1- شخصی به نام مرازم گوید:
روزی جهت زیارت و ملاقات امام موسی کاظم علیهالسلام به سوی مدینه طیبه حرکت کردم و در مسافرخانه ای منزل گرفتم، در این میان چشمم به زنی افتاد که مرا جلب توجه نمود، خواستم با او رابطه زناشوئی برقرار کنم؛ ولی او نپذیرفت که با من ازدواج نماید.
سپس به دنبال کار خویش رفتم؛ و چون شب فرا رسید به مسافرخانه بازگشتم و دق الباب کردم، پس از لحظه ای همان زن درب را گشود و من سریع دست خود را بر سینه اش نهادم؛ ولی او با سرعت از من دور شد. فردای آن شب، چون بر مولایم امام کاظم علیهالسلام وارد شدم، حضرت فرمود: ای مرازم! کسی که در خلوت خلافی مرتکب شود و تقوای الهی نداشته باشد، شیعه و دوست ما نیست [1] .
2- در روایات آمده است بر این که شخصی به نام امیة بن علی قیسی به همراه دوستش حماد بن عیسی بر حضرت ابوالحسن، امام موسی کاظم علیهالسلام وارد شد تا برای مسافرت، از حضرتش خداحافظی نمایند. امیه گوید: همین که به محضر مبارک آن حضرت رسیدیم، بدون آن که سخنی گفته باشیم، امام علیهالسلام فرمود: مسافرت خود را به تأخیر بیندازید و فردا حرکت کنید. وقتی از منزل آن حضرت بیرون آمدیم، حماد گفت: من حتماً همین امروز میروم؛ ولی من گفتم: چون حضرت فرموده است که نروید، من مخالفت دستور امام خود را نمی کنم.
سپس حماد حرکت کرد و رفت و چون از شهر مدینه خارج گردید، باران شدیدی بارید و سیلاب عظیمی به راه افتاد و حماد در سیلاب غرق شد و مرد؛ و در همان محل به نام سیاله دفن گردید [2] .
3- روزی حضرت موسی بن جعفر علیهالسلام، یکی از خادمان خود را به بازار فرستاد تا برایش تخم مرغ خریداری نماید. غلام بعد از خرید، با یکی دو عدد از آن تخم مرغها با بعضی از افراد قمار بازی کرد؛ و سپس آنها را برای حضرت آورد. بعد از آن که تخم مرغها پخته شد و امام علیهالسلام مقداری از آنها را تناول نمود، یکی از غلامان گفت: با بعضی از آنها قمار بازی و برد
و باخت شده است. حضرت با شنیدن این سخن، فوراً طشتی را درخواست نمود و آنچه خورده بود، در آن استفراغ کرد [3] .
4- روزی هارون الرشید طبقی از سرگین الاغ تهیه کرد و سرپوشی بر آن نهاد؛ و آن را توسط یکی از افراد مورد اطمینان خود برای حضرت ابوالحسن، امام موسی کاظم علیهماالسلام فرستاد با این گمان که حضرت را مورد تحقیر و توهین قرار دهد.
هنگامی که آن شخص طبق را نزد حضرت آورد و سرپوش را برداشت، دید خرماهای تازه و گوارائی در آن قرار دارد. پس، حضرت تعدادی از آن رطبها را تناول نمود و سپس چند دانه به کسی که طبق را آورده بود داد و او نیز آنها را خورد، بعد از آن باقی مانده آنها را برای هارون فرستاد. وقتی مأمور، طبق را نزد هارون آورد و جریان را تعریف کرد، هارون یکی از آن خرماها را برداشت و چون در دهان خود نهاد، تبدیل به سرگین الاغ گشت [4] .
5- یونس بن عبدالرحمان - که یکی از یاران صدیق و از وکلای امام صادق، امام کاظم و امام رضا علیهمالسلام بود - روزی به مجلس پر فیض حضرت ابوالحسن، امام موسی بن جعفر علیهماالسلام وارد شد. امام علیهالسلام پس از مذاکراتی، ضمن موعظه هائی گوناگون به او فرمود: ای یونس! با مردم مدارا کن؛ و هر کسی را به اندازه معرفت و شعورش با وی صحبت کن. یونس اظهار داشت: ای مولایم! مردم مرا به عنوان بی دین و زندیق خطاب میکنند.
امام علیهالسلام فرمود: گفتار مردم نباید در روحیه و افکار تو تأثیر بگذارد، چنانچه در دستان تو جواهرات باشد و مردم بگویند که سنگ ریزه است؛ و یا آن که در دست هایت سنگ ریزه باشد و بگویند که جواهرات در دست دارد، این گفتار هیچ گونه سود و یا زیانی برای تو نخواهد داشت [5] .
پی نوشت ها:
[1] بصائر الدرجات: ج 5، ب 11، ص 67، بحار: ج 48،ص 45،ح 26.
[2] بحارالأنوار: ج 48، ص 48، ح 38 به نقل از خرایج مرحوم راوندی.
[3] کافی: ج 5، ص 123، ح 3.
[4] کافی: ج 5، ص 123، ح 3.
[5] بحارالأنوار: ج 2، ص 66، ح 6.