Mountain Story
"A son and his father were walking on the mountains.
Suddenly, his son falls, hurts himself and screams: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"
To his surprise, he hears the voice repeating, somewhere in the mountain: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"
Curious, he yells: "Who are you?"
He receives the answer: "Who are you?"
And then he screams to the mountain: "I admire you!"
The voice answers: "I admire you!"
Angered at the response, he screams: "Coward!"
He receives the answer: "Coward!"
He looks to his father and asks: "What's going on?"
The father smiles and says: "My son, pay attention."
Again the man screams: "You are a champion!"
The voice answers: "You are a champion!"
The boy is surprised, but does not understand.
Then the father explains: "People call this ECHO, but really this is LIFE.
It gives you back everything you say or do.
Our life is simply a reflection of our actions.
If you want more love in the world, create more love in your heart.
If you want more competence in your team, improve your competence.
This relationship applies to everything, in all aspects of life;
Life will give you back everything you have given to it."
YOUR LIFE IS NOT A COINCIDENCE. IT'S A REFLECTION OF YOU!"
داستان كوهستان
پسري همراه با پدرش در كوهستان پياده روي مي كردند كه ناگهان پسر به زمين مي خورد و آسيب مي بيند و نا خود آگاه فرياد مي زند: "آآآه ه ه ه ه"
با تعجب صداي تكرار را از جايي در كوهستان مي شنود. "آآآه ه ه ه ه"
با كنجكاوي، فرياد مي زند:"تو كي هستي؟"
صدا پاسخ می دهد:"تو كي هستي"
سپس با صداي بلند در كوهستان فرياد مي زند:" ستايشت مي كنم"
صدا پاسخ مي دهد:" ستايشت مي كنم"
به خاطر پاسخ عصباني مي شود و فرياد مي زند:"ترسو"
جواب را دريافت مي كند:"ترسو"
به پدرش نگاه مي كند و مي پرسد:" چه اتفاقي افتاده؟ "
پدر خنديد و گفت:" پسرم، گوش بده"
اين بار پدر فرياد مي زند: " تو قهرماني"
صدا پاسخ مي دهد : " تو قهرماني"
پسر شگفت زده مي شود، اما متوجه موضوع نمي شود
سپس پدر توضيح مي دهد: " مردم به اين پژواك مي گويند، اما اين همان زندگيست"
زندگي همان چيزي را كه انجام مي دهي يا مي گويي به تو بر مي گرداند
زندگي ما حقيقا بازتابي از اعمال ماست
اگر در دنيا عشق بيشتري مي خواهي، عشق بيشتري را در قلبت بيافرين
اگربدنبال قابليت بيشتري در گروهت هستي. قابليتت را بهبود ببخش
اين رابطه شامل همه چيز و همه ی جنبه هاي زندگي مي شود
زندگي هر چيزي را كه به آن داده اي به تو خواهد داد
زندگي تو يك اتفاق نيست، انعكاسي از وجود توست
من این داستان ها رو از صفحه سفارش ترجمه یک سایت مترجم برای نمونه خوندم که برای شما دوستان اینجا قرار میدم. اگر تکراری بود عذر میخوام
Ticket Please
Three engineers and three accountants are traveling by train to a conference. At the station, the three accountants each buy tickets and watch as the three engineers buy only a single ticket. “How are three people going to travel on only one ticket?” asks an accountant. “Watch and you’ll see,” answers an engineer. They all board the train. The accountants take their respective seats but all Three engineers cram into a restroom and close the door behind them. Shortly after the train has departed, the conductor comes around collecting tickets. He knocks on the restroom door and says, “Ticket, please.” The door opens just a crack and a single arm emerges with a ticket in hand. The conductor takes it and moves on. The accountants see this and agree it is quite a clever idea. So after the conference, the accountants decide to copy the engineers on the return trip and save some money. When they get to the station, they buy a single ticket for the return trip. To their astonishment, the engineers buy no tickets at all. “How are you going to travel without a ticket?” says one perplexed accountant. “Watch and you’ll see,” answers an engineer. When they board the train the three accountants cram into a restroom and the three engineers cram into another one nearby. The train departs. Shortly afterward, one of the engineers leaves his restroom and walks over to the restroom where the accountants are hiding. He knocks on the door and says, “Ticket please.”
بلیط لطفا!!!
سه مهندس و سه حسابدار برای شرکت در یک کنفرانس با قطار به سفر می روند. در ایستگاه، حسابدارها می بینند که آن سه مهندس، فقط یک بلیت می خرند. یکی از حسابدارها می پرسد: «چگونه شما سه نفر می خواهید با یک بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!» همگی سوار قطار می شوند. حسابدارها در صندلی خودشان می نشینند، اما هر سه مهندس در یکی از دستشویی ها می چپند و درب را پشت سرشان می بندند. اندکی پس از حرکت قطار، رئیس قطار در حال جمع آوری بلیت ها پیدایش می شود. او درب دستشویی را می زند و می گوید: «بلیت، لطفا.» درب فقط اندکی باز می شود و یک دست که بلیت را نگاه داشته از شکاف در خارج می شود. رئیس قطار بلیت را می گیرد و می رود. حسابدارها این اتفاق را می بینند و قبول می کنند که ایده خیلی زیرکانه ای است. به همین خاطر بعد از کنفرانس، حسابدارها تصمیم می گیرند که در مسیر برگشت از کار مهندس ها تقلید کنند و پول خود را صرفه جویی نمایند. آن ها وقتی به ایستگاه می رسند، فقط یک بلیت برای مسیر بازگشت می خرند. اما در کمال تعجب می بینند که مهندس ها اصلا بلیتی نمی خرند. یکی از حسابدارهای بهت زده می گوید: «چگونه می خواهید بدون بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!» وقتی سوار قطار می شوند، سه حسابدار در یکی از دستشویی ها و سه مهندس در یکی دیگر از دستشویی های همان نزدیکی می چپند. قطار حرکت می کند. اندکی بعد یکی از مهندس ها از دستشویی خارج می شود و به سمت دستشویی ای که حسابدارها در آن پنهان شده بودند می رود. درب را می زند و می گوید:«بلیط لطفا.»