگر خدای نکرده، در این حال اجل شما فرا رسد چه خواهید کرد. امام دست از کار کشید و جلوتر آمد و با پشت دست عرقهای درشتی را که روی پیشانیاش بود پاک کرد و فرمود: مگر در حال ارتکاب گناه هستم.
- نه، ولی شما نباید این قدر برای مال دنیا به خود زحمت بدهید.
- به خدا سوگند، اگر در این حال مرگ به سراغم بیاید در حال اطاعت خدا از دنیا رفتهام.
- چه اطاعتی، شما که دارید بیل میزنید، آن هم برای دنیا!
- همین تلاش من برای کسب روزی، عبادت خداست؛ با همین کار، خود را از تو و دیگران بی نیاز میسازم و دست نیاز پیش کسی دراز نمیکنم؛ زمانی از خدا بیمناکم که در حال نافرمانی از او اجلم فرابرسد. محمد بن منکدر از این حرف امام به خود آمد و رو به امام کرد و گفت: خدا رحمتت کند، من میخواستم شما را نصیحت کنم، اما بر عکس شد، شما مرا آگاه کردید. [1] .
پی نوشت ها:
[1] امام باقر علیهالسلام جلوهی امامت در افق دانش، ص 212.