0

ماجرای جوان گناهکاری که عاق شد

 
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

ماجرای جوان گناهکاری که عاق شد

 

در زمان رسول اكرم (ص )، جوان گنه كارى زندگى مى كرد.پدرش هرچه او را نصيحت و موعظه مى كرد كه از اعمال زشت خود دست بردارد، سودى نمى بخشيد، تا اينكه عاقبت پدرش او را نفرين كرد، و از خانه اش بيرون نمود.


پس از مدّت كوتاهى ، جوان به مرض سختى گرفتار شد، به پدرش ‍ خبر دادند كه فرزندت سخت مريض است و هر لحظه امكان فوتش ‍ هست. امّا پدر اعتنايى نكرد و گفت: او ديگر فرزند من نيست و من او را نفرين و عاق كرده ام.


جوان روز به روز حالش بدتر شد، تا اينكه از دنيا رفت و جان به جان آفرين تسليم كرد.


خبر فوت جوان چون به پدرش رسيد، پدر از شركت در امور كفن و دفن و تشييع جنازه پسرش خوددارى كرد.


شب هنگام جوان در عالم رؤ يا به ديدن پدرش آمد، پدر چون فرزندش را خوشحال و محل زندگى او را عالى ديد، تعجب كرد و پرسيد:


آيا تو واقعا پسر من هستى ؟


گفت : بله من پسر شما هستم


پدر پرسيد: چطور به اين مقام رسيدى؟


جوان گفت: من تا آخرين لحظات زندگى، در دنيا دچار عذاب بودم، امّا چون مرگ خود را پيش چشمم ديدم و خودم را تنها مشاهده كردم، با دلى شكسته رو به درگاه خداوند آوردم و گفتم:


يا ارحم الراحمين اى خدايى كه از هر رحم كننده اى مهربان تر هستى، من به درگاه تو رو آوردام، مرا بپذير


اى خداى بخشنده و مهربان مرا با لطف و مرحمتت ببخش و بيامرز...


خداوند متعال نيز مرا با لطف و مهربانى خودش بخشيد و مورد عنايت و لطف خويش قرار داد.

 


جام

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

یک شنبه 11 خرداد 1393  5:40 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها