0

پنج درس آموزنده ارزشمند

 
haj114
haj114
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 3991

پنج درس آموزنده ارزشمند

پنج درس آموزنده ارزشمند
1- شخصی به نام مرازم گوید: 
روزی جهت زیارت و ملاقات امام موسی کاظم علیه‏السلام به سوی مدینه طیبه حرکت کردم و در مسافرخانه ای منزل گرفتم، در این میان چشمم به زنی افتاد که مرا جلب توجه نمود، خواستم با او رابطه زناشوئی برقرار کنم؛ ولی او نپذیرفت که با من ازدواج نماید. 
سپس به دنبال کار خویش رفتم؛ و چون شب فرا رسید به مسافرخانه بازگشتم و دق الباب کردم، پس از لحظه ای همان زن درب را گشود و من سریع دست خود را بر سینه اش نهادم؛ ولی او با سرعت از من دور شد. فردای آن شب، چون بر مولایم امام کاظم علیه‏السلام وارد شدم، حضرت فرمود: ای مرازم! کسی که در خلوت خلافی مرتکب شود و تقوای الهی نداشته باشد، شیعه و دوست ما نیست [1] . 
2- در روایات آمده است بر این که شخصی به نام امیة بن علی قیسی به همراه دوستش حماد بن عیسی بر حضرت ابوالحسن، امام موسی کاظم علیه‏السلام وارد شد تا برای مسافرت، از حضرتش خداحافظی نمایند. امیه گوید: همین که به محضر مبارک آن حضرت رسیدیم، بدون آن که سخنی گفته باشیم، امام علیه‏السلام فرمود: مسافرت خود را به تأخیر بیندازید و فردا حرکت کنید. وقتی از منزل آن حضرت بیرون آمدیم، حماد گفت: من حتماً همین امروز می‏روم؛ ولی من گفتم: چون حضرت فرموده است که نروید، من مخالفت دستور امام خود را نمی کنم. 
سپس حماد حرکت کرد و رفت و چون از شهر مدینه خارج گردید، باران شدیدی بارید و سیلاب عظیمی به راه افتاد و حماد در سیلاب غرق شد و مرد؛ و در همان محل به نام سیاله دفن گردید [2] . 
3- روزی حضرت موسی بن جعفر علیه‏السلام، یکی از خادمان خود را به بازار فرستاد تا برایش تخم مرغ خریداری نماید. غلام بعد از خرید، با یکی دو عدد از آن تخم مرغ‏ها با بعضی از افراد قمار بازی کرد؛ و سپس آن‏ها را برای حضرت آورد. بعد از آن که تخم مرغ‏ها پخته شد و امام علیه‏السلام مقداری از آن‏ها را تناول نمود، یکی از غلامان گفت: با بعضی از آن‏ها قمار بازی و برد 
و باخت شده است. حضرت با شنیدن این سخن، فوراً طشتی را درخواست نمود و آنچه خورده بود، در آن استفراغ کرد [3] . 
4- روزی هارون الرشید طبقی از سرگین الاغ تهیه کرد و سرپوشی بر آن نهاد؛ و آن را توسط یکی از افراد مورد اطمینان خود برای حضرت ابوالحسن، امام موسی کاظم علیهماالسلام فرستاد با این گمان که حضرت را مورد تحقیر و توهین قرار دهد. 
هنگامی که آن شخص طبق را نزد حضرت آورد و سرپوش را برداشت، دید خرماهای تازه و گوارائی در آن قرار دارد. پس، حضرت تعدادی از آن رطب‏ها را تناول نمود و سپس چند دانه به کسی که طبق را آورده بود داد و او نیز آن‏ها را خورد، بعد از آن باقی مانده آن‏ها را برای هارون فرستاد. وقتی مأمور، طبق را نزد هارون آورد و جریان را تعریف کرد، هارون یکی از آن خرماها را برداشت و چون در دهان خود نهاد، تبدیل به سرگین الاغ گشت [4] . 
5- یونس بن عبدالرحمان - که یکی از یاران صدیق و از وکلای امام صادق، امام کاظم و امام رضا علیهم‏السلام بود - روزی به مجلس پر فیض حضرت ابوالحسن، امام موسی بن جعفر علیهماالسلام وارد شد. امام علیه‏السلام پس از مذاکراتی، ضمن موعظه هائی گوناگون به او فرمود: ای یونس! با مردم مدارا کن؛ و هر کسی را به اندازه معرفت و شعورش با وی صحبت کن. یونس اظهار داشت: ای مولایم! مردم مرا به عنوان بی دین و زندیق خطاب می‏کنند. 
امام علیه‏السلام فرمود: گفتار مردم نباید در روحیه و افکار تو تأثیر بگذارد، چنانچه در دستان تو جواهرات باشد و مردم بگویند که سنگ ریزه است؛ و یا آن که در دست هایت سنگ ریزه باشد و بگویند که جواهرات در دست دارد، این گفتار هیچ گونه سود و یا زیانی برای تو نخواهد داشت [5] . 

پی نوشت ها:
[1] بصائر الدرجات: ج 5، ب 11، ص 67، بحار: ج 48،ص 45،ح 26. 
[2] بحارالأنوار: ج 48، ص 48، ح 38 به نقل از خرایج مرحوم راوندی. 
[3] کافی: ج 5، ص 123، ح 3. 
[4] کافی: ج 5، ص 123، ح 3. 
[5] بحارالأنوار: ج 2، ص 66، ح 6. 

 

  *  عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری  *
********
شنبه 3 خرداد 1393  10:25 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها